زندگینامۀ آوگوست اِشپیس، از اعدامیان اول ماه مه (بهمناسبت اول ماه مه ۲۰۲۳)
- By : Editor_4
- Category : اخبار زندان, امریکا, رسانه آلترناتیو
May 01, 2023
توضیح مترجم: در اکتبر ۱۸۸۶، که ۸ کارگر دستگیرشده در ماه مه این سال در زندان شیکاگو در انتظار اجرای احکام بیدادگاه سرمایه به سر میبردند، هفته نامۀ شوالیههای طبقۀ کارگر از این کارگران زندانی خواست زندگینامۀ خود را بنویسند تا در این نشریه چاپ شود. از ۱۶ اکتبر همان سال تا ۳۰ آوریل ۱۸۸۷ بهترتیب زندگینامههای آلبرت پارسونز، آوگوست اِشپیس، آدولف فیشر، گئورگه اِنگل، میشائیل شواب، ساموئل فیلدن و اُسکار نیبه در این هفتهنامه منتشر شد. بدینسان، جز زندگینامۀ لوئیس لینگ (کارگر محکوم به اعدامی که یک روز پیش از اجرای حکم، در زندان خود را کشت) زندگینامۀ سایر کارگرانی که به «شهدای هیمارکت» (Haymarket Martyrs) معروفاند، در همان زمانِ پیش از اجرای احکام اعدام و زندان آنها منتشر شد. (هفته نامۀ شوالیههای طبقۀ کارگر بدون هیچ توضیحی زندگی نامۀ لینگ را چاپ نکرد.) این هفتهنامه همچنین در ۸ اکتبر ۱۸۸۷، یعنی پیش از اجرای احکام اعدام اِشپیس، پارسونز، فیشر و اِنگل در ۱۱ نوامبر ۱۸۸۷، نوشتهای از کاپیتان دابلیو. پی. بِلَک، وکیل مدافع دستگیرشدگان اول ماه مه، را بهعنوان مقدمۀ این زندگینامهها منتشر کرد. در سال ۱۹۶۸، فیلیپ فونر، که میخواست این زندگینامهها را در یک مجلد جداگانه منتشر کند، در کتابخانۀ «انستیتوی مارکسیسم – لنینیسم» برلین در «جمهوری دموکراتیک آلمان» (آلمان شرقی) به زندگینامۀ لوئیس لینگ نیز دست یافت، که در شمارههای ۲۹ دسامبر ۱۸۸۸ و ۵ و ۷ ژانویۀ ۱۸۸۹ نشریهای آنارشیستی بهنام اَلارم (Alarm ، آژیر) چاپ شده بود. در سال ۱۹۶۹، انتشارات Humanities Press هر هشت زندگینامه را با دو مقدمه، یکی بهقلم فیلیپ فونر بهعنوان ویراستار کتاب و دیگری همان نوشتۀ کاپیتان بِلَک، به چاپ سپرد. این کتاب از آن زمان به بعد بارها تجدید چاپ شده است. مطالعۀ این زندگینامهها از این نظر اهمیت دارد که اندیشه و عمل کارگران فعال و پیشروِ نیمۀ دوم قرن نوزدهم و تفاوت آن را با اندیشه و عمل کارگران فعال و پیشروِ کنونی در نیمۀ اول قرن بیست و یکم نشان میدهد. زندگینامۀ خودنوشتِ آوگوست اشپیس، که ترجمۀ فارسیِ آن در زیر میآید، از چاپ هشتم کتاب نامبرده ترجمه شده که در سال ۲۰۱۳ با مشخصات زیر منتشر شده است. پینوشت ها عمدتاً از ویراستار کتاب است.
The Autobiographies of the Haymarket Martyrs, Edited with an introduction by Philip S. Foner, Pathfinder, Eighth printing, 2013.
من یکی از آنان هستم، همان «بربرها، وحشیها، آنارشیستهای بی سواد و نادانِ اروپای مرکزی، همانان که نمیتوانند روح نهادهای آزاد آمریکا را درک کنند». نامم آوگوست وینسنت تئودور اِشپیس است. در سال ۱۸۵۵، در خرابههای قلعۀ قدیمی دزدان و غارتگرانِ «لاندک»، بر فراز کوهی بلند (بهنام «لاندِکربرگ») در آلمان مرکزی به دنیا آمدم. پدرم جنگلبان بود (مأمور دولت برای حفاظت از جنگل)؛ دفتر جنگلبانی ساختمانی دولتی بود و همان کاری را میکرد – بهشکلی متفاوت – که قلعۀ قدیمی چند قرن پیش از آن کرده بود. شوالیهگریِ نجیبزادگان دزد و غارتگر، که آثار آن را هنوز هم می شد در بازماندههای قلعۀ قدیمی تشخیص داد، جای خود را به شکلهای محترمانه و کمتر خطرناکِ غارت و چپاول داده بود، شکلهایی که در زندگی مدرنِ زیر سلطۀ دولت حاکم اجرا میشد. اما، با آن که مردمانِ بازمانده از دوران قدیم میدانند که این شکلها و خرابههای کهنۀ مجاور آنها همان کاری را میکنند که «قلعههای قدیمیِ دزدی و چپاول» میکردند، بازهم با احترام بسیار از این ادارات دولتی سخن میگویند، اداراتی که آنها خود هر روز و هر ساعت در آنها چاپیده میشوند؛ و فکر میکنم آنها حتی حاضرند برای حفظ این نهادهای قانونی هم بجنگند.ـ
اما این «بربرها» به گرد پای مردم باهوش آمریکا هم نمیرسند! به آمریکاییها بگویید برای حفظ چپاولگریهای تجاری و نهادهای غارتگر ما بجنگند – به آنها بگویید برای حفظ اقدامات قانونی هیئتهای تجاری ما، شاهزادگان تاجرپیشه، پادشاهان راه آهن ساز و مالکان کارخانه دار ما بجنگند – آیا آنها این کار را خواهند کرد؟ حیف است اگر این کار را سریع تر از «بربرهای اروپای مرکزی» نکنند، «بربرهایی که نمیتوانند روح نهادهای آزاد آمریکا را درک کنند».ـ
اگر از منظری تاریخی نگاه کنیم، محل تولد من جای بسیار جالبی است. و این تنها عذری است که من میتوانم برای انتخاب چنین جایی برای به دنیا آمدن بیاورم. اما میپذیرم که نباید مرتکب این اشتباه میشدم، نباید به عنوان خارجی به دنیا میآمدم. هرچند بچههای کوچک، خاصه بچههای به دنیا نیامده، هم مرتکب اشتباه میشوند! با این همه، من برای صدور حکم اعدام کسانی که محل تولدشان را نسنجیده انتخاب کردهاند هیچ تقصیری را متوجه قضات خردمند و باهوشی چون آقای گرینل و هیئت منصفۀ او نمیدانم. گناهانی از این دست سزاوار تنبیه سختاند؛ «جامعه باید خود را از شر این گونه جنایتکاران مصون نگهدارد.»ـ
داشتم از قلعۀ «لاندک» سخن میگفتم. خوانندۀ عزیز! دنبال من بیا تا در یک روز آفتابی و روشن با هم به بالای برج قدیمی برویم. بپا! پایت به خرت و پرتهای سر راه گیر نکند. آن؟ آه، آن یک وسیلۀ قدیمی شکنجه است؛ آن را در زیرزمین قلعه پیدا کردیم، با چند قطعه سلاح زمخت قدیمی که زمانی برای حفظ نظم در میان قربانیان به کار میرفته اند. … چرا داری میلرزی؟ نترس! اسلحۀ پلیس امروزی این قدر زمخت و بربرگونه نیست، اگرچه به همان اندازه کارآمد است و برای همان هدف به کار میرود. … حالا دستت را به من بده تا تو را به بالاترین نقطۀ این قلعۀ ویران ببرم. مواظب خفاشها باش! این عشاق بالدارِ تاریکی و ظلمت شباهت زیادی به پادشاهان، کشیشان و بهطور کلی اربابان دارند؛ آنها در خرابههای «دورههای خوشِ قدیم» لانه میکنند و وقتی آرامششان را به هم بزنی یا نور بهشان بتابانی، شروع میکنند به سر و صدا کردن. مارهای سمی نیز در سالهای پیش این ویرانه را محل مناسبی برای لانهکردن خود دیدند و اینجا را برای هر کس که به این بنای تاریخیِ فئودالی بیحرمتی میکرد بسیار خطرناک کردند. اما ما آنها را کشتیم. آنها یار و یاور خفاشها و جغدها بودند؛ و اکنون فقدانشان اینها را بسیار نگران کرده است. خیلیها ماتم گرفتند و فکر کردند چیز وحشتناکی اتفاق خواهد افتاد: ارواح «شوالیه های اشراف زاده» و «بانوان نجیبزاده» بازخواهند گشت و انتقام نابودی بیرحمانۀ این خزندگان محترم را خواهند گرفت؛ اما چنین چیزی اتفاق نیفتاد؛ و نیازی نیست اضافه کنم که این موجوداتِ سمی کارِ نوسازی قلعه را با مانع سختی رو به رو کرده بودند؛ پس از ریشهکنی آنها پیشرفت چشمگیری کردیم. … می خندی؟ آه، نه، منظورم خزندگان مورد نظر تو نیست. خوب، رسیدیم، اینجا مرتفع ترین نقطۀ قلعه است. منظرۀ زیبایی است؛ نه؟ آنجا (در سمت غرب) ویرانۀ دیگری را میبینی که پیاده تا اینجا نیمساعت راه است و نامش قلعۀ «درایک» است، و آن طرف در جنوب غربی نیز در همان فاصله ویرانۀ دیگری را میبینی که به آن قلعۀ «ویلدِک» میگویند. و حالا به پایین نگاه کن، به آن درههای حاصل خیز، چمنزارها و مزرعههای زیبا و روستاهای سرسبز! بیش از ده روستا میبینی که همه در دامنۀ این کوه قرار گرفتهاند. آیا میدانی که تمام این روستاها و روستاهای دیگری که در جریان جنگ سیساله1 ویران شدند خراجگزار غارتگرانی بودند که در این سه قلعه بر آنها حکومت میکردند؟ آری، مردم این روستاها از صبح طلوع آفتاب تا آخر شب کار میکردند تا جیبهای گشاد این شوالیههای نجیبزاده را پُر کنند، شوالیههایی که در عوض و از سر لطف «صلح و نظم» را برای آنان به ارمغان میآوردند. برای مثال: اگر یکی از این دهقانان زحمتکش از نظم موجود اظهار نارضایتی میکرد، یا از کارهای شاق و تحمل ناپذیری که بر دوشاش گذاشته بودند شکایت میکرد، بر اساس «قانون و نظم» او را به یکی از همان تخته شلاقهایی که همین الان بازماندۀ آن را دیدی میبستند و آن قدر شکنجهاش میکردند تا سرانجام رام و گوش به فرمان شود. «جامعه باید خود را از شر این جنایتکاران مصون نگه میداشت.» شوالیههای نجیبزاده نیز، همچون اخلاف آنها در روزگار ما، گرینلها، بُنفیلدها و پینکرتُنهای2 خود را داشتند؛ و با آنکه از اخلاف خود در زمانۀ ما کمتر متمدن بودند، اما کار خود را خیلی خوب بلد بودند. آنها برای پیادهکردن اهداف نیکوکارانهشان حتی نیازی به کمک هیئت منصفۀ شیکاگو نداشتند.ـ
بسیاری از این دهقانان با مرگی فجیع کشته میشدند. بعضی از آنها به دلیل حماقتشان در مقابل اربابان مقاومت میکردند و میگفتند نه هدف جامعه است و نه خدا را خوش میآید که هزاران انسان درستکار جان بکنند و خود را بکشند تا جاه و جلال و ثروت مشتی اراذل و اوباشِ قدرناشناس و تبهکار حفظ شود. این گفته های خطرناک برای جامعه تهدید به شمار میآمد، و اشاعهدهندگانشان با بیرحمی تمام سرکوب میشدند.ـ
به فاصلۀ کمتر از هفتاد متر از اینجا که ایستادهایم حفرهای ( یا چاهی) ژرف هست که زمانی آتشفشان بوده؛ حدود سه متر طول و یک متر عرض دارد؛ عمقاش را هیچ کس نمیداند چه قدر است. بسیاری از مردم اینجا معتقدند که شوالیههای دلاورِ دوران حکومت «صلح و نظم» دختران بسیاری را به درون این مغاک هولناک انداخته اند! میگویند «نجیبزادگان» نیکوکارِ آن دوران دختران زیبای روستاها را میربودند و همچون عقابی که پرندهای را صید کرده آنها را به قلعههای باشکوه خود میبردند؛ و پس از آنکه از این شکارها سیر میشدند، یا «شکار بهتری» به چنگ میآوردند، آنها را از بلندی به درون این چاه پرت میکردند و به این ترتیب خود را از دستشان خلاص میکردند. …ـ
آه، می بینم که داری ناباورانه سر تکان میدهی! آیا هیچ وقت زبالهدانیهای شوالیههای مدرن – مغاکهای مشابه – را در شهرهای بزرگ ما ندیده ای؟ نه؟ این مغاکها از چاهی که برایت وصف کردم هولناک ترند؛ به آنها فاحشهخانه میگویند. …ـ
باور نمیکنی که انسان این همه بیحرمتی را تحمل کرده باشد؟ دوست من! روحیۀ شورشیات تو را از خود بیخود کرده است. «مردم دوستدار نظم و نیکوکاری» [قدیم] این شقاوتها را با همان خاموشی تاب آوردند که امروز «کارگران طرفدار نظم و قانون» تحملشان میکنند. گفتم که بر سر کسانی که مقاومت کردند چه آمد!ـ
حرف های من تو را غمگین و نومید می کند؟ پس بگذار چیز دیگری را نشانت بدهم. به فضای بین آن دو کوه رو به روی ما نگاه کن. آن برج را، که از این فاصله تار به نظر میرسد، می بینی؟ بله؟ در کنار آن برج میتوانی ویرانههای نخستین عبادتگاهی را ببینی که برای آلمانیهای بیدین اما آزاده و آزادیخواه قدیم ساخته شد. این عبادتگاه را یکی از حواریونِ بونیفاسِ قدیس در قرن هشتم بنیان نهاد؛ نامش لولوس بود. با این عبادتگاه و عبادتگاههای دیگر، که خیلی زود زهر بندگی شرقی را در اذهان مردم چکاندند، این مردم برای نخستین بار با مرام تباهی انسان، مرام تسلیم و رضا و زهد و تقوا آشنا شدند. حتا شروتکر (Cherutker)
و کاتن
(Katten)
، که در نبردی مرگبار عقاب رومی را به زمین افکنده بودند، نتوانستند در مقابل زهر تباهی آورِ روم طاعونی مقاومت کنند؛ کلیسای مسیحی این زهر را یکریز در اذهان مردم تزریق میکرد. درست است؛ آلمانیهای تندرست و قوی بنیه طعمه هایی نبودند که به سادگی به دام باورهای نومیدانۀ یک نژاد فاسد و رو به مرگ بیفتند – آنان هیچ وقت مسیحیان خوبی نبودند. اما زهر [مسیحیت] چنان کارآمد و تأثیرگذار بود که آنها برای زمانی وجدان و غرور انسانی خود را از دست دادند و به ورطۀ بوالهوسیهای نومیدکنندۀ شرقی و در نتیجه بردگی افتادند. اگر [آن گونه که مسیحیت میگوید] زندگی ارزش ندارد، چرا باید سودای آزادی را در سر پروراند….؟ دوست من! ویرانههای آن عبادتگاه یادگار عصری است که غارتکدههایی را چون همین غارتکده که رویش ایستادهایم، بهوجود آورد. مردم خیلی زودتر میتوانستند این لانههای دزدی را با خاک یکسان کنند اگر کشیشها بین آنها و «قانون و نظم» حائل نشده بودند. کشیش جزءِ جدایی ناپذیر استبداد و ستم است؛ او حلقه ای است که مستبدان و ستمگران را با قربانیان آنها آشتی میدهد. …ـ
این دو ویرانه، که زمانی ستون های نظم اجتماعی بودند، یادگار عصر پیامبراناند. انسان زمانی نیز روی ویرانه های نظم کنونی خواهد ایستاد و– همان گونه که تو اکنون دربارۀ نظم گذشته سخن میگویی – خواهد گفت: «پس ما میتوانستیم….!»ـ
اما حالا به آن طرف نگاه کن، به شمال شرقیِ این سلسله جبال، به آنجا که زمین در غباری از مه در افق فرو رفته، افق چشم انداز ما. آن لکۀ خاکستری را که شبیه تکهای ابر است میبینی؟ بله؟ آن وارتبورگ است. نام وارتبورگ را که شنیدهای. آنجا بود که دکتر مارتین لوتر زندگی و کار کرد. او [در آغاز] یار و مددکار انقلابیون بود؛ آری، دوست من؛ انقلابیونی که بهتدریج در این روستاها بزرگ شده بودند.3
ما عادت کردهایم که جنبشهای بزرگ را به افراد و توانمندیهای آنها نسبت دهیم. این عادتی است که هیچ وقت درست نبوده؛ چنان که در مورد لوتر نادرست از کار درآمد . نژاد ژرمن نمیتوانست فلسفۀ بیزانس را، آن گونه که در آموزشهای یهودیت و مسیحیت متجلی شده بود، هضم کند. این اندیشه که دنیا محل گذر است و انسان باید تاوان گناه نخستین [آدم و حوا] را بدهد، با طبع آنها جور در نمیآمد. این اندیشه بذر بندگی و خودکامگی را در دل ها میکاشت و می پروراند، دلهایی که زمانی پرورشگاه آزادی بودند؛ و این بذر با چنان شتابی رشد کرد که در مقابلاش شکیبایی دیگر فضیلت نبود. کشیشان برای چندین قرن روحیۀ شورشیِ مردم، دشمنی آنها را با آموزۀ انکار نفس، که کلیسا آن را در کلۀ مردم فرو میکرد، فرونشاندند و سرکوب کردند. اما چون بیعدالتی های «اشرافیت» و فشارهای خانوادگی زندگی را بر مردم سخت کرده بود، روحیۀ شورشیِ آنها شعله ور شد و خود را در وجود لوتر نشان داد.ـ
چنین بود که امواج نیرومند جنبش رفرماسیون از وارتبورگ سر بر کشید. رفرماسیون، [جنبش] غربی بود که میخواست خود را از دست شرق مصون نگهدارد. عشق به آزادی، که در قلب های نسل اندر نسل مردم طلسم شده بود، اینک چون رودی شفاف و زلال روان شد؛ طلسم جادو شکسته شد. … اما «اشراف» [در آنجا حاضر بودند]؛ آنها از یک سو میخواستند از دست استبداد کلیسای روم رها شوند و، از سوی دیگر، نمیخواستند امتیازی را که کلیسا به آنها داده بود از دست بدهند، امتیاز دوشیدن درست و حسابیِ دهقانان. آنها خواست تودۀ مردم برای دستیابی به رهایی اقتصادی را تحقیر میکردند. [می گفتند] آیا همین کافی نیست که مردم به «آزادی اندیشه»، به تغییر برخی مفاهیم مذهبی، دست یافتهاند؟ لوتر خیلی زود به آلت دست این اراذل حقهباز تبدیل شد، و قلماش را در خدمت محکومکردن اهدافی به کار گرفت که مردم برایش مبارزه میکردند. او رهبران راستین و شجاع مردم، توماس مونتسرِ بیباک و رفقایش، را محکوم کرد؛ بدتر از پاپ، که کمی پیشتر آنها را محکوم کرده بود.ـ
و آنگاه که مردمِ تشنۀ آزادی سرانجام داس و تبر و چنگگهای شان را برداشتند و «شوالیههای شریف» را از غارتکدههایشان بیرون انداختند، لوتر بود که باعث و بانی توطئۀ گستردۀ این غارتگران علیه مردم شد.4 جالب است که پس از این خیزش تمام اختلافهای مذهبیِ [پاپیها و لوتریها] کنار گذاشته شد و همۀ خردهستمگران برای سرکوب مردم با هم متحد شدند. پاپی و لوتری همه یکباره در جنگی صلیبی بر ضد کارگران به صف شدند. (آمریکا نیز هم اکنون اوضاع مشابهی دارد. هر جا که طبقۀ کارگر برای رهایی به پا میخیزد، جمهوریخواهان و دموکراتها «همچون یاران شفیق دست در گردن یکدیگر میاندازند»).ـ
البته مردم بودند که دسیسهچینی و فتنهگری میکردند. گوش کن ببین توماس مونتسر چه میگوید: «رباخواری، دزدی و غارتگری را بزرگان و اربابان مرتکب میشوند؛ آنها تمام موجودات عالم، ماهیهای دریا، پرندگان آسمان و درختان روی زمین را ملک طلق خود میدانند. و سپس این حکم خدا را در گوش فقرا موعظه میکنند که «تو نباید دزدی کنی». اما این حکم شامل خودِ آنان نمیشود. آنها شیرۀ جان کشاورزان و مکانیکهای فقیر را بیرون میکشند و هیچ چیزی برایشان باقی نمیگذارند، و وقتی هم اینان مقدسات را زیر سؤال میبرند، اعدامشان میکنند. و دکتر لایر
(Doctor Liar)
میگوید: آمین! اربابان خود این کار را میکنند، و همین است که فقرا را از آنان متنفر میسازد. آنها که نمیتوانند مسئلۀ شورش را از میان بردارند، چهگونه می توانند اوضاع را بهتر کنند؟ و من در اینجا اعلام میکنم که آری من فتنهگرم – هر کاری از دستتان میآید بکنید!» نه، این کلمات در دادگاه قاضی گَری (Gary) به زبان آورده نشدند! اشتباه نکن خوانندۀ عزیز! این، زبان مدرن نیست؛ زبان ۴۰۰ سال پیش است. … با این همه، مردی که این کلمات را به زبان آورد، درست میگفت. او انجیل را تفسیر میکرد و می گفت این کتاب فقط وعدۀ رستگاری در بهشت را نمیدهد؛ برابری و برادریِ انسانها را روی همین کره ی زمین نیز درخواست میکند. مدافعان نظم و قانون و مسیحیت سر از تناش جدا کردند.ـ
شورشیان در آغاز پیروزیهایی به دست آوردند، اما نتوانستند در برابر اتحاد اعوان و انصار طبقۀ ستمگر مقاومت کنند. آنها در پایین همین کوه، آنجا که آن صخرۀ بزرگ به محاصرۀ درختان عظیم بلوط درآمده است، مغلوب شدند؛ آنان برای آزادی جنگیدند، و افسوس که شکست خوردند. نه، شکست نخوردند؛ نبردشان با پیروزی موقتِ دشمن دچار وقفه شد.ـ
روح جنبش رفرماسیون «روح جاودان اندیشۀ رها از اسارت» بود، و هیچ چیزی نمیتوانست مانع پیشروی آن شود. اعدام، چوبۀ دار، شکنجه و سیاهچال هیچ فایدهای نداشت. برعکس، خون شهدا آتش آزادیخواهی را شعله ورتر میکرد، آن را به سرزمینهای دیگر میبرد، و در مسیر پیروزیِ مقاومتناپذیر خود هر جا میرفت به نارضایی ستمکشان دامن میزد.ـ
همین ویرانههایی که میبینی خود گواه نیروی عظیم آن جنبش است! اما مهمترین کاری که این روح شورشی و بیقانون انجام داد بازکردن راه بر روی دنیای نو بود. رفرماسیون غول جوان، یعنی آمریکا، را به دنیا آورد؛ برای انگلستان کسی چون کرامول و برای فرانسه یکی چون ریشلیو را به ارمغان آورد.5 نیروی تخمیرگرش پروتستانهای فرانسوی (Huguenots)
را از فرانسه و پاکدینان
(Puritans)
را از انگلستان بیرون راند. اما این ساکنان اولیۀ نیمکرۀ غربی، برای آنکه به اذیت و آزار پیروان جنبش رفرماسیون بپردازند، باید در مقام شهروندان درستکار و قانونمدار در فرانسه و انگلستان میماندند. جامعه باید خود را از شر عناصر خطرناک [رفرماسیون] حفظ میکرد، اما اینها به جای آن که در میهنشان بمانند و در راه «اندیشههای مترقیشان» شهید شوند به آن سوی اقیانوس اطلس گریختند.ـ
باری، دوست من، رفرماسیون که درست در همین جا شروع شد – یعنی در همان کشوری که چهار قرن بعد «آنارشیست های وحشی» از بطن آن بیرون آمدند، همان آنارشیستهایی که «نمیتوانند روح نهادهای آمریکا را درک کنند» و غیره،… – سدهای فئودالی را درهم شکست، سدهایی که مانع پیشرفت انسان بودند. این جنبش در جریان جنگی سی ساله – جنگی که قارۀ اروپا را به ویرانهای بدل کرد – اعلام کرد که نباید آزادی اندیشه و عقیده و نیز پژوهش علمی را سرکوب کرد به این دلیل که با خرافات و دگمهای مذهبی منافات دارد، خرافات و دگمهایی که عموماً مورد تأیید و تقدیس سنتاند. افراد «درستکار و قانونمدار» متعصبانه با طرفداران این تغییرِ ضروری مخالف بودند، و در نتیجه اقیانوسی از خون باید ریخته میشد. ویرانههای اینجا، که با گردش چشم میتوانی آنها را ببینی، گواه این جنگ هولناک است، جنگی که هنوز پایان نیافته – جنگ رهایی و آزادی انسان، رهایی اقتصادی، سیاسی و مذهبی. هر کدام از این ویرانهها مسافتنمای راه پیشرفت اجتماعی انسان است. در همین نزدیکیها راه شوسۀ تاریخی وجود دارد که ارتشهای پیروز ناپولئون، برخلاف مقاصد امپراتور بزرگ، تا شرق دور بذر «آزادی، برابری، برادری» کاشتنند، و در آنجا چشمانداز نوینی را در مقابل چشمان نیمهبینای میلیونها انسان مظلوم و ستمکشِ تبارِ ما گشودند. آری، آن بذر حتی اکنون نیز میوۀ خوب میدهد. سیاهچالها و چوبههای دار روسی و [تبعیدگاههای] سیبری گواهاند.ـ
اکنون، دوست من، پیش از آن که این سیر و سیاحت تاریخی را به پایان برسانیم، بار دیگر به آینۀ هزار سال گذشته نگاه کن، دقیق ردپاهایی را دنبال کن که از آن عبادتگاه به این قلعه میرسد، این قلعه را به وارتبورگ وصل میکند، از وارتبورگ به نبرد پایین این کوه و خرابههای ناشی از آن راه میبرد، و سپس آنها را تا انگلستان، فرانسه، آمریکا و دوران کنونی دنبال کن و به من بگو آیا این آینه مسیر آینده را به تو نشان نمیدهد….؟ آری، می دهد!ـ
زادگاه (بربرگونه)ام را بهتفصیل وصف کردم، اما در همان حال نگاهی اجمالی به تاریخ هزار سال اخیر نیز انداختم. وضعیت کنونیِ جامعه محصول مبارزۀ نوع انسان در این دوران و نیز دورههای پیش از آن است – آری، مبارزه! همان گونه که میرابو6 گفت، «دنیا را نمیتوان با نثار گل بر سر و روی آن تغییر داد»؛ و تاریخ نیز صحت این گفته را نشان میدهد. در هیچ زمانی حاکمان و غارتگران چنگال خود را از روی گلوی قربانیانشان برنداشتهاند مگر آنکه مجبور شده باشند – منطق و استدلال؟ نه … خون! انسان برای آزادی همیشه این بهای گران را پرداخته است.
سالهای دوران کودکیام خوش گذشت. بازی میکردم و درس میخواندم. اما کودکی من با کودکی فرزندان کارگر معمولیِ این «کشور پرشکوه و جلال، متمدن و – به گفتۀ گرینل – با فرهنگ» فرق داشت. فرزندان این پرولتر جوانی نمیکنند؛ در بهار زندگیشان از گرمای جانبخش آفتاب، شکوفهکردن و گلدادن خبری نیست! اگر در زندگی آنها هدفِ قابل تشخیصی وجود داشته باشد، آن هدف کارکردن برای شادی و خوشحالی کسانی است که آنها را زیر پاهایشان له میکنند. در زادگاه من، کودکان از ۶ سالگی تا ۱۴ سالگی هر روز باید به مدرسه میرفتند؛ بنابراین، در آن «کشور بربرها» هر کودکی مجبور است ۸ سال به مدرسه برود و، از همین رو، نمی تواند به خدمت پدر و مادرش یا کارخانه دار درآید و برای آنها «کار کند و مزد بگیرد». در حالی که در کشور متمدن [آمریکا] کودکانِ کارگران مزدی به طور متوسط بیش از دوسال به مدرسه نمیروند؛ آنها از مدرسه فقط این را یاد میگیرند که مثل یک ماشین زنده کار کنند.7 نشاط و سرزندگی آنها را ، که برای رشد جسمی و فکری شان لازم است، سنجیده به کار میگیرند تا از معصومیتشان برای شهروندان محترم و طرفدار «نظم و قانون» طلا بسازند. آنها یا پیش از آن که به بلوغ برسند از مرض سل میمیرند یا به الکل پناه میبرند تا شاید بنیۀ از دست رفتهشان را بازیابند. اگر شانس بیاورند و نمیرند، معمولاً از یکی از همان مؤسسات خیریه یا کانونهای اصلاح و تربیت سر در میآورند، مؤسسات و کانونهایی که ما آنها را به نام دیوانهخانه، ندامتگاه یا گداخانه میشناسیم.!ـ
اما وای به حال آن نگون بختی که این نظم را محکوم کند! او «دشمن تمدن» است، و «جامعه باید خود را از شر اینگونه جنایتکاران مصون نگهدارد». … اینان با مفیستوی مزین به ستاره8، یعنی بُنفیلد و گارد شریف «آزادی»اش، با منجی دولت، گرینلِ بههیئت راهزنانِ سیسیلی درآمده، با اعضای مزدورِ هیئت منصفه، و با خیل انبوهِ لاشخوران اجتماعی سرو کار خواهند داشت. اینها همه در صدور حکم تکفیر [این «جنایتکاران»] هماهنگ عمل میکنند. همه با هم یک صدا فریاد می زنند: «اعدامشان کنید!»ـ
بدین سان، «جامعه» نجات مییابد، و «آزادی و نظم» – انجمن های پلیس – پیروز میشود! تکبیر!ـ
نمیخواهم بگویم که اوضاع زندگی کارگران مزدیِ آلمان بهتر از آمریکاست، اما مردمِ هیچ جایی را به اندازۀ مردم این کشور محتاج ندیده ام. ضمن آنکه در آلمان زنان و کودکان بیش از آمریکا مورد حمایت قرار دارند.ـ
(من برای یک کار دولتی دربخش جنگل تحصیل کردم). در کودکی، معلم خصوصی داشتم، و بعد در کاسل به پلیتکنیک رفتم. هفده ساله بودم که پدرم ناگهان درگذشت، و خانوادۀ بزرگ و معمولی ما را تنها گذاشت. من فرزند بزرگ خانواده بودم و چون احساس میکردم ادامۀ تحصیلام عادلانه نیست – خرج آنها زیاد بود – تصمیم گرفتم به آمریکا بیایم، جایی که خویشاوندان پولدار بسیاری پیدا کردم. سال ۱۸۷۲ به نیویورک رفتم و به توصیۀ دوستانم به کارِ مبل پرداختم. چند سال بعد به شیکاگو آمدم و از آن پس ساکن اینجا شدم، اگرچه گاه برای مدتی از این شهر دور بودهام. یک بار، برای یک سال در مزرعهای کار کردم، با این هدف که در روستا زندگی کنم. اما وقتی دیدم وضع زندگی کشاورزان و اجارهدهندگان خردهپای زمین حتی از اوضاع زندگی کارگران مزدیِ شهرها هم بدتر است و آنها نیز به اندازۀ کارگران محتاجاند، منصرف شدم و به شهر بازگشتم. همچنین، به ایالتهای جنوب آمریکا نیز سفر کردم تا این کشور و مردماناش را بشناسم؛ و یک بار هم به گروهی سیاحتی پیوستم تا به شمال کانادا بروم، اما موفق نشدم.ـ
زمانی که به این کشور رسیدم هیچ چیز از سوسیالیسم نمیدانستم، جز همان چیزهایی که در در روزنامهها خوانده بودم، و با خواندن آنها به این نتیجه رسیده بودم که سوسیالیستها مشتی آدم درب و داغان و نادان و تنبلاند که «میخواهند همه چیز را بین مردم تقسیم کنند». اما همین که کمکم افراد [سوسیالیستی] را دیدم که شرافتمندانه زندگی میکنند، تعجب کردم و آشنایی با اوضاع زندگی کارگران مزدیِ این دنیای جدید مرا تکان داد.ـ
کارخانه، مقررات شرمآور، نظارت، سیستم خبرچینی، نوکرصفتی و فقدان شجاعت در میان کارگران و رفتار متکبرانه و خودسرانۀ کارفرما و عمله و اکرهاش – اینها همه تأثیری بر من گذاشتند که هیچگاه نتوانستم خود را از شرش خلاص کنم. در آغاز نمیتوانستم بفهمم چرا کارگران، که مردان پیرِ بسیاری با پشتهای خمیده در میان آنها بودند، تمام توهینهای سرپرست یا کارفرما را با سکوت و بدون هیچ اعتراضی تحمل میکنند. در آن زمان به این واقعیت پی نبرده بودم که داشتنِ کار برای کارگران یک مزیت و موهبت است، و کسانی که کارخانهها و ابزار کار را در اختیار دارند این قدرت را دارند که کارگران شاغل را از این موهبت محروم کنند. هنوز نفهمیده بودم که برای کارگری که کارش را از دست میدهد پیداکردن یک خریدار دیگر برای کارش چه قدر مشکل است. نمی دانستم که هزاران هزار انسان بیکار در بازار وجود دارند که همه حاضرند با هر شرایطی کار کنند و در واقع کار را گدایی کنند. اما خیلی زود با این واقعیت آشنا شدم، و دریافتم که چرا این انسانها تا این حد به نوکری تن میدهند، و چرا امر و نهی حقارتبار و امیال بوالهوسانۀ کارفرمایان را تحمل میکنند. شخصاً مشکل چندانی برای «گذران زندگی» نداشتم. نسبت به همکارانم وضع بهتری داشتم. شاید اگر آن خودخواهی غیراخلاقی را، که وجه مشخصۀ یک کاسب موفق است، میداشتم، و اگر آرزوهایم همان آرزوهای همسترِ حریص میبود، میتوانستم یک کاسب و پیشهور محترم باشم. (همستر از خانوادۀ موشهای صحرایی است، و «فکر و ذکرش در زندگی» دزدیدن و انباشتن غذاست؛ در برخی از مخازنِ همسترها به اندازۀ یک انبار غلۀ درست و حسابی ذخیرۀ غذا وجود دارد؛ بهنظر میرسد بزرگترین لذت همستر در زندگی تخصیص غذا به خود است، زیرا مقدار غذایی که می دزدد خیلی بیشتر از مقداری است که مصرف میکند. در واقع، او، مانند بیشتر شهروندان محترم ما، هرچه قدر بتواند می دزدد بی آنکه به ظرفیت مصرفاش نگاه کند). فلسفۀ من همیشه این بوده که هدف زندگی فقط لذت بردن است و، بهنظرم، اخلاق راستین کاربست عقلانیِ همین اصل است.ـ
گفتم که زهد و تقوایی که کلیسا آموزش میدهد جنایتی در حق طبیعت است.ـ
باری، برای من که میدیدم اکثریت عظیم مردم با همۀ خرحمالی و جانکندنشان بازهم هشتشان گرو نُه است، طبیعی بود که علت این امر را از خود بپرسم. (من تا آن زمان هیچ کتاب یا هیچ مقالۀ بیطرفانهای دربارۀ سوسیالیسم مدرن نخوانده بودم). آیا این انکار نفس، این به صلیبکشیدنِ خود، داوطلبانه است یا به انسانها تحمیل می شود، و اگر تحمیل میشود چه کسی آن را تحمیل میکند؟
در همین وقت ها بود که هنگامی که در کتابهایم دنبال مطلبی میگشتم، به گفتهای از ارسطو9 برخوردم که توجهام را جلب کرد: « در آینده، زمانی که هر ابزاری، به فرمان ما یا بر اساس تقدیری از پیش تعیینشده، کار را به طور خودکار انجام دهد، همانگونه که مجسمههای دِدالوس با حرکتشان انجام میدادند، یا سه پایههای هِفائیستوس10 کار مقدسشان را خودانگیخته پیش میبردند، زمانی که دوک نخریسی خودش نخ بریسد، آن زمان است که انسان دیگر به ارباب و برده نیاز ندارد.»ـ
آیا دورانی که این متفکر بزرگ آن را بشارت داده بود فرانرسیده بود؟ چرا، رسیده بود. ماشین همان کاری را میکند که ارسطو پیشبینی کرده بود. با این همه، می بینیم که بازهم ارباب و برده وجود دارند. این پرسش ذهنم را به خود مشغول کرد که آیا وجود اینها هنوز هم لازم است؟
آنتی پوراس، شاعر یونانی، که در زمان سیسرون زندگی میکرد، به شیوۀ مشابه ارسطو از اختراع آسیاب آبی همچون وسیلهای که زنان و مردانِ برده را رها میسازد استقبال کرده بود. کارل مارکس، پس از ذکر این نکته، می نویسد: «امان از دست این بیدینانِ کافرمسلک که چیزی از اقتصاد سیاسی و مسیحیت نمیدانستند! آنها نمیتوانستند بفهمند که ماشین میتواند با چه ظرافتی برای طولانیکردن ساعات کار زحمتکشان و تشدید فشار بر بردگان به کار گرفته شود. آنها (همان کافرانِ بیدین) بردگی یکی را به این دلیل که به دیگری فرصت رشد می دهد، توجیه میکردند. اما ویژگیهای خاص مسیحیت را نداشتند که بتوانند با موعظۀ بردگی تودهها، مشتی نوکیسۀ بیتربیت و متفرعن را به «ریسندگان مشهور»، «کالباسسازان بزرگ» و «فروشندگان ذینفوذِ واکس» تبدیل کنند.»11
فکر میکنم در سال ۱۸۷۵ بود – زمانی که «حزب کارگران ایلینویز» سازمان یافت – که به دعوت یکی از دوستان در همایشی شرکت کردم که موضوع یکی از سخنرانیهایش سوسیالیسم بود. این سخنرانی، که مکانیکی جوان آن را ارائه داد، به لحاظ نظری نکتۀ چندان مهمی نداشت. اما از نظر موضوع …. می توانم بگویم کلیدی به دست من داد که با آن میتوانستم قفل بسیاری از پرسشها را، که ذهنم را سالها به خود مشغول کرده بودند، باز کنم.ـ
هر مطلبی که دربارۀ این موضوع به دستم میرسید میخواندم، صرفنظر از این که موضعاش دربارۀ سوسیالیسم خصمانه بود یا دوستانه. در آغاز، رؤیایی فکر میکردم و شیفتۀ سوسیالیسم بودم. همچون بسیاری از افراد شریفِ کنونی بر این باور بودم که فقط کافی است حقیقت را بیان کنیم و استدلالمان منطقی باشد تا تمام مردان و زنان شریف را جذب آرمانهای انسانی کنیم. شیفتگی دوران جوانی باعث میشد که استفاده از تجربۀ پیشرفت تاریخی در این مورد خاص را از یاد ببرم. اما دریغا که خیلی زود به این درک رسیدم که عامۀ مردم آدمهایی ماشینیاند که قادر به اندیشیدن و استدلال نیستند. آنها رویهمرفته از خودشان آگاهی ندارند و صرفاً آلت دست رسم و سنت اند. «چرا که انسان موجودی پست و حقیر است؛ او خود را دست پروردۀ عادت و سنت می داند.» – گوته12
اما هیچ چیز نمیتوانست مرا نومید کند. مطالعۀ آثار اقتصاددانان و دانشمندان علوم اجتماعی در فرانسه، آلمان و انگلستان به سرعت باعث شد که مسائل را از منظری متفاوت با دوران شیفتگیِ اولیهام ببینم. آثاری چون تاریخ تمدنِ باکِل، کاپیتالِ کارل مارکس و جامعۀ باستانیِ مورگان13 چه بسا بیشترین تأثیر را روی من نهادند – اکنون من خود به ناظر موشکاف پدیدههای گوناگون جامعه تبدیل شده بودم. ده سال اخیرِ زندگی من برای آن نوع پژوهشی که من در جست و جویش بودم بسیار آموزنده بوده است. در این مدت، همه جا با حمایت آموزگاران مورد علاقهام رو به رو میشدم.ـ
فکر میکنم سال ۱۸۷۷ بود که برای نخستین بار عضو «حزب سوسیالیست کارگری» شدم. رویدادهای آن سال و زور فیزیکییی که از همه جهت نثار بردگان مزدیِ نقنقو و خوشباور شد، ضرورت مقاومتی شبیه همان زور فیزیکی را به من نشان داد. اما این مقاومت به سازمان نیاز داشت. اندکی بعد به «سازمان آموزش و مقاومت»
(Lehr und Wehr Verein)
پیوستم، که سازمان مسلح کارگران بود که حدود ۱۵۰۰ عضو کارآزموده داشت. همین که نجیبزادگان ما دیدند که لاتهای بی سر و پا دارند برای دفاع از خود در مقابل حملات شرمآوری چون حملات سال ۱۸۷۷ مسلح میشوند، یکباره به کارگزاران قانونگذار خود در شهر اسپرینگفیلد دستور دادند که حمل سلاح از سوی کارگران را ممنوع کنند. دستور اجرا شد.ـ
کارگران وارد سیاست نیز می شوند، سیاست مستقل. من خود چند بار نامزد نمایندگی [مجلس] شدم، اما وقتی نجیبزادگان شریف و کاهنان سیاسی دیدند که کارگران میتوانند عدهای از خودشان را بهعنوان نماینده انتخاب کنند، توطئهای را سازمان دادند تا با تقلب و روشهای مشابه کارگران را از نمایندگی محروم کنند. چنین بود که کارگران با اعلام انزجار از این توطئه، صندوق رأی را ترک کردند.ـ
با آن که من در سالهای گذشته از فعالیت سیاسی دفاع کردهام، هرگز حتی برای یک لحظه بر این باور نبودهام که با این فعالیت میتوان مصائب اجتماعی رااز میان برداشت، یا حتی اصلاحاتی به سود کارگران انجام داد – به نظرم، «فعالیت سیاسی» صرفاً وسیلۀ خوبی برای تبلیغ است. از آنجا که بر این باور بوده و هستم که ارگانیسم جامعه و زیرساختِ تمام مؤسسات اجتماعی، سیاسی و اخلاقی سازمان اقتصادی است، پس با این اندیشه نمیتوانم هیچ میانه ای داشته باشم که بنیان جامعه را میتوان با جرح و تعدیل یا با ایجاد ساختاری مبتنی بر آن – ساختاری که با دست بردن به بنیان جامعه بیدرنگ فروخواهد ریخت – تغییر داد.ـ
به نظر من، رهایی اقتصادی را فقط با مبارزۀ اقتصادی، و نه با سیاستورزی، میتوان به دست آورد – اگر چه سیاستورزی میتواند به سازمانیابیِ کارگران کمک کند، کمکی که برای رشد و تحول مسائل با هدف تمرکز بر مبارزۀ نهایی ضروری است. در واقع، روند پیشروی اوضاع کنونی چنین است.ـ
بررسی مفصلتر این مسئله در نوشتهای که به زندگینامه اختصاص دارد ما را از موضوع دور میکند. اما اگر خوانندگان بخواهند دیدگاههای من را دربارۀ این مسئله بشنوند، با کمل میل مطلبی دراین باره برایشان مینویسم.ـ
چنانکه پیشتر گفتم، در زمان اقامتم در نیویورک (از ۱۸۷۲ تا ۱۸۷۹) مشغول کارِ مبل (رویه دوزی) بودم. با توجه به تمایل شدیدی که به زندگی مستقل داشتم، در سال ۱۸۷۶ شروع کردم به کارکردن برای خودم، و مغازۀ کوچکی باز کردم. در همان سال، مادر، سه برادر کوچکتر و خواهرم به نیویورک آمدند، و من از آن پس با آنها زندگی میکردم و چند سالی هم خرج آنها را دادم. در این سالها، اتفاق خاصی برایم نیفتاد.ـ
در بهار ۱۸۸۰، نشریۀ آربایتر تسایتونگ
(Arbeiter Zeitung ، روزنامۀ کارگران)
، ارگان کارگران آلمانی، در آستانۀ ورشکستگی بود. علتاش سوءِمدیریت این نشریه بود. گردانندگان نشریه از من خواستند مدیریت آن را بهعهده بگیرم، و کمی پس از آن نخست سرپرست و سپس سردبیر نشریه شدم. روزنامه از ورشکستگی نجات یافت، و اکنون پرتیراژترین روزنامۀ آلمانی زبانِ این شهر است. کارگران آلمانی بهدرستی به این نشریه افتخار میکنند. آنها نشریه را متعلق به خود میدانند، و هیچیک از آنها هیچ نفع خصوصی در آن ندارد. من امیدوارم دوستان انگلیسیزبان این نشریه را سرمشق قرار دهند. بیتردید، اینجا اکنون به یک روزنامۀ کارگریِ انگلیسی زبان، که متعلق به خودِ کارگران و تحت مدیریت آنها باشد، نیاز دارد.ـ
سیاستمداران کوشیدند با من دوست شوند تا حمایت آربایتر تسایتونگ را به دست آورند. و وقتی در این کار موفق نشدند، همانگونه که همیشه ناموفق بودند، از من متنفر شدند. بدترین چیزی که توانستند دربارۀ من بگویند این بود که من آدم «خشک مغزی» هستم. مدافعان «دولت آزاد» («آزاد» ازنظر آنها!) چنان پست و حقیر شده اند که به زعم آنها کسی که خود را در بازار نفروشد لزوماً خشک مغز است.ـ
به زعم آنها کسی که خود را در بازار نفروشد لزوماً خشک مغز است.ـ
یکی از اعضای هیئت منصفهای که برای ما کیفرخواست صادر کرد و «بیانیه»ای منتشر کرد حاوی این معنا که ما مزدوریم و با فریب کارگران پول به جیب زدهایم، ای. اس. درایر14، بانکدار مشهور، بود. این آدم خزانهدار کمیتۀ کارزار انتخاباتی حزب دموکرات در جریان انتخابات اخیر آمریکا بود، انتخاباتی که در جریان آن کمیتۀ نامبرده میخواست ۱۰۰۰۰ دلار [رشوه] به من بدهد برای آنکه هیچ مطلبی به ضرر کلیولند منتشر نکنم. درایر بدون شک در جریان این پیشنهاد بود، و حتماً میدانست که من کسی را که این پیشنهاد را داده بود (که از قضا دوست من بود) از دفترم «بیرون انداخته ام». همین آدم، یعنی درایر، سه سال پیش قطعه زمینی را به قیمت ۳۲۰۰۰ دلار به هیئت امنای یکی از مدارس شهر فروخته بود. این زمین در تقاطع خیابانهای کاس و ایلینویز قرار داشت. چیزی نمانده بود که شورای عمومی محل این معامله را تصویب کند که من باخبر شدم که همین زمین کمی پیشتر با قیمتِ – فکر میکنم – ۱۶۰۰۰ دلار به فروش گذاشته شده بود. من هر سر و صدایی که از دستم بر میآمد کردم تا مسئله را افشا کنم. تحقیقات نشان داد که «رشوه» گرفته شده است. «زد و بند» به هم خورد.ـ
وقتی میبینم این افراد برای من و رفقایم کیفرخواست صادر کرده و ما را به جرم قتل محکوم کرده اند، وقتی می بینم این افراد همان کسانی هستند که فریاد میزنند ما «برای جامعه خطرناکایم»، یاد آن کلک قدیمیِ دزدان میافتم که خودشان داد میزدند: «آی دزد! آی دزد!» اما واقعیت تأسف آور این است که در این میان انسانهای درستکار نیز بهسادگی فریب این دزدان را میخورند.ـ
از میان کسانی که من خشمشان را علیه خود برانگیختهام باید به حکمرانان ما، یعنی پلیس درستکار شهر، اشاره کنم. من سالها دربارۀ اخاذیها، وحشیگریها و «بگیر و ببند»های پلیس روشنگری کردهام. اگر اعمال و رفتار پلیس تحمل این روشنگری را نداشته است، تقصیر من نیست! بیش از یازده سال پیش، وقتی من باعث شدم که افسر پلیسِ ایستگاه خیابان شیکاگو به خاطر هتک حرمت وحشیانۀ یک دختر جوان در همان ایستگاه بازداشت شود – هتک حرمتی که چیزی نمانده بود به قتل آن دختر (مارتا سیدل) بینجامد – اراذل و اوباشِ ستارهدار شهر سوگند خوردند که انتقام سختی از من بگیرند. و اکنون می پندارند که [با محکوم کردن من] به هدف خود رسیده اند.ـ
لازم نیست اضافه کنم که من در دورانی که آربایتر تسایتونگ را میگرداندم خود را برای تلکهکنندگان و باج بگیرانِ گردنکلفت به شخصیت نفرتانگیزی تبدیل کردم. نتیجهای که از کارم میگیرم این است: افتخار میکنم که برای خود هم دوست پیدا کردهام و هم دشمن.ـ
من سالهای طولانی عضو «سازمان اجتماعیِ آلمانی- آمریکایی ها»
(Ameri-Kanische Turner Bund)
بودم. دوسال پیش، بهعنوان نمایندۀ این سازمان پرنفوذ در مجمع سراسری آن انتخاب شدم، و توانستم اصلی سوسیالیستی را در منشور آن بگنجانم.ـ
همچنین، حدود سه سال پیش، به عضویت سازمان «شوالیه های طبقۀ کارگر» درآمدم. اما مجمعی که من عضو آن شده بودم منحل شد، و من نیز از آن پس عضویت خود را تجدید نکردم، به این دلیل که من اصولاً به پنهانکاری یا اجرای مناسک در سازمانها اعتقاد نداشته و ندارم.15 اما هرگاه به همایشهای «شوالیهها» دعوت شدهام، دعوت را پذیرفتهام و اغلب در آنجا سخنرانی هم کردهام.ـ
به عنوان سخنران و مُبلغ در گردهماییهای کارگرانِ مزدی بسیار فعال بودهام. نمایندۀ کارگران در کنگرۀ «سوسیالیستهای انقلابی» بودم، که در سال ۱۸۸۱ در همین شیکاگو برگزار شد. و نیز نمایندۀ کارگران در کنگرۀ «انجمن بین المللی کارگران» بودم، که در سال ۱۸۸۳ در پیتسبورگ برگزار شد.ـ
در بیشتر شهرهای صنعتی آمریکا برای کارگران سخنرانی کردهام. در جریان اعتصاب «هاکینگ وَلی»16 به آنجا رفتم و در همایش اعتصابیون سخنرانی کردم، بی آنکه به دار و دسته ی پینکرتُنیهای درستکار، که تهدید کرده بودند مرا میکشند و با تفنگ های وینچستر به همایش آمده بودند، اهمیتی بدهم.ـ
رابطۀ من با گردهمایی میدان «هی مارکت» شیکاگو در روز چهارم مه ۱۸۸۶ چیزی نبود جز رابطۀ کسی که برای سخنرانی به مراسم دعوت شده بود. من دعوت شده بودم که برای حاضران به زبان آلمانی سخنرانی کنم، اما وقتی دیدم هیچ سخنران انگلیسیزبانی آنجا نیست انگلیسی صحبت کردم. این گردهمایی به دعوت نمایندگان چند اتحادیۀ کارگری برگزار شده بود. شرکتکنندگان، کارگرانی با عقاید و دیدگاههای گوناگون بودند؛ آنها آنارشیست نبودند، و محتوای صحبتها نیز آنارشیستی نبود. موضوع بحث حول مسئلۀ هشت کار دور میزد. هیچ کس حتی اشارهای هم به آنارشیسم نکرد. اما بُنفیلد آنارشیسم را بهانه کرد.ـ
این فرومایۀ پلید، برای آن که یورش پلیس به این گردهمایی را توجیه کند گفت: «آنها آنارشیست بودند، آنارشیست! چه وحشتناک!» تودۀ ابله نیز گمان بُرد که «آنارشیست» حتماً باید چیز وحشتناکی باشد، و به این ترتیب به گروه دشمنان و غارتگران خود پیوست و همصدا با آنان فریاد زد: «به صلیبشان بکشید! به صلیبشان بکشید!»ـ
ـ«چه آسان است
مات و مبهوت کردن یا مرعوب ساختن
تودۀ عوامی که به شکل گلۀ بردگان در میآیند.»ـ
تمام مطالب مربوط به این موضوع را میتوان در متن دفاعیۀ من خطاب به قاضی گَریِ جلاد و دستیاران ارزشمندش، پیدا کرد.17
زنده باد انسانیت و روشنایی!ـ
ارادتمند،ـ
آوگوست اِشپیس
پی نوشت ها
ـ 1-جنگ سی ساله در سال ۱۶۱۸ با شورش نجیبزادگان بوهمیایی و در واکنش به این امر آغاز شد که مجلس بوهمیا به اجبار پذیرفت که فردیناند اشتیریا، دوک کاتولیک، پادشاه آیندۀ بوهمیا باشد. با گسترش جنگ، تقریباً تمام دولتهای اروپا درگیر آن شدند. جنگ سی ساله در سال ۱۶۴۸ با صلح وستفالی پایان یافت، که خود نشانگر پایان امپراتوری مقدس روم در آلمان به عنوان یک قدرت سیاسی بود. آلمان در جریان این جنگ و طاعون همراه با آن به ویرانه ای بدل شد. تخمین زده میشود که در این جنگ دو سوم جمعیت آلمان از بین رفت.ـ
ـ2- «پینکرتُنی ها» سازمانی بود که اَلن پینکرتُن آن را بنیان گذاشت، که فعالیت اش بر ضد اتحادیه های کارگری و طبقۀ کارگر از او شخصیت بدنامی ساخته بود. در بسیاری از اعتصاب های این دوره، کارگران باید با «اعتصاب شکنانِ پینکرتُنی» مقابله میکردند.ـ
ـ 3- مارتین لوتر (۱۴۸۳ – ۱۵۴۶) رهبر جنبش رفرماسیونِ آلمان بود که، پس از آن که در ۸ مه ۱۵۲۱ به اتهام بدعت در دین محکوم شد، حدود یک سال با قیافۀ مبدل در وارتبورگ زندگی کرد. در همان زمانِ اقامت در وارتبورگ بود که لوتر عهد جدید را از یونانی به آلمانی ترجمه کرد.ـ
ـ 4- توماس مونتسر (۱۴۹۰ – ۱۵۲۵) کشیشی بود که در جنبش رفرماسیون رهبر انقلابی و مذهبیِ توده های مردم شد. او هوادار رفرماسیون بود، اما تحت تأثیر اندیشههای هوزیت و تابوریت، خواهان حملۀ اساسیتر به مسیحیت سنتی و نیز طرفدار انقلاب مردمی علیه طبقۀ حاکم فئودال شد. او رهبر جنگ دهقانی سال های ۱۵۲۴ – ۱۵۲۵ بود و کوشید خیزش دهقانان را به جنبش های انقلابیِ کارگران و معدنچیانِ شهرها پیوند زند. مونتسر لوتر را به دلیل روابطاش با شاهزادگان و زمینداران انجیلپرست محکوم کرد، و خود نیز به دلیل برنامۀ رادیکالاش متقابلاً از سوی لوتر محکوم شد. او پس از شکست نیروهایش در نبرد فرانکین هاوزن کشته شد، اما اندیشه هایش بر جنبش های اجتماعی و رادیکال آلمان تأثیر گذاشت. در جریان جنگ دهقانی بود که لوتر با شاهزادگان آلمانی همسو شد و به اربابان توصیه کرد که شورش دهقانان را به خون بکشند.ـ
ـ 5- اولیور کرامول (۱۵۹۹- ۱۶۵۸) از سال ۱۶۵۳ تا ۱۶۵۸ لُردِ حافظ کشورهای مشترک المنافعِ انگلستان، اسکاتلند و ایرلند بود. او از رهبران انقلاب پاکدینان بر ضد چارلز اول، پادشاه انگلستان، بود.ـ
ریشیلیو (۱۷۴۹- ۱۷۹۱) کاردینال و دولتمرد نامدار فرانسوی بود که در صدد برآمد لویی سیزدهم، پادشاه فرانسه، را به خداوندگار و حاکم واقعی تمام اروپا تبدیل کند.ـ
ـ 6- میرابو (۱۷۴۹ – ۱۷۹۱) رهبر مجمع ملی فرانسه (۱۷۸۹- ۱۷۹۱) [در سال های نخست انقلاب کبیر فرانسه] بود. برخی او را نویسندۀ «اعلامیۀ حقوق بشر» میدانند. او مدافع آزادی کامل مذهبی و فکری بود.
ـ 7- فقط نُه ایالت بودند که برای کار کودکان محدودیت سنی قائل میشدند. در این ایالتها، کار کودکانِ کمتر از ۱۰ تا ۱۳ سال (بسته به هر ایالت) ممنوع بود. در اینها و دست کم یازده ایالت دیگر، محدودیت سنیِ کار کودکان بر حضور آنها در مدرسه یا توانایی شان در خواندن یا نوشتن استوار بود. اما راههای فرار از این محدودیت زیاد بود و مجازات تخطی از آن چنان سبک بود که قانون نمیتوانست مانع استخدام کودکان در صنایع شود.
ـ 8- بُنفیلد فرماندۀ پلیسی بود که دستور حمله به تجمع کارگران شیکاگو در بعد از ظهر روز چهارم مه ۱۸۸۶ را صادر کرد. به نظر میرسد که اِشپیس دراینجا از یک سو بُنفیلد را شیطان مینامد (مفیستوفلس، شخصیت نمایشنامۀ فاوستِ گوته همان شیطان است) و، از سوی دیگر، با ربط درجۀ این فرماندۀ پلیس به ستاره های پرچم آمریکا به سرمایهداری این کشور و پلیس آن زخم زبان میزند.(پی نوشت مترجم)
ـ 9- ارسطو (۳۸۴- ۳۲۲ پیش از میلاد) آموزگار و فیلسوف بزرگ یونانی، که روان شناس، منطق دان، متفکر سیاسی و پدر نقد ادبی نیز بود
ـ 10 – دِدالوس و هفائیستوس از شخصیتهای اسطورهای یونان باستاناند. اولی مجسمهسازی بوده که مجسمههایش همچون انسانهای زنده حرکت میکرده اند و از این رو آنها را به زنجیر میبسته اند تا فرار نکنند، و دومی خدای آتش نشانی بوده که ماده مذاب آتشفشان ها را به وسایل مورد نیاز خدایان دیگر تبدیل میکرده است.(پینوشت مترجم)
ـ 11- گفته ی که از مارکس نقل شده از کتاب کاپیتال: نقد اقتصاد سیاسی (جلد اول، نیویورک، ۱۹۶۷، ص۴۰۸) است.
نام شاعر یونانی که در زمان سیسرون میزیست، آنتی پاتروس بود.ـ
ـ 12- یوهان ولفگانگ گوته (۱۷۴۹ – ۱۸۰۵) بزرگترین شخصیت خلاق آلمان بود. شاهکار او نمایش نامۀ فاوست است که آن را یک سال پیش از مرگاش تمام کرد.
ـ 13- هنری تامس باکِل (۱۸۲۱- ۱۸۶۲) تاریخ دان انگلیسی و نویسندۀ تاریخ تمدن در انگلستان (در دو جلد) بود که در سال های ۱۸۵۷-۱۸۶۱ منتشر شد. این کتاب به تمام زبانهای اروپایی ترجمه شد، و یکی از مهم ترین آثار در زمینۀ تاریخ علوم اجتماعی به شمار میرود.ـ
لوئیس هنری مورگان (۱۸۱۸ – ۱۸۸۱) قومشناس آمریکایی بود که شاهکارش به نام جامعۀ باستانی یا پژوهش هایی در زمینۀ پیشرفت انسان را در سال ۱۸۷۷ منتشر کرد.
ـ 14- ای.اس. درایر بانکداری بود که ریاست هیئت منصفهای را بر عهده داشت که برای آنارشیستها کیفرخواست صادر کرد. او بعدها به جنبشی پیوست که هدف اش متقاعدکردن آلتگلد، فرماندار ایلینویز، برای بخشیدن کارگران زندانی یعنی نیبه، فیلدن و شواب بود. به نظر درایر، نیبه کاملاً بیگناه بود و فیلدن و شواب نیز با آنکه مجرم بودند، اما محکومیتشان را در حد همان جرمشان کشیده بودند و باید آزاد میشدند.ـ
ـ 15- سازمان «شوالیه های طبقۀ کارگر» در آغازِ تأسیس خود را متعهد به پنهانکاری میدانست و از اعضایش میخواست هرگز نام این سازمان و اعضای آن را آشکار نکنند. در سال ۱۸۸۱، «شوالیهها» نام سازمان خود را علنی کردند. با این همه، اعضای آن هنوز هم نمی توانستند «بدون اجازۀ اعضا … نام آنها را برای کارفرمایان یا اشخاص دیگر» آشکار کنند.ـ
ـ 16- در سال ۱۸۸۴، معدنچیان «هاکینگ وَلی» در ایلی نویز از پذیرش کاهش دستمزدی که «شرکت ذغال سنگ و آهنِ کلمبوس و هاکینگ وَلی» مطرح کرده بود، سر باز زدند. هنگامی که معدنچیان تصمیم گرفتند اعتصاب کنند، شرکت تمام کارگران اعتصابی را اخراج کرد. در این اعتصاب، که از ژوئیۀ ۱۸۸۴ تا مارس ۱۸۸۵ طول کشید، ۴۰۰۰ معدنچی شرکت داشتند. اما این اعتصاب مصائب بسیاری را برای اعتصابیون و خانوادههایشان در پی داشت. در پایان نیز، معدنچیان مجبور شدند شرایط کارفرما را بپذیرند.ـ
ـ 17- اشپیس نخستین فرد از محکومان بود که در دادگاه از خود دفاع کرد. او بر بیگناهی خود تأکید کرد و گفت دادگاه او را نه به دلیل قتل [یک پلیس] بلکه به دلیل اعتقادش به آنارشیسم محاکمه میکند. او انکار نکرد که او و رفقایش از کاربرد دینامیت دفاع کردهاند، و این دفاع را با این واقعیت توضیح داد که طبقۀ حاکم برای جلوگیری از هرگونه اصلاحات و پیشرفت به خشونت متوسل میشود. اما او منکر آن شد که وی و رفقایش تبانی کرده و برای نابودی خشونتآمیز نظم اجتماعیِ موجود در یک روز معین برنامهریزی کرده اند. اشپیس دفاعیۀ طولانیاش را در دادگاه با این گفته به پایان رساند که او و رفقایش حاضرند راه سقراط، مسیح، جوردانو برونو، هُس و گالیله را ادامه دهند.ـ
دبیر کانال
نشر نخست، اول ماه مه ۲۰۱۶
باز نشر، اول ماه مه ۲۰۲۳
Keine Kommentare