مرگ مشکوک نفیسه زمانزده (آرام) شاعر چپ گرای اهل بندرعباس

ایران

نفیسه زمان زاده (آرام) شاعرِصاحب قلم اهل بندرعباس که گرایش فکری به جریان چپ داشت را بسیاری از فعالان اجتماعی و سیاسی بواسطه فعالیت‌های ادبی و دفاع از حقوق فرودستان در شبکه‌های مجازی می‌شناختند.
زنی آگاه که لطافت شاعرانه را با تفکرات برابری‌طلبانه در هم می‌آمیخت و اشعارش را هم‌نوا با امواج دریا برای التیامی هرچند کوچک به گوش مشتاقان آزادی می‌رساند.
وی بواسطه‌ی روحیه آزادی‌خواهی و برابری‌طلبانه‌اش در رستاخیز ژینا با اسم رمز زن زندگی آزادی بارها و بارها به انحای گوناگون تحت فشارهای امنیتی قرارداشت و توسط سایبری‌ها تهدید شده بود.
آرام یکی از بی‌شمار زنان شجاع‌دل و آزادی‌خواهی بود که نبرد را در دو جبهه رسانه‌ای و خیابانی سرلوحه خود قرار داده بود و بواسطه‌ی همین حضور منسجم در اواخر سال توسط نیروهای امنیتی بازداشت و ساعت.ها زیر شدیدترین بازجویی قرارگرفت و در نهایت با ضبط گوشی و وسایل الکترونیکی در ظاهر آزاد ولی با نظارت‌های چندگانه زیر فشار امنیتی قرارگرفته بود.
او که علیرغم بیماری.های طولانی، به تنهایی روزگار خود را سپری میکرد نیمه شب جمعه هشتم اردیبهشت بصورت مشکوکی درآتش‌سوزی منزلش جان خود را از دست داد.
هرکس مختصر آشنایی با آرام داشت می‌دانست که روح زندگی و علاقه به هم نوعان و اطرافیانش چگونه پیوندی را بین وی و زندگی ایجاد کرده بود.
آرام، سرشار از شوق به زیستن و تلاش برای ایجاد جهانی نوین و عاری از ستم طبقاتی و عشق به حیوانات بی‌پناه بود.
او سرانجام در ظالمانه‌ترین حالت ممکن به همراه دو سگ‌اش که همدم تنهایی و انزوای تحمیل شده توسط سیستم امنیتی به وی بود در میان دود و آتش جهان ما را ترک کرد.
آری این‌گونه است که می گوییم نظام سرمایه‌داری در زیر چتر ارتجاع به استثمار انسان مشغول است.
در استبداد چندگانه تحمیل شده بر زن، در گنداب مذهب و سرمایه، زیستن زن‌های مبارز با چنان مشقاتی همراه است که شاید کسانی‌که در این مسیر مبارزاتی قرار دارند بتوانند اندکی آن را درک کنند.
آرام دختر دریا و رفیق شجاع‌دل ما، بواسطه‌ی راهی که خود در آن ایستاده بود سالهای سال یگانه همدمش سگی بود بنام جسیکا که در نهایت در کنار هم آخرین نفس های خود را در میان آتش و خاکستر کشیدند و با مرگی مشکوک داغی بزرگ بر دل رفقا و نزدیکان خود گذاشتند

Keine Kommentare

Schreibe einen Kommentar

Deine E-Mail-Adresse wird nicht veröffentlicht. Erforderliche Felder sind mit * markiert

Diese Website verwendet Akismet, um Spam zu reduzieren. Erfahre mehr darüber, wie deine Kommentardaten verarbeitet werden.

رفیق کبیر فدایی، علی اکبر (فریدون) جعفری
ایران
برگی از تاریخ – زندگی و تجربیات سعید یوسف: بخش چهارم؛ پس از زندان شاه تا قیام بهمن

در بخش چهارم، سعید یوسف به پرسش‌های یسنا احمدی درباره شرایط زندگی و فعالیت‌هایش پس از زندان شاه در سال ۱۳۵۳ تا مقطع از قیام بهمن ۱۳۵۷ پاسخ می‌دهد. برخی نکاتی که در این بخش به آن پرداخته شده است:ـ
ـ • تلاش برای „عادی سازی“ زندگی پس از زندان
ـ • تماس‌های تابستان و پائیز ۱۳۵۳ تا بهار ۱۳۵۴ با رفیق عباس هاشمی (هاشم) و سپس با رفیق علی اکبر (فریدون) جعفری که در اثر شهادت رفیق علی اکبر جعفری قطع شد
ـ • سفر به آلمان و تماس با فعالین کنفدراسیون و آشنایی با نظرات گروه ستاره که بعدها به عنوان وحدت کمونیستی در ایران فعالیت کردند
ـ • رابطه و همکاری با تحریریه نشریه کار و نیز کانون نویسندگان ایران

مصاحبه با عباس هاشمی
ایران
1
برگی از تاریخ: زندگی و تجربیات عباس هاشمی: پاره دوم: پیوستن به فعالیت‌های سیاسی و انقلابی

شبنامه: در دوران اولیه فعالیت چه چالش‌ها و موفقیت‌هایی را تجربه کردید؟
ع هاشمی: هنوز چیزی نگذشته بود که ضربات سراسری ۵۴ آمد و تجربه‌ی تلخی بود، ضرورت حیاتی و هم علاقه‌ی شخصی خودم این بود که کار اساسی ما باید متوجه؛ آگاهی رسانی و جلب و سازماندهی کارگران باشد. به‌همین خاطر، بعد از دوره‌ای کار نزدیک، با رفقای با تجربه‌ای مثل نسترن آل آقا و بهزاد امیری دوان، به کارخانه رفتم و بعد هم طولی نکشید، ضربات مهلک ۸ تیر آمد و بیچاره شدیم!

شبنامه: آیا این دوره از فعالیت درون کارخانه‌ها با پیشنهاد رفیق جزنی از زندان در مورد „پای دوم“ و تبدیل سازمان از یک سازمان مخفی و مسلح به یک سازمان مخفی و مسلح با پایگاه توده‌ای و کارگری هم زمان بود؟
ع هاشمی: مسئله ساختن «پایگاه توده‌ای» همیشه در سازمان مطرح بوده، اما آنچه رفیق بیژن در مورد «پای دوم جنبش» مطرح کرد، طول کشید تا رسما و علنا به صورت برنامه‌ی کار ما مطرح شود.

مصاحبه با عباس هاشمی
ایران
1
برگی از تاریخ: زندگی و تجربیات عباس هاشمی: بخش نخست؛ شکل‌گیری شخصیت فردی

ع هاشمی: من متولد میدان شهرداری مشهد (مجسمه) هستم که خیلی زود به احمد آباد، محله‌ای جدید و نو بنیاد، با باغی بزرگ، نقل مکان کردیم، که آن‌موقع ییلاقی بود و هنوز قلعه‌ی «احمد آباد» در آنجا وجود داشت و در نزدیکی آن دبستان ما قرار داشت که اسم‌اش «کاتب پور» بود. خانواده‌ی من چندان سیاسی نبودند، پدرم اما به‌طور منظم یعنی هر شب به رادیوهای خارجی فارسی زبان گوش می‌داد و چون ممنوع بود، در اطاق‌اش را می‌بست و با مخفی کاری به آن‌ها گوش می‌کرد که کنجکاوی مرا بر می‌انگیخت.
البته پدرم از نظر سیاسی با اینکه ضد شاه بود، کلاً آدم محافظه کاری محسوب می‌شد.
و من همیشه او را به عنوان آدمی بورژوا مسلک و محافظه کار ارزیابی می‌کردم و محافظه کاری سیاسی‌اش را با ترسویی مترادف میدیدم، اما بعدا چیزهایی از او دیدم که برایم غریب و آموزنده بود: چه هنگامی که زندان افتاده بودم، در مقابل سرزنش رقبای تجاری‌اش،( که شنیده ایم پسر ات زندان است؟!) به من افتخار می‌کرده،( = پسرم دزدی نکرده! با شاه در افتاده!)

%d Bloggern gefällt das: