–چرا در ۵۵ تا ۵۷ اسلامی ها رهبری جنبش و انقلاب را بدست گرفتند؟ ایده آل در آن جامعه چه بود؟ چرا نهایتا سقوط رژیم منجر به روی کار آمدن جمهوری اسلامی شد؟
واقعیت این است که روحانیت در ایران هیچوقت نیروی کوچکی نبوده این را هرگز نباید از یاد برد. اینطور نیست که روحانیت هیچ کاره بوده. درست است، البته روحانیت در زندانها سهم اساسی نداشت و طرفداران خمینی در زندان شمار اندکی بیش نبودند. بعنوان مثال «مؤتلفه» یا بخشی از «حزب ملل اسلامی» طرفدار روحانیت بودند اما اینطور نبود که از روحانیت یا خمینی دستور بگیرند. در گذشته، آموزش و حقوق در اختیار روحانیت بود و هرچند در دوران مشروطه و حکومت رضاشاه، تا حدودی این نفوذ کاهش یافت، اما بخش های زیادی از فقه شیعه، فقه جواهری و ساختارهای فقهی مطابق قانون اساسی که به پنج تن از روحانیون اختیار داده بود که بتوانند نظارت بکنند حفظ شدند.
حتی در دوران پهلوی، رضا شاه و محمدرضا شاه نمیخواستند که روحانیت رقیب آنها باشد اما آنها نیازمند روحانیت بودند ، چنانکه محمدرضا شاه خود را تنها پادشاه شیعه در جهان معرفی میکرد. یادمان نرود که در دنیای دوقطبی فقط این چپ ها بودند که دچار صدمات زیادی شدند و تا مرز نابودی کامل رفتند. در واقع برخلاف چپها که هیچگاه ساختارهای رسمی نداشتند، روحانیت دارای شبکههای سازمانیافتهای بود. ملی ها هم از ابتدا ساختار تشکیلاتی محکمی نداشتند، اما هرگز قلع و قمع نشدند. در عین حال، روحانیت از درون خود افرادی مانند دکتر شریعتی را پرورش داد که گرایشهای رادیکالتری داشتند. باید توجه داشت که در همان زمان که استادانی نه چندان تندرو مانند دکتر امیرحسین آریانپور از دانشگاهها اخراج میشدند، همزمان حسینیه ارشاد ایجاد میشد و دستگاه واعظانی عوام فریب مانند شیخ احمد کافی درست در زمانی که در ۵۵ دو سازمان رزمنده از بین رفتند در حسینیهی خیابان امیریه دستگاه عوامفریبی برپا کردند. در ماههای رمضان، هزاران روحانی به روستاها اعزام میشدند و حوزههای علمیه در هر شهر وجود داشتند. و حوزه های مرکزی در شهرهای بزرگی مثل شهر قم که در واقعه ۲۹ دی نقش مهمی ایفا کرد. شاه به مذهب در مقابله با کمونیسم مثل هوا نیاز حیاتی داشت. اما زمانی که نامه ای در روزنامه اطلاعات درباره آیتالله خمینی منتشر شد نیروهای فعال در قم، و حوزوی ها همان افرادی بودند که قرار بود در صحنه حضور یابند و رهبری تحولات را در دست بگیرند. بنابراین، مساجدمثل مسجد قبا یا حسینیهی آخوند نوری واقع در خیابان ژاله کانون تبلیغ و ترویج سیاسی در آن زمان بود. بیشترنزدیک به اتفاق این مساجد در سالهای ۱۳۵۵ و ۱۳۵۶ وسیعاً فعال شدند و بهعنوان مراکز فعالیتهای سیاسی عمل کردند.
آنچه در عید فطر سال ۱۳۵۷ در قیطریه رخ داد، نشاندهنده تأثیر این تبلیغات بود؛ جمعیت عظیمی به آن منطقه رفتند و سپس حرکت آنها به داخل شهر ادامه یافت. در پی این تحولات، سه روز بعد در ۱۷ شهریور واقعهای رخ داد که در آن گویا هزاران نفر کشته شدند، و همه این رقم را باور کردند. البته، آمار رسمی تعداد کشتهها را ۹۸ نفر اعلام کرد، اما قدرت تبلیغاتی موجود در آن زمان (و بیاعتمادی مطلق به دستگاه دیکتاتوری دروغپراکن شاه) این واقعه را در برابر جنایات رژیم شاه برجسته کرد.این نیروی عظیم وجود داشت، و هنگامی که از هژمونی فرهنگی سخن میگویم، مقصودم همین تأثیرگذاری است. هژمونی فرهنگی یا درستتر ادبی-فرهنگی که چپها داشتند، عمدتاً متوجه بخشی از طبقات متوسط بود و مستقیماً معطوف به طبقه کارگر نبوده البته، بهطور غیرمستقیم، شعارهای برابریطلبانه چپها همیشه در میان طبقات پایین جامعه نفوذ داشت. اما تأثیر مستقیم آنها بر طبقه کارگر محدود بود. در مقابل، روحانیت بهطور مستقیم در میان اقشار مختلف جامعه نفوذ داشت. ساختارهایی که در اختیار داشتند، به نمایندگان خمینی اجازه میداد پیامهای خمینی را از طریق نوارهای کاست به حامیانشان منتقل کنند. سایر نیروهای سیاسی مطلقاً چنین شبکههای منسجمی نداشتند. تمامی این شرایط به یک سمت پیش میرفت. نکتهای که باید در نظر گرفت، این است که نیروهای ملی-مذهبی، که شاید بتوان آنها را تا حدی لیبرالمنش نامید، در نهایت به دنبال آن بودند که شاه سلطنت کند، اما حکومت نکند. در مقابل، فردی مانند خمینی آمد و گفت که «امپراتور لخت است» و میشود سرنگونش کرد. طبیعتاً، این شعار رادیکال در میان مردم گرفت و به سقوط رژیم انجامید.
البته، اینکه این تحولات را انقلاب بنامیم یا قیام، موضوعی قابل بحث است. اما به هر حال،شک نیست که آنچه شد هرگز انقلاب اجتماعی نبود، بلکه انقلاب سیاسی بود، زیرا هیچ طبقهای جایگزین طبقه دیگر نشد. سرمایهدار کراواتزده جای خود را به سرمایهدار ریشوی دست چندم اسلامی داد. انقلاب یا قیام بهمن انقلاب اجتماعی نبود، بلکه یک تغییر سیاسی سریع و ناگهانی بود. چنین تغییراتی گاهی با کودتا رخ میدهند و گاهی با جنبشهای مردمی. اما در نهایت، واقعیت این است که این اتفاق رخ داد و ساختار قدرت تغییر کرد، هرچند که ماهیت اقتصادی- سیاسی آن تغییر بنیادی نکرد. حتی میتوان دید که سرمایه داران اسلامی به مراتب درنده تر و خونخوارتر از سرمایه داران زمان شاهاند چون سرمایهداری ایران در بحرانهای مرگبارتری دست و پا میزند و برای پیوستن سرمایه داری جهانی شیفتهتر و هارتر است. در زمان شاه، شاه به میزانی ملیها و تودهایهای بریده و پشیمان را در بدنهی حکومت خود جا داده بود.و در واقع پذیرای نظرات بود مشروط به اینکه از طریق شخص شاه انجام گیرد. چنانچه طرح اصلاحات ارضی را هم شاه از خلیل ملکی دزدید و یا سپاه دانش و سپاه بهداشت را از خانلری دزدید و در اواخر سپاه دین هم به دست شاه ایجاد شد.
اسلامیون شعارهای شبهانقلابی یا انقلابی در همان سطح سیاسی و گاه اقتصادی داشتند و از آن استفاده کردند من بعنوان یک شاهد انقلاب در حالیکه رفقای من همگی در زندان بودند، به عینه ببینم که توانستند با یک رادیکالیسم در مقابل نیروهای ملی مذهبی و با شعارهای عمیقا پوپولیستی مثل مسکن مجانی که خسروشاهی وعده داد قد علم کنند و بازی را ببرند نکتهی دیگر ایجاد توقعات و عدم تحقق آنهاست که میتواند یک حکومت را از پا درآورد. بهعنوان مثال، هویدا میگفت: «به امید روزی که هر ایرانی یک اتومبیل پیکان داشته باشد». اما وقتی نتوانست این وعده را محقق کند، خود این وعده به ضد خود تبدیل شد. حتی اصلاحات ارضی هم نوعی ایجاد توقع و حتی توقعها و برنیاوردن آن بود. حتی معدود وعدههایی که خمینی در اوایل انقلاب داد، مثل «مجانی کردن آب و برق”، هنوز در ذهن مردم باقی مانده و گریبانگیررژیم است. مردم حتی این سخنان را به نسلهای بعدی منتقل کردهاند. این وعدهها، که در آغاز انقلاب مطرح شد، در کنار مسائل مربوط به مسکن و رفاه، تأثیر بسیاری بر جلب حمایت عمومی داشتند.
و نکتهای در بارهی ترکیب چپ تا یادم نرفته، چپها در میان طبقه کارگر نفوذ چندانی نداشتند. بر اساس تجربه شخصی، در زندان بسیاری از رفقای ما از طبقات پایین جامعه نبودند، من و تعداد معدودی از رفقای شهرستانی از طبقات پایین جامعه بودیم. چه در میان مجاهدین و چه در میان فداییان، اکثر اعضاو هواداران از طبقه متوسط بودند، کسانی که تحصیلات داشتند، دانشجو بودند و توانایی مالی برای فعالیتهای فکری و سیاسی داشتند.
حتی در دوران انقلاب نیز این پیوند میان چپ و طبقه کارگر برقرار نشد. هرچند که در برخی نقاط، به دلیل شرایط خاص، کارگران به سوی چپها گرایش پیدا کردند، اما این پیوند عمیق و پایدار نبود، نهادی نبود و به صورت نهاد درنیامد. پس از انقلاب نیز شرایط کاملاً تغییر کرد و مسائل دیگری مطرح شد.
–پرسشی که مطرح میشود، این است که تحلیل چپ ها از نیروهای اسلامی چه بود. من شخصاً این موضوع را از نزدیک مشاهده کردهام. در سنین نوجوانی، حدود ۱۴ سالگی ،محلهای که در آن زندگی میکردم، شامل افرادی از قشرهای مختلف بود، بعنوان مثال لمپنها و کافی کسانی بودند که گروههای معترض در محلههایی مانند شاهپور و امیریه و خانی آباد و جوادیه را هدایت میکردند. اما در همان سن کم میدانستم اسلامیون افراد خطرناکی هستند ، سوال من این است که کمونیستها و سوسیالیستها با سطح نسبتا بالای مطالعه سیاسی و دانش اجتماعی که داشتند تحلیلشان در آن دوران از اسلامیون چه بود؟
زمانی که درباره جهان دو قطبی سخن میگوییم، چپ ایران باید یک نقد جدی به ساختارهای فکری و عملی خود در گذشته وارد کند. بسیاری از تحلیلهای آنها مبتنی بر شرایط ایران نبود و از تحلیل اوضاع مشخص ایران برنمیخواست، بلکه از ایدئولوژیهای بینالمللی چپ الهام میگرفت. به فرض اگر شکافی بین دو نیروی سوسیالیستی در میگرفت طبیعی بود این شکاف بین نیروهای چپ هم شکل بگیرد بعنوان مثال بین چین و شوروی. یا کوبای فیدل کاسترو را که نیروی مستقل تری است در نظر بگیرید درحالیکه خود کوبا سخت تحت تأثیر آن تئوری ها ست. به تعبیر من، پس از سلطهی بلامنازع استالینیسم همه چیز و همه کس تحت استیلای ساختارهای فکری و تشکیلاتی استالینی است، بدون توجه به اینکه هر تئوری باید پاسخگوی شرایط مشخصی باشد. یک تئوری هایی را حفظ کرده بودند مثلا از عام به خاص بیایی ولی واقعا خبری از این از عام به خاص نبود بلکه صرفا آن را حفظ کرده بودتند، در بسیاری از جاها بردگی فکری بود. برای نمونه، حزب توده، بعنوان تنها حزبی که حزبیت و تشکل حزبی داشت و سازمان های حزبی مثل زنان یا جوانان داشت، که ساختار تشکیلاتی مشخصی داشت و هرآنچه را که احزاب سوسیال دموکرات باید داشته باشند داشت ساختارهایی که از احزاب سوسيال دموکرات آلمان به احزاب بلشویکی هم راه پیدا کرده بود که باید سازمان های جنبی داشته باشند، یگانه گروهی که تئوریسین داشت، مذهب رادر سالهای دور، در دههی بیست و سی یک امر کاملاً ارتجاعی میدانست، با این همه این دیدگاههای بردهوار موجب شد که در تحلیل شرایط ایران دچار انحرافات فاحش شود. من از تفاوت دیدگاه حزب توده پیش از انقلاب و در حین انقلاب و تحت تأثیر خرافات حزب کمونیست شوروی یک نمونه میآورم . هوشنگ تیزابی از اعضا یا سمپاتیزانهایی بود که در زندان مأموریت شخص خود را این میدانست که نسخههای قرآن را پاره کند یا در آنها یادداشتهایی بگذارد که این ها ارتجاعی است و نخوانید. اما بعداً، وقتی توسط ساواک دستگیر و زیر شکنجه کشته شد، در سال ۱۳۵۳، در روزنامهها اعلام شد که او در یک درگیری مسلحانه کشته شده است در حالیکه در اتاقش عکسی از خمینی و چگوارا داشته.که البته تبلیغاتی بود برای تخریب مجاهدین تحت عنوان مارکسیسم اسلامی، چون ساواک از میزان دشمنی تیزابی با مذهب خبر داشت میخواست چهرهی او را به این وسیله مخدوش کند ، غرضم این است که میزان این تقابل را نشان دهم این است که به جرئت می گویم حزب توده نسبت به مذهب به هیچ وجه مشکل معرفتی نداشت اما مشکل بینشی داشت و خودش را تابع تئوری های خط میانه ی سوسیالیسم و سرمایه داری میدانست یعنی «راه رشد غیرسرمایهداری»، و به تئوریهای تئوریسین های روس اعتقاد تام داشت. اینکه بین دو اردوگاه یک نیمه اردوگاهی هست شامل کشورهاییاند که راه رشد غیرسرمایهداری طی میکنند و باید از آنها پشتیبانی تام کرد، کشورهایی سرمایهداری دولتی مثل لیبی و الجزایر و سوریه، اندونزی دوره ی سوکارنو یا مصر دورهی ناصر یا سوریهی دورهی حافظ اسد یا عراق که حتی حزب بعث در این دوکشور اخیر تفکر شبه فاشیستی داشت.
برای حزب توده حکومتی که بر اثر اتفاقات ۵۷ روی کار آمد حکومت الگوی راه رشد غیرسرمایهداری بود. یعنی با شعارهای ضدآمریکایی و اشغال سفارت و اینگونه نمایشها. از نظر آنها ایران بههرحال از سیکل غرب دست کم در وجه سیاسی بیرون آمده بود امااین هم بود که در وجه اقتصادی هرگز بیرون نیامد و همیشه سرمایهداری ماند فقط لعاب اسلامی گرفت. ضمن اینکه یادمان نرود که در چریکهای فدایی خلق بعد از ۵۸ تا زمان اشغال سفارت آمریکا، که در واقع در حکم مرگ چپ بود، هنوز گرایشهای دموکراتیک بر گرایشات راست توده ایستی غلبه داشت، اما تصرف سفارت چپی را که فقط در لفظ متعهد به طبقهی کارگر میدانست اما تا مغز استخوان ضدامریکایی بود بهکلی فشل کرد، چون نمی توانست خالی بالاتر از خال حکومت خمینی بزند. البته تزلزل نیرویهای چپ پیشینهای عمیقتر از این داشت و تصرف سفارت اوج آن بود. برای نمونه، رویدادهایی مانند حمله به روزنامه آیندگان و تظاهرات گستردهای که به دنبال آن شکل گرفت، به وضوح نشان میداد که چگونه نیروهای حزباللهی توانستند بدون حضور تشکیلاتی فداییان به ستاد فدائیان در خیابان میکده حمله کنند و آن را سرکوب کنند هوادار میخواست از آزادی حمایت کند، اما رهبری چپ بهایی به دموکراسی و آزادی نمیداد و اسیر همان ساختارهای فکری چپ بینالمللی بود.
پس از تسخیر سفارت آمریکا در سال ۱۳۵۸، شکافهایی در میان نیروهای چپ ایجاد شد. سازمان چریکهای فدایی خلق دو شقه شد و اکثریت آن به سمت نیروهای دیگر متمایل شدند و به خط امام پیوستند. حتی در میان نیروهای خط سوم نیز چنین تحولات و انشعاباتی رخ داد. مثلا متلاشی شدن گروه نه چندان کوچک رزمندگان و پیوستن برخی از اعضای آن به حزب توده. البته گروه های مستقلی هم ظهور کرده بود که نظریه های دیگری داشتند ولی بسیار اندک. برای مثال، در خط سه گروه پیکار را داشتیم که باز درگیر نظریههایی بود که ارتباطی با تحلیل مشخص از اوضاع کشور نداشت. یا اتحادیه ی کمونیستها که تا سال ۶۰ طرفدار بنی صدر بود ولی پس از سقوط بنی صدر ناگهان قضیه آمل را پیش آورد. من اشاره ای به نیروهای کرد نمیکنم چون مبحث جداگانه ای است.
بطور کلی نگاه مثبت به مذهب وجود نداشت ولی در عین حال گفته میشد با وجود اینکه این تفکر مذهبی است و مذهب ارتجاعی است و راه به جایی نمیبرد اما موضع سیاسی آن به عنوان اسلام سیاسی جهت ضد سرمایهداری دارد. در آن زمان، نظریههای متعددی مطرح بودند که توسط اتحاد جماهیر شوروی القا میشدند، از جمله تئوری خرافی«دوران». این دیدگاه برگرفته از سخنان لنین بود که عصر حاضر را عصر انقلابها وجنگها میدانست. این نظریه بعدها به این شکل مطرح شد که ما در دورهای از «سقوط امپریالیسم و صعود سوسیالیسم» قرار داریم و باید همه چیز را در این چارچوب تحلیل کنیم همه چیز باید تحت این حکم شکل بگیرد، به عبارت دیگر عصر را به دوران تبدیل کرده بودند و کعبهی این به اصطلاح «دوران» هم اتحاد شوروی بود که ده سال بعد به طرز خفتباری سقوط کرد. این دیدگاه ،مساله ی دوران، حتی در گروه «راه کارگر» نیز وجود داشت، چراکه خود را تا حدی یک گروه طرفدار شوروی میدانستند. راه کارگر تا سالها خود را مدافع دژ استالینیسم میدانست. چنانکه چینی ها هم برای خودشان تئوری داشتند: امپریالیسم شوروی رو به صعود است و امپریالیسم آمریکا رو به افول، و همه مشتی خرافهی سیاسی.
درمجموع بنا بر این تئوری ها ما گرفتار مشکلات بینشی هستیم نه ضعف معرفتی، گرچه از قضا ضعف مفرط معرفتی مددکار این ضعف بینشی است. ضعف معرفتی ندارید، از ماهیت مذهب شناخت دارید اما بینش از بیخ غلط است ، بینش خرافی است و بینش حتی مذهبی است نسبت به مارکسیسم و اینکه بجای دیدن مارکسیزم بعنوان روش و فقط روش آن را آموزهی دینی میبینید و خط به خط دنباله روی آن را میکنید.. باور راسخ من ایناست که چپ باید از خودش یک نقد تئوریک و عملی عمیق بکند چپ در درجهی اول به خودش بدهکار است.
–در نهایت، این پرسش مطرح میشود که چگونه میتوان این تجربیات تاریخی را برای امروز نیز در نظر گرفت. پراکندگی نیروهای چپ همچنان ادامه دارد و بسیاری از این مسائل، همچنان در میان آنان مطرح است. این موضوع، نه تنها یک مسئله تاریخی، بلکه یک چالش معاصر نیز محسوب میشود. (و همانطور که اشاره کردید درواقع فروپاشی بلوک شرق ناشی از همان خوشبینی خیالی بود که به سایر مناطق هم میگفتند اما خودشان هم آن را باور داشتند. ) خود من هم از شهریور به بعد مخالف اسلامیون بودم. بنوعی از آن ها جدا شده بودیم و ماجرای کتاب جلدسفیدها را داشتیم. اما زمانیکه میخواستیم شعار مستقل بدهیم شعارهایی مثل حزب فقط حزب الله و رهبر فقط روح الله گفته میشد و عملا سایرین را خاموش میکردند. من شخصا در 12 بهمن ماه، روز ورود خمینی به تهران، به خیابان نرفتم که جز ئی از آمار اسلامیون بحساب نیایم اما چگونه میتوانستم مانع تندروی مردمی که عکس آقا را در ماه میدیدند بشویم.
البته که این گفتگو صرفا خاطره گویی یا اشاره به اشتباهات گذشته نیست درحالیکه در حال حاضر ما با پراکندگی عظیم نیروی چپ مواجه هستیم. همین اتفاق در سالهای ۵۶ ۵۷ نیز پیش آمده بود. اکنون نیروی چپ پراکنده است نه مرکز دهنده. دو نکته هم در پاسخهای جا افتاده که بد نیست ذکر شود: فداییان آن دوره هژمونی خمینی را پذیرفتند. اگر به دو جزوه ی «درباره ی وظایف ما» و« بازهم درباره ی وظایف ما» رجوع کنیم بحث اساسی فدائیان نسبت به جنبش در آنها مشهود است. چنانچه گفته های میشل فوکو فیلسوف فرانسوی که درآن دوران به ایران آمده بود و با یکی اعضای فدائیان مصاحبه ای کرده بود آمده که آنها هژمونی خمینی را پذیرفته اند. درواقع اساس تفکر در آن دوره این بود: اگر این به عنوان اقرار یا اعتراف کسی بگیرید که در آن دوره حضور داشته اساساً این طور بود که مخالف شاه متحد تو تلقی میشود. تفکری که در آن دوره قابل انکار نیست. نکتهی دوم،در سالهای منتهی به سال انقلاب چپ نیروی متشکل سازمانیافته نبود، همهی مبارزان و فعالان یا از میان رفته بودند یا تتمهی آنها در زندانها بودند. مثلا گروهی که در تهران بود و آقای محمود اعتماد زاده معروف به آذین کسی بودکه باید از او به عنوان ایفا کننده ی نقش نام برده شود، فراخوانهایی میداد برای تجمع در جاهای مختلف مثل میدان قزوین یا ۲۴ اسفند. و اکثر نیروهای چپ از هر گرایشی این فراخوان ها را لبیک میگفتند. اینها نهایتاً یک نیروی ۲۰۰ نفره بودند که از طرف نیروهای حزب الهی با چماق و قمه مورد حمله قرار میگرفتند.کسانی که طرفداران شعارهایی مثل« حزب فقط حزب آلله »و یا« بحث بعد از مرگ شاه» بودند. اما نیروی چپ و در واقع کسانی که در انقلاب حضور فیزیکی داشتند هرگز زیر بار اسلامی ها نرفتند. به بیانی در آن زمان عناصر چپ و دموکرات مثل معلمها، پرستارها یا هنرمندهای معترض هرگز زیر بلیط اسلامیون فعالیتی نکردند. به یاد داشته باشیم که در شب های شعر گوته که سعیدسلطان پور و ساعدی آمدند کسانی مثل موسوی گرمارودی شعر خواندند اما رفتن گرمارودی به روی صحنه آن تجمع هزاران نفره چنان آب رفت و پراکنده شد که شاید ده نفر از آنها باقی ماندند و گرمارودی اینطور گفت که «شیعه هميشه تنها بوده. » و از این ننه من غریبم بازیها. این اتفاق مال سال ۵۶ است یعنی تنها یک سال مانده به انقلاب و این به نوعی مظلوم جلوه دادن اسلام بود . اما سازمان مذهبی توانست با کنار زدن نیروهای ملی و چپ وحتی ملی-مذهبی از نظر سیاسی به یک نیروی هژمونیک تبدیل شود.
درواقع آنچه در ۵۶ و ۵۷ اتفاق افتاد عناصر چپ و مترقی بود ند یعنی به تفکیک از سازمان و تشکیلات. در واقع تا پیش از ۲۲ بهمن تشکیلاتها ضعیف بودند و بعد از آن است سازمانهای سیاسی سروشکل شکل میگیرند. برای تشکیلاتی مثل «سرخه روجا» (هواداران فداییها) در شمال نظیری در یزد و زنجان و قزوین و تبریز و مشهد … دیده نمیشود و همه چیز بسته است به توسعه یافتگی فکری و فرهنگی و سیاسی شهرها.
-بپردازیم به مقاومت و مقابله سیاسی و اجتماعی بعد از انقلاب ۵۷. از جمله سازمان چریکها و کوردستان و ترکمن صحرا …. اینکه چه عناصر و عواملی باعث از پا درآمدن این مقاومت ها و تثبیت رژیم شد؟
اینکه یک حکومتی نه با کودتا بلکه با یک انقلاب توده گیر روی کار آمده بود و هژمونی فکری و سیاسی و حتی در لایه هایی از جامعه هژمونی فرهنگی خودش را اعمال میکند از جمله عوامل از پا درآوردن چپ و نیروهای مترقی بود حتی با وجود اینکه حکومت در لایه هایی مثل دانشگاه ها و بخشی از طبقات متوسط و زنان موفق نبود. حکومتی که آمده بود تا تمام دستاور های دموکراتیکی را که از دوران مشروطه با هزینه ی بسیار بدست آمده بود تباه کند با مقاومت این لایههای اجتماعی گسترده روبرو شد. زندانهای انباشته از زندانی در همهی ردههای جامعه در سراسر ایران و سرکوبی که در سراسر تاریخ ایران سابقه نداشت، گواه این سخن است. البته در مواردی تشکل های سیاسی بجای اینکه یار خاطر باشد بار خاطر شدند. و از پیشروی مردمی که میخواستند حقوق اولیه شان را بدست آوردند ممانعت کردند بعنوان مثال در قضیه حجاب همان ساختارهای فکری که پیشتر متذکر شدم باعث شد چپ نپذیرد حجاب این مساله مرکزی است و میتواند بسیاری مسائل مرکزی دیگر را تحتالشعاع قرار دهد. حتی زمانی که زنان در سال 59 در جلو دفتر نخست وزیری دست به اعتراض زدند شاهد بودم که نیروهای رادیکال چپ مثل راه کارگر ، اتحادیه کمونیست ها ، پیکار ، وحدت کمونیستی، اقلیت فدایی، رفقای اشرف دهقانی، نه نیروهایی مثل اکثریت فدایی که که اصلاً شرکت نکردند، شرط هایی میگذاشتند که با حجاب اجباری مخالفیم اما با فلان و بهمان هم مخالفیم.
در همان تئوری های متصلب و خرافی است که همه چیز به عمده و اساسی تقسیم میشود و آنچه فرعی به حساب میآيد محل اعتنا نیست. صحبتم این است که نگاههای بینشی چطور میتواند در واقعیت نفسالامری اثرگذار و حتی تعیینکننده باشد، حتی در مساله ی تمایز میان دوست و دشمن: تضاد ما با امپریالیسم است یا با مذهب یا ساختارهای دینی یا ساختار تحمیلی قرون وسطایی ارتجاعی اهم کدامست و فیالاهم کدام، و این یعنی واقعیت را به تعطیلات فرستادن و یاوههای ایدئولوژیکی را بر صدر مصطبه نشاندن. بله تئوری به خودی خود قابل دفاع است و بدون تئوری هیچ انقلابی سر نمیگیرد اما اگر تئوری خود به پابند عمل و پراکسیس بدل شد، چه؟ درنظر داشته باشیم که این تفکر بعد از ۲۲ بهمن همچنان وجود داشت که برای یک عده ای مطابق همان بینش متصلب بیارتباط به واقعیت حکومت نوبنیاد اسلامی حکم دولت کرنسکی را داشت درعین اینکه خودشان را بلشویک میدانستند و بر این باور بودند که بعد از مدتی اینها را برمی اندازیم و نیروی بلشویکی روی کار خواهد آمد. به عبارتی این توهّم با قوت وجود داشت. به علاوه اینکه چپ ایران اهمیتی را که باید برای مسائل دموکراتیک قائل میشد اساساً قائل نبود، در بیشینه اش قائل نبود، اما میتوان گفت در کمینه اش سازمانهاو گروههای معدودی بود که تکیه تام بر دموکراسی داشتند و آن را اصل قرار میدادند اما این سازمان ها به دلیل کوچک بودن چندان موثر نبودند اما فرضاً سازمان بزرگی مثل چریکهای فدایی خلق که تفکر شورویایی حزب توده را به خودشان منتقل کرده بودند و با آن بار آمده بودند هرگز اعتنایی به اهمیت دموکراسی نه به عنوان یک وسیله بلکه به عنوان هدف نداشتند. این شد که چپ هرگز موفق نشد از درون خودش نیروی دموکراتیکی پدید آورد که بر چند اصل اساسی دموکراتیک پابند باشد و از آن تخطی نکند. برای نمونه، در برابر اتفاق بستن روزنامه ی آیندگان و یا روزنامه بامداد و غیره که عملا دژهای دموکراتیک جامعه بودند بعنوان مطبوعات، سازمان های چپ اعلام هیچگونه تظاهراتی نکردند حتی فداییان یا عناصر شناخته شده بعنوان چپ و مجاهدین. اما در همان تطاهرات که علیه بسته شدن روزنامه ها به وقوقع پیوست و به خیابان کاخ کشیده شد و بیانیه هایی در آنجا خوانده شد نه مجاهدین و نه فدایی ها نه پیکار نه هیچ کدام از گروه های خط سه، دو چهار و پنج هیچکدام بیانیه ای ندادند، تحت این عنوان که روزنامه ی آیندگان متعلق به داریوش همایون بوده و بورژوایی است و از این قبیل. و بنابراین چپ نتوانست متشکله ای پدید آورد تحت عنوان مثلاً سازمان ايکس که بتواند از میان همه ی گروه های چپ خواست های دموکراتیک یک ملت را نمایندگی بکند. مثلاً نفی و طرد حجاب اجباری یا لایحه ی قصاص که وقتی با اعتراض ملی ها روبرو شدند و خمینی آنها را کافر و مرتد خواند اما هیچ پاسخ درخوری از چپ نگرفتند.بنابراین عدم اتحاد بین نیروهای چپ آنها را در مقابل هر عملی مجبور به عقب نشینی میکرد. اولین پیمان تاکتیکی بین فداییان اقلیت و پیکار بسیار دیر در اول ماه مه اردیبهشت 60 انجام گرفت که بسیار دیر بود و حکومت همه چیز را چارمیخه کرده بود.
واقعیت قضیه این است که از دست دادن نیروهای دموکراتیک مثل زنان تبعات جبران ناپذیری داشت. من بر بینش غلط و مسائل بینشی چپ تأکید میکنم چون بنظرم نقش پررنگی در تمام وقایع انقلاب داشت. این نقد بر ساختارهای چپ وارد است که چرا هرگز نتوانست یک نیروی دموکراتیک فراگیر پدید آورد. یعنی در کنار نیروهای کمونیستی که در گروه های مختلف چپ بود بتواند چنین نیروی فراگیری پدید آورد. اتحاد دموکراتیک با حفظ ساختارهای فکری و ایدئولوژیک.
–چه درس هایی این روند انقلابی میتواند برای جنبش چپ و جنبش پیشرو داشته باشد؟
به نظرم ساختارهایی که نه تنها سودآور نبودند بلکه زیان آور بودند یکی از عواملی است که باید به آن از تمام وجوه به نقد آن پرداخت. چپ به اشتباه در جاهای بسیاری به دموکراسی نپرداخت و حتی آن را مذموم میشمارد و خارج از بحث. جاهایی کلمه لیبرال را حتی نجس تلقی میکرد. وجود ساختارهای سازمانی هرمی از بالا به پائین، از پایین به بالا همه چیز ولی بالا به پائین همه چیز قاتل ساختارهای تشکیلاتی چپ بود. روابط درون سازمانی و درون تشکیلاتی بشدت مسموم بود. این روابط باید نقد شود، از بیخ و بن نقد شود. انضباط با قلدری حزبی دو مساله کاملا جداست. اینکه عده ای در بالای هرم سازمانی رهبر باشند و به نقل از تروتسکی در «یادداشتهای روزانه» حکایت رمان بورژوازی است که به یک خانه ی دو اشکوبه میماند که در طبقه ی پائین همه در حال تمیزکاری و پخت پز و خرحمالیاند و در طبقه ی بالا همه در حال آه کشیدن از فرط بیکاری. سازمانی که سانترالیسم دموکراتیک را بهانه ای قرار میدهد برای سرکوب سازمانی، به راه انداختن ساختارهای بورکراتیک عریض و طویل و خفه کردن فکرهای مستقل و شیوه های جدید فکر کردن و ارائه راه حل های جدید و حتی به اعتقاد شخصی من برای ایجاد فراکسیون و حق مخالفت، این ساختارهای متصلب باعث فضای به غایت مسموم چپ ایران کنونی شده که آن را شاهدیم. چیزی که باعث سازمان گریزی شده. تحزبستیزی شده. تاثیراتی که این ساختارهای متصلب بر جای گذاشتند انکارناپذیرند، همانگونه که در چپ کنونی ایران چپی دو جناح وجود دارد: شاخه ای که خود را تابع ساختارهای چپ فرهنگی میداند و شاخه ای که خودش را نماینده تفکر چپ کارگری میداند که علیرغم اینکه هر دو حرفی برای گفتن دارند ولی یکدیگر را نفی میکنند. هر دو به نوعی افراط دارند یکی که یکجانبه بر اهمیت ساختارهای فرهنگی تاکید میکند و دیگری که ساختارهای اقتصادگرایانه را بدون توجه به تحولات جامعهی بین المللی در این 150 ساله و حتی چند دههی اخیر اصل قرار میدهد و هیچ اعنتایی به ساختارهای فرهنگی ندارد. باید در مقابل این ساختارهای متصلب از هر دو سو ایستاد، چرا که نخستین زیان این تقلیلگرایی تشکلگریزی است . هر گروهی اعتقاداتی دارد ولی بطور مطلق زیر بار به جا آوردن دیگری نمیرود و هر دو دچار تفکر تقلیلگرایانه (reductionism) هستند که در دوران قبل از انقلاب هم وجود داشت.از این دوشاخگی کاذب درآمدن و مزایای هر یک را دیدن یکی از این درس هاست. اینکه چپ باید از تفکر بالادستی و پایین دستی و به عبارتی جونیور و سینیور دیدن اعضا ی تشکل خود بشدت خودداری کند. چپ در حال حاضر درگیر بحران اعتماد به نفس است و به نقل از کسی چپ دچار نوعی« ملانکولی» است، به تعبیری، دستخوش دلمردگی و حالت رخوت و بی حوصلگی و ملال است. چپ باید در خودش جنبش ایجاد کند و همچنین به راه حل های جمعی نیاز دارد. اینکه به چه میزان راه حل ها از شخصیت ها نشأت بگیرد یا از تفکر جمعی اوضاع و احوال مشخص معین میکند. چپ ایران اگر بخواهد مقابل تفکرات فاشیستی نئو فاشيست و نئو نازی و نیروهای راست افراطی قد علم کند و بقول رفیق درگذشتهی من دکتر ادیب سلطانی که معتقد بود چپ هنوز در این مملکت حرف برای گفتن دارد و درصف مقدم تحول فرهنگی است، همانطور که در اکثر کتابها این گرایش دیده میشود باید بتواند خواسته اش را عملیاتی کند، به هماندیشی و بنوعی جمع اندیشی نیاز دارد. یعنی بپذیریم که ما بحران داریم بحران ایدئولوژیک و حتی استراتژیک و تشکیلاتی داریم و کاملا این را بپذیریم.
مثلا اینکه نمیتوانیم گروه بیست نفره ای پدید بیاوریم مثل سال های ۴۸ و ۴۹ و شکل گیری فداییان و این را مقدمهی پیروزی بداند این عصر دیگری است هیچ اعتقاد ندارم که «گذشته چراغ راه آینده است»، چون تاریخ هر بار بیگمان طور دیگری اتفاق میافتد. به قول آن بزرگ اهل تمیز در سه هزار سال پیش آب در رودخانه دو بار بر تو نمیگذرد. اتحادها و انفصالها بنابر مقتضیات هر عصر و زمانه طوردیگری خود را به رخ میکشند، زمانه و عصر است که ما را با یکی متحد و با دیگری منفصل میکند، بنابراین به اقتضای تاریخ همیشه احتمال ارتکاب «اشتباهات» هست، از ارتکاب اشتباهات نباید ترسید. به نظرم چپ اگر با جمع اندیشی روی هدفهایی بعنوان هدفهای سوسياليست آینده توافق بکند میتواند از بن بست کنونی بیرون بیاید. اما پیش از هر چیز چپ باید در آغاز صف مستقل خودش را داشته باشد با تکیه بر بررسی و تحلیل ساختارهای اجتماعی و اقتصادی در ایران کنونی و پرداختن به این موضوع و درنظر گرفتن ویزگی هایی که مختص ایران است، ایران عراق یا افغانستان ، سوریه، لبنان، عربستان، اندونزی ، مالزی…نیست. نقاط درخشانی در تاریخ چپ دیده میشود مقاومت های تاثیرگداری مثل آنچه در ترکمن صحرا دیدیم یا در بنکه های کردستان. چپ در سالهای ۵۷ و ۵۸ هژمونی را به نیرویی واگذار کرد کمابیش میدانست قاتلش خواهد بود. باید در عین رعایت فردیت آدمها بنا بر اصول انسانی و در عین رعایت استقلالاندیشی دنبال راه حل های جمع اندیشانه بود. پدید آوردن قالب متحدالشکل برای تفکر انسانها به بهانه ی انضباط مانع رشد و کورکنندهی ذهن است.
* روایت تصویری مشروح این گفتوگو در کانالهای یوتیوب
https://youtube.com/@hamandishichap و
تلگرام (https://t.me/left_forum) هماندیشی چپ منتشر شده است.