زیستن در سرسرای مرگ: برگزیده داستانهای زندان
- By : Editor_4
- Category : زندان در ایران

مادر نعمتى
دو هفته اى بود كه مادر نعمتى را به بند آورده بودند
جرم او اين بود كه وقتى پاسدارها به خانه اش
ريخته بودند پسرهايش را از پشت بام فرارى داده بود. از او
مى خواستند كه جاى پسرهايش را بگويد. نگران بود. مى
گفت نكند موقع پريدن از پشت بام پاهايشان شكسته باشند.
ما دلداريش مى داديم كه اگر چنين بود همان موقع دستگير
شده بودند. نمى دانست بچه هايش كجايند؛ ولى خوشحال
بود كه در زندان نيستند. مى گفت حاضر است بقيه عمرش
را در زندان بگذراند؛ اما پسرهايش دستگير نشوند و گير اين
آدمكشها نيفتند. موقع غذا بايد ده نفر ده نفر دور هم جمع مى شديم. غذاى
ده نفرى را كه براى سيركردن چهار پنج نفر هم كافى نبود در
سينى ريخته جلومان مى گذاشتند. هميشه با غذا بازى مى كرد
و سعى مى كرد مخفيانه و دور از چشم ما، سهمش را نصيب
ما سازد. خيلى دوستش داشتيم. يك روز صبح او را براى
بازجويى صدا زدند و شب بدن شكنجه شده اش را وارد بند
كردند. در حالى كه پاسدار با اشاره به سينه هايش فرياد ميزد:
»تو شير حرام به بچه هايت داده اى بايد اين سينه ها را از جا
درآورد. « خودش را تا آنجا كشانده بود و به محض رسيدن
به بند و ديدن قيافه هاى آشنا بى حركت پشت درِ بند ماند. به
سراغش رفتيم.
مشاهده ى آن همه باد و ورم بر روى سينه و پاهايش دل
و جرئت ميخواست. او را با پاى برهنه از روى سنگريزه ها
گذرانده و به بند آورده بودند. خون از پاهايش روان بود.
به كمك چند نفر او را بلند كردم. دستش را دور گردنم
انداخته و او را به اتاقش رساندم. تمام بدنش مى لرزيد. قادر
به حركت نبود. نمى توانست قدم از قدم بردارد. او را به روى
زمين خوابانديم. همه بچه ها متشنج و عصبى دورش حلقه
زده بودند. چشم هايش بسته بود و هيچ نمى گفت. حتى نمى
ناليد. همه او را نگاه مى كرديم. دلهايمان از درد فشرده شده
بود. لب باز كرد. چشمهايش را به بالا، جايى نامعلوم دوخت
و گفت: من در زندگى فقط يك گناه داشتم و آن اين كه
فقير بودم. آيا سزاى فقير بودن اين است كه چنين شكنجه
شوم….
او از فقر گفت كه با آن آشنا بودم و از شكنجه و آدمكشی
كه هرروز شاهدش بوديم. اشك در چشمانمان حلقه زد.
بوسه اى بر گونه اش نشاندم و شروع به تميز كردن پاهايش
كرديم.
پروانه عليزاده خوب نگاه كنيد راستكى است
گزيده اى از داستانهاى زندان زیستن در سرسرای مرگ
گردآورنده: على دروازه غارى
چاپ نخست: بهار2006
Keine Kommentare