اضلاع متفاوت و علیالظاهر متنافر ائتلاف شُوینیسم آریا-شیعی یک جمله را به عنوان ترجیعبند دائمی سخنان خود برگزیدهاند:ـ
ـ« پروژهی ساختن دولت-ملت در ایران هنوز ناتمام است.»ـ
اگر این جمله را به زبان دانشجویان تازهکار علوم سیاسی ترجمه کنیم به این نتیجه خواهم رسید که رژیمهای حاکم بر ایران هنوز به اندازهی کافی به نام یک ملت در واحد سرزمینی ایران اعمال حاکمیت نکردهاند و هنوز سر و دستها و دندههای بسیاری هست که تا به اتمام رسیدن این پروژه باید شکسته شوند، هنوز فریادهای بسیاری باید در گلو خفه شوند، حقهای بسیاری باید به بهانه «اتحاد ملی» و «منافع ملی» طرحناشده و پایمال باقی بمانند و … تا کاروان دولت-ملتسازی آریا-شیعی بعد از طی مدتی نامعلوم به سر منزل مقصود فرود آید.ـ
مشکل این ائتلاف بسیار ریشهای است وگرنه چگونه قریب به صد سال اعمال روشهای گشادهدستانه سرکوب و انکار، تبعیض، تبلیغ، آسیمیلاسیون و مغزشویی با اتکاء به منابع و امکانات نامحدود حکومتی قادر به تمامکردن و موفقساختن این پروژه نبوده است؟ـ
آنچه از سوی مورخین شُوینیست به عنوان «ایران باستان» معرفی میشود، به عنوان یک امپراتوری تولد یافت که همگنسازی جامعه متکثر تحت سلطهی آن حتی در چارچوبی محدود به دلایل طبیعی و اجتماعی ممکن نبود. به این وضعیت در دورهی ساسانیان با قدرتی به شدت فردی و تقدسیافته و برساختن مفهوم مبهم «فرهنگ ایرانی» پاسخ داده شد که ما به ازایی عینی و مستقل از جمع جبری و گلچینی از فرهنگهای متعدد و متکثر خلقهای ساکن امپراتوری تحت سلطهی سلسلهمراتب امپراتوری نداشت. بعد از حملهی اعراب و حاکمیت اسلام این بر ساختهی مفهومی در قالب گفتمان «زبان و ادبیات فارسی» و ملحقات آن (به ویژه آثاری مانند „شاهنامه“) خود را در نواحی محدودی در شرق کشور متجلی و مستقر ساخت و از طریق طبقات حاکم و اقشار فرادست سیاسی-فرهنگی به گسترش خود پرداخت. اما همین ویژگی آن باعث شد که تا دوران معاصر و تا همین امروز هنوز قادر به تکمیل سیکل گسترش و فراگیری خود از طرق اقناعی و مسالمتآمیز نباشد. ارجاع این گفتمان به عاملی به نام «قوم فارس» مبنای مستحکمی ندارد و تنها به سستشدن استدلال در مقابل شوینیستها منجر میشود. عنوان قوم فارس و یا به عبارت «دقیقتر» تاجیک را تنها میتوان به مناطقی در شرق و شمال شرقی ایران اطلاق کرد که خاستگاه نخستین سلسلههای مستقل ایرانی پس از اسلام و مرکز ترویج گویش این مناطق به عنوان زبان فارسی بود. با بررسی زبانهای بسیار متنوع رایج در شهرها و روستاهای پراکنده مرکز ایران مانند سمنان، ری (تهران کنونی)، عراق عجم، جنوب و حتی کرمان میتوان دریافت که زبان فارسی بعد از گذر قرنها توانسته است بر زبانهای محلی این مناطق چیره شود. پس قوم فارس در معنای دقیق خود و یا همان تاجیک و خراسانی-سیستانی ضعیفتر از آن بود که ابزار پیشروی چنین روند گستردهای باشد. ضمن این که مشاهده میکنیم این مناطق که خاستگاه اصلی و اولیه حکومتها و زبان فارسی بودهاند حتی امروز مورد تحقیر و تبعیض قرار میگیرند و مثلا بین افغانها و ایرانیها یک تمایزگذاری جدی وجود دارد. عامل و حامل این گفتمان قدرت به محوریت زبان فارسی را میبایست سلطنتهای مستبد و دیوانسالاریهای وابسته به آنها دانست که از یک سو به استقلال از خلافت (اموی، عباسی و یا عثمانی) نظر داشتند و از سویی دیگر رویایی زیر سلطه گرفتن مناطق وسیع و شکلدهی به بوروکراسیهای گسترده را در ذهن میپروراندند. مطلوبیت و امکانات زبان فارسی به این منظور تا به حدی بود که در شرق و غرب ایران هم به عنوان زبان رسمی و اداری به کار گرفته شد. کوتاه سخن این که زبان فارسی و یا حداقل گویش رسمی آن و یا فارس بودن در معنای رمزی و استعاری را باید مختص اقشار و لایههای بالایی هیرارشی اجتماعی-طبقاتی و ابزار تقرب به آنها و صعود از این سلسلهمراتب دید: زبان سلطنت در مقابل توده مردم، اشراف در مقابل عوام، نخبگان در مقابل توده، شهری در مقابل روستایی، روستایی در مقابل عشایر و قس علیهذا. در یک کلام زبان فارسی و فخر فارس بودن جلوهی برخورداری مرکز است در مقابل محرومیت پیرامون. حال آن که بر سریر مرکز مینشیند، هر زبان و تباری که میخواهد داشته باشد. ـ
از این منظر تاریخ معاصر ایران با یک گسست و یک پیوستگی مهم مشخص میشود که همواره در معانی معکوس تفسیر شدهاند. مرحلهی گسست به روی کار آمدن رضا خان بعد از انقلاب مشروطه بر میگردد که امکان محدود فراهمآمده برای ارائه یک تفسیر دموکراتیک-انقلابی از ملیت را در نطفه خفه ساخت. با توجه به پیشینهی فوقالذکر، دولت خودکامهی (در معنای دقیق absolute state) رضا خانی برای ملتسازی مالوف شُوینیسم ایرانی به دو ابزار توسل جست: باستانگرایی و میلیتاریسم. رجوع به گذشتهای تخیلی برای برساختن و اختراع مفهومی دیگر، «ایران مدرن» رضاخانی را به مثالی ناب و ایدهآل برای «جوامع تصوری» بندیکت اندرسون تبدیل کرده است. اما دقیقا همین فقدان زیرسازی و استحکام عینی باعث اتکای هر چه بیشتر حیات این ملت به میلیتاریسم میشد که در قالب دو سناریوی آشنا و تکراری استفاده از زور و سرکوب برای حل مسائل داخلی و نهضتها و مطالبات خلقهای ایران و عجز و ذلت در مقابل تهاجمات و تهدیدات خارجی متجلی میشد. بیهوده نیست که روز خاص و فتحالفتوح ارتش پهلوی ۲۱ آذر بود که به سالگرد غارت و فتح تبریز به دست ارتش شاهنشاهی باز میگشت. اما همین ارتشی که به مدت بیست سال بخش عمدهی بودجهی مملکت را بلعیده بود و نماد فر و شکوه تاریخی محسوب میشد، حتی چند ساعت در مقابل تهاجم نیروهای بیگانه دوام نیاورد. بیتردید رضا خان و ارتشاش وارث سنت «پفیوزی تاریخی» (تعبیر مهدی بازرگان) پادشاهان ایران بودند که باعث شد در مقابل هر کس که تصمیم به فتح ایران گرفت از یونانی و عرب تا ترک و مغول سر تسلیم فرود آورند.ـ
ترکیب گذشتهگرایی و میلیتاریسم در ناسیونالیسم مدرن ایرانی به آن رنگ قدرتمند فاشیستی زد و در عالم واقع نیز رضا خان و روشنفکران پیرامونش نظر به ملتسازی هیتلری داشتند. این خصلت از دولت خودکامهی رضا خانی تا رسیدن حکومت محمدرضا به آستانهی مونارکو-فاشیسم (تعبیر فدایی شهید بیژن جزنی) در دههی ۱۳۵۰ مرتب تشدید یافت. اما نفوذ این برنامه نه به خاطر نشر توهمات ناسیونالیستی که به دلیل وعدههای مدرنیستی بود که به یک خوشبینی در مقیاس جهانی اتکاء داشت. در واقع خشونت بی حد و حصر دولت بر علیه خلقها و لشگرکشیها و سرکوبگریاش با بشارتِ جدا ساختن آنان از مناسبات «وحشیانه» و «بربریت» سنتی و وارد ساختن آنان به بهشت مدرنیسم، حق شهروندی، حقوق برابر، توسعه، رفاه و … توجیه میشد. اما از دورهی رضا خان فرایند بسط سلطه و همگنسازی دیگر بر بستر توسعه مناسبات اقتصادی سرمایهداری در کشوری پیرامونی و تحت سلطه امپریالیسم جریان مییافت. در داخل کشور نیز گسترش ناموزون سرمایهداری به پیدایش متورم و غدهوار چند کانون مرکزی رشد انگلی و محرومیت و فرودستی کامل پیرامون که شامل خلقهای ایران و مناطق زیست آنان بود، منجر شد. در واقع خلقهای ایران را با استناد به این واقعیتها میتوان «پیرامونِ پیرامون» نامید. هنگامی که شهید بنیانگذار بیژن جزنی در ارتباط با مساله خلقها با هوشیاری به موضوع «ستم مضاعف» اشاره میکند، دقیقا همین مساله را زیر نظر دارد. شوربختانه حاکمیت مطلق روبنای دیکتاتوری متناسب با این وضعیت راه بر دستیابی به امکانات ناشی از این تحولات برای کسب آگاهیها و تجارب فکری و سیاسی را هم میبست و خلقها را به بازندهی مطلق تحولات تاریخ معاصر تبدیل میکرد. همین واقعیات تلخ بستر بسیار مناسب و جادهی همواری برای رشد و تهاجم آخوندیسم فراهم کرد که تنها نیروی حاضر در صحنه بود که نه تنها اقداماتش تحمل میشد بلکه از حمایتهای دست و دلبازانهی دیکتاتوری نیز برخوردار بود.ـ
به همین خاطر پروژهی ملتسازی پهلویستی در تحقق برخی اهداف جهانشمول این پروژه موفق بود که، همانگونه که نیکوس پولانزاس بر میشمارد، انهدام همبستگیهای اجتماعی دیرین، اتمیزه و منفرد ساختن افراد، جداسازی آنان از موقعیت واقعی طبقاتیشان تحت عنوان انتزاعی «شهروند» و برابریِ تخیلی در مقابل قانون مصوب طبقات حاکمه است که در مجموعه باعث استتار مبارزهی طبقاتی و تضمین ادامهی حیات مناسبات مالکیت و روابط سرمایهداری و روند انباشت سرمایه است. اما در کشوری تحت سلطهی دیکتاتوری مطلقالعنان و نیز محکومیت خلقها به زیستن در پیرامونِ پیرامون در اینجا اثری از همان نتایج و دستاوردهای محدود مدرنیسم و ملتسازی در غرب در قالب حقوق شهروندی و امثالهم هم موجود نیست. به همین خاطر این تحولات برای خلقها چیزی جز بازی چند سر باخت نبوده است. جالب است توجیهگران مدرنیزاسیون پهلویستی در حالی که یک قرن از سرکوبگریها و وعدههایشان برای بهبود شرایط در کشور و برخورداری خلقها از موهبت ملت و مدرنیسم میگذرد، همچنان رذیلانه و به تبعیت از آموزگاران بینالمللیشان تقصیر ناکامی مطلق خویش را به گردن «مقاومت و دیرپایی فرهنگ و مناسبات سنتی» میاندازند. این نحوهی طرح مساله از اساس نادرست، گمراهکننده و فریبنده است و کلیه پژوهشهای به ظاهر بیطرف و آکادمیکی که به تبعیت از این مُد رایج به شکل روزانه و در تیراژهای بالا در قالب مقالات علمی-پژوهشی و پایاننامهها و کتب و … انجام میشود، از حیز انتفاع برای خلقهای محروم بالکل ساقط است. تهاجم و سرکوب میلیتاریستی، فرهنگی و اجتماعی-اقتصادی پهلویستها، این «فرهنگ و مناسبات سنتی» را که در زمان خویش و علیرغم محدودیتهای تاریخیاش پاسخگوی مسائل گوناگون بود، منهدم و از صحنه خارج ساخت. دیگر چیزی و رمقی از آن در زیر تالان و تاراج پهلویستی باقی نماند که بخواهد همچنان بپاید و کنترل شرایط را در دست بگیرد. منتها از آنجا که پهلویستها به رغم حاکمیت مطلق پنجاه و چند ساله خویش و برخورداری از اوج رونق اقتصادی، قادر به ارائه و تثبیت یک الگوی جایگزین پاسخگو نشدند، تودهی مردم نیز برای گذران زندگی و امورات خویش بعضا به تخته پارههای فرهنگ و مناسبات سنتی کهنِ منهدم و ریشهکن شده پناه بردند.ـ
خلاء ایجادشده اما بستر مساعدی برای رشد و نمو آخوندیسم بود و توسط همان پر شد. دیکتاتوری پهلوی که بیرحمانه و به دقت به سرکوب و ایجاد انسداد در تمامی ظرفیتها و مجاری ترقیخواهانه دست مییازید، به ویژه از دههی ۱۳۲۰ دست و دلبازانه فضای عمومی را به تیول و ملک طلق آخوندها تبدیل کرد. برخلاف باور رایج شیعه به عنوان یکی از فرق و مذاهب اسلامیِ در اقلیت و چنان که پطروشفسکی هم تایید میکند، به هیچ وجه پدیدهای ایرانی نبود. این واقعیت حتی امروز هم از نقشهی پراکندگی جغرافیایی جمعیت شیعه جهان هویداست. نه تنها به مدت چندین قرن ایران و شهرهای بزرگ و اصلی آن از مراکز اصلی و عمده اهل سنت و جماعت بودند بلکه نهضتها و جماعتهای شیعی نیز در سراسر جهان اسلام از آفریقا تا هندوستان حضور داشتند. از دورهی ایلخانان مغول آخوندیسم با تبدیل به زائدهی ایدئولوژیک دستگاه حاکمیت مغول رشد خود را آغاز کرد و در دوران صفویه به لطف شیعهسازی ایران از طریق نسلکشی به یکی از ستونهای سلطنت و مظهر تمایز آن از سایر بخشهای جهان اسلام و به ویژه امپراتوری عثمانی تبدیل شد. این، برآورده ساختن دیرهنگام آرزوی همیشگی دیوانسالاری ایرانی برای تمایزیابی و استقلال از بستر عمومی جهان اسلام بود و همین به قول جماعت ملی-مذهبی «تشیع سرخ علوی» را به «تشیع سه رنگ ایرانی» تبدیل کرد. اما این دستگاه در طول حیات این سلسله چنان به سرعت در منجلاب انحطاط و فساد فرو رفت که در دورههای زندیه و افشاریه بالکل حاشیهنشین شد. همانگونه که زندهیاد هما ناطق در تحلیلهایش به خوبی نشان میدهد، دوران قاجار دوران تبدیل مجدد آخوندیسم به یکی از ارکان حکومت شد و بسیاری اعضای ردهبالای آن در ردههای بالای دیوانداری و زمینداری جای گرفتند. برخلاف تبلیغات رایج و درست در نقطه مقابل تجربهی آتاتورک، رضا خان نیز جایگاه آخوندیسم به عنوان خط مقدم مبارزه با کمونیسم و ترقیخواهی را به شکلی محدودتر به رسمیت شناخت اما آغاز دورهی سلطنت محمدرضا چنانکه در بالا اشاره رفت، با حمایت دربار و امپریالیستها آغاز اوجگیری مجدد آخوندیسم در قالب یک تشکیلات مدرن و گستردهی مالی-سیاسی تحت زعامت بروجردی بود و بعدها خمینی با اتکا به همین امکانات موفق به پیشبرد امر ارتجاعی خود شد.ـ
بحرانی که محمدرضا پهلوی در مسیر تبدیل دولت خودکامهی کلاسیک خود به نظامی مونارکو فاشیستی به آن دچار شد و میرفت به یک انقلاب تمامعیار تبدیل شود، با دخالت مستقیم امپریالیستها و با سوارشدن تئو-فاشیسم یا فاشیعیسم بر موج مبارزات تودهای کاملا مهار شد. در آغاز این بخش از گسست بین روند انقلاب مشروطه و رضا خان سخن گفتیم که عمدا به شکل پیوستگی جلوه داده میشود و اکنون زمان اشاره به یک پیوستگی بین پهلویسم و فاشیعیسم است که معمولا و از سر اشتباه به گسست تعبیر میشود. فقهِ به شدت اپورتونیست و پراگماتیست شیعه امکانات به شدت گستردهای در خدمت سرکوب زیر پرچم دین و مذهب در خدمت اردوی آن زمان «طرفدار نظم و امنیت» قرار میداد. جنبش اسلامیستی تحت رهبری خمینی را از آن رو فاشیعیسم یا گونهی خاصی از ایدئولوژیهای فاشیستی میدانیم که:ـ
اولا با یک تهاجم تمامعیار و در بستر شکست جریانات انقلابی در رهبری جنبش ضد دیکتاتوری برای نجات سرمایهداری و امپریالیسم به خدمت گرفته شد و دولتی استثنایی به معنای «دولت جنگ آشکار علیه تودههای مردم» بنا کرد.ـ
ثانیا از ایدئولوژی به شدت ارتجاعی و در جهت زمینگیر کردن نیروی خشم طبقات پایین در شیارهای نفرتپراکنی و جنگافروزی قومی و مذهبی در داخل و خارج بهره میبرد.ـ
ثالثا محوریت آن با خردهبورژوازی بود. البته فاشیعیسم از یک ائتلاف طبقاتی متشکل از بخشهایی از لمپن پرولتاریا، خردهبورژوازی سنتی و خردهبورژوازی مدرن با محوریت بخشهای میانی و پایینی حوزههای جهلیه با چسب ایدئولوژی آخوندیستی تشکیل میشد. ـ
آنچه به فاشیعیسم امکان رهبری جنبش را داد، ماهیت آن بمثابه یک حرکت فاشیستی در یک کشور تحت سلطهی امپریالیسم و دیکتاتوری بود که به ناگزیر اعتراضاتی را در بین فاشیعیستها نیز بر میانگیخت و باعث ایجاد ابهام در تشخیص ماهیت آنان از سوی مردم و جریانات سیاسی میشد. برای نخستین بار و در جریان سرکوب جنبش خلقهای کردستان، عربستان، آذربایجان، بلوچستان و ترکمنصحرا توانایی بسیج ارتجاعی خود را به رخ شوینیستهای گیج و هراسان ایرانی کشید. بنیصدر به عنوان رییسجمهور ملیگرای همین نظام بود که سنندج و کردستان را به خاک و خون کشید و قول داد که تا ویرانی کردستان پوتینهایش را از پایش بیرون نیاورد. در جبهه ملی نیز داریوش فروهر که طرفدار برخورد هر چه تندتر با «تجزیهطلبان کُرد» بود، سردمدار انشعابی به محوریت «حزب ملت ایران» در راستای پذیرش رهبری خمینی شد.ـ
اما چرخش سرنوشتساز در روابط بین فاشیعیسم و شوینیسم به آغاز جنگ تحمیقی هشت ساله با عراق باز میگردد. تا پیش از آغاز این جنگ فاشیعیسم از نظر سیاسی و مبارزاتی در مقایسه با محبوبیت و سوابق مجاهدین و کمونیستها، تو سری خورده و فاقد اعتماد به نفس بود. تمام چهرههای شاخص آن از مفتخوران و فراریان میدان مبارزه در عهد پهلوی بودند و «رزمنده»ترین بخشهای آن در سال ۱۳۵۵ با ابراز ندامت و توبه و سپاس از شاه در مراسم علنی تلویزیونی از زندان آزاد شده بودند. آغاز جنگ تحمیقی با عراق به آنها اعتماد به نفس و «حماسه» و «شهید» داد و از حقارت تاریخی خارج ساخت. اینچنین بود که خمینی جنگ با عراق را «نعمت» خواند چون بهانهی سرکوب مجاهدین و کمونیستها را فراهم میساخت. به اعتراف سرکردگان سپاه بدون این جنگ خانمانبرانداز هشت ساله غلبه بر جریانات انقلابی امکانپذیر نبود. امواج میلیونی بسیج تودهی فریبخورده و اقشار لمپن بسیجی و کمیتهای و پاسدار تحت لوای جنگ نه تنها ناجی خود فاشیعیستها از حقارت تاریخی بودند بلکه به شکل غیرمستقیم شوینیستهای ایرانی را هم از چاه مذلت بیرون کشیدند. برای نخستین بار در تاریخ ایران رهبری و سازماندهی جنگ توسط فاشیعیستها از یک شکست فاحش و سریع در مقابل بیگانگان جلوگیری شد و این شکست به مدت شش سال به تعویق افتاد. همین مساله کل اردوی پانایرانیسم از جبهه ملی تا نهضت آزادی و حتی سلطنتطلبان خارج از کشور را پشت اردوی جنگی خمینی بسیج کرد و به تعبیر صریح مهدی بازرگان «ایرانیان ]و البته به تعبیر دقیقتر ناسیونالیستهای ایرانی[ را از پفیوزی تاریخی خود رهانید.» همهی رجال باسابقه و پردبدبهی «ملی» از سنجابی تا داریوش همایون به دستمالکشی پوتین بسیجیها افتادند. اینچنین بود که ادامهی جنگ ویرانگر به مدت شش سال پس از خروج و عقبنشینی عراق از ایران و به دلایل کاملا واهی و ضد-مردمی تنها بر مشروعیت او در نزد شوینیستهایی افزود که دوست داشتند جنگ خمینی و صدام را به جای «جنگ اسلام و کفر»، نبرد «ایرانیان و اعراب» در تلافی «قادسیه» و «نهاوند» ببینند.
در سوی دیگر رابطه نیز به تدریج از سالهای میانی جنگ و در پس شعار و گفتار تند و پررنگ مذهبی و پاناسلامیستی رژیم، نخستین علائم چرخشهای ناسیونالیستی آشکار شد. در این سالها و در پی رکود حضور نیروی داوطلب در جبههها، استفاده از شعارها و نمادهای ملی برای ترغیب حضور افراد به تدریج رواج یافت. جنگ تحمیقی که بستری برای ویرانگری و سوختن خانمان مردم و توجیه شکنجه و قتلعام بود، از سوی پانایرانیستها به عنوان دوران طلایی «احیای عظمت ملی» نگریسته میشد. از نظر آنان رژیم جمهوری اسلامی دولتی بود که با توان و جرات غیر قابل تصور سرکوب و توحش قادر بود هر «توطئه تجزیهطلبانه»ای را در نطفه خفه کند، با اتکاء به شیعهگری خود را از ما بقی جهان اسلام متمایز سازد و از همه مهمتر برخلاف پهلویهای وابسته و فاقد پایگاه اجتماعی، توان بسیج تودهای از لایههای پایین جامعه برای حفظ «دولت ملی» داشته باشد. به همین خاطر به اعتقاد فردی مانند چنگیز پهلوان در دورهی جنگ «فرایند ملتسازی در ایران تکمیل شد» چرا که «هویت ایرانی» در مقابل «هویت عربی» قرار گرفت و توانست خود را از آن متمایز سازد. مراد فرهادپور از چپهای به اصطلاح «جدید» و «رادیکال»! در مدیحهای که همزمان نثار روحالله خمینی و آگوستو پینوشه میکند، طی یک سخنرانی تحت عنوان «قانونگرایی: پروژهی بازساخت رابطهی ملت-دولت» در سال ۱۳۸۳ میگوید: «جوهر اساسی تحولات معاصر در تاریخ از مقطع انقلاب مشروطه تا کنون پروژهی ساختن دولت-ملت بوده است و این پروژه پس از انقلاب ۱۳۵۷ و با تکیه بر نیروی اجتماعی تهیدستان شهری و از خلال تحولاتی مثل تصرف سفارت آمریکا و جنگ با عراق به شکل موفقیتآمیز در قیاس با نمونههای قبلی توسط دولت جمهوری اسلامی به انجام رسید و ایران برای نخستین بار در تاریخ خود تشکیل دولت-ملت داده است.»ـ
بنابراین مفهوم «دولت ملی» توسط بخش بزرگی از اپوزیسیوننمایان و یا شبه-اپوزیسیون ایرانی در همان دههی نخست ۶۷-۱۳۵۷ بدین نحو صورتبندی شده و میشود و در انطباق کامل با رژیم جمهوری اسلامی قرار میگیرد:ـ
اولا در تمایز با تجربهی زبونانه و سراپا وابستهی پهلویهای کودتاچی و مزدور، «بیگانگان» تاثیری در روندهای کلان تصمیمگیری سیاسی کشور ندارند، صرف نظر از این که این تصمیمات تا چه حد خانمانبرانداز، ویرانگر و ملت-سوز باشد.ـ
ثانیا «حاکمیت ملی» در تفکیک از «حاکمیت مردم» قادر است با بسیج پایگاهی تودهای و بسط سلطهی دولت و قدرت خشونت «مشروع» و سرکوبگری خود را در سلسله اعصاب جامعه و تا اقصی نقاط کشور اعمال کند و تلاشهای بنیانبرافکنانه و «تجزیهطلبانه» را در نطفه خفه کند. معیارهای دموکراتیک، رعایت حقوق شهروندی، وجود تبعیضهای مذهبی، جنسی، قومی و … و مطالبات پیش پا افتادهی لیبرالی نقشی در این تعریف ندارند.ـ
ماهیت این ائتلاف سیاسی حول رژیم اسلامی را میتوان در سه کلیدواژه خلاصه کرد: استقلال، امنیت و وحدت. اگر طبق روایتهای عامیانه و دبیرستانی از تاریخ معاصر، اپوزیسیون کلاسیک سلطنت در ایران را به سه گروه چپ، ملی و مذهبی تقسیم کنیم، فاشیعیسم در همان دههی اول قدرتگیری و استقرار توانست بخشهای عمدهی دو گروه دیگر را خلع سلاح کند و به پدیدهای شکل دهد که از نظر تاریخی حتی در مقیاس بینالمللی بیسابقه است. پانایرانیستها در بسیجیان و گَلّههای حزبالله «فرزندان کوروش» را میدیدند و توده-اکثریتیها «مبارزان ضد-امپریالیست». برای نامگذاری این پدیده باید دقت کرد اما فعلا به شکل فوری دمدستی میتوان آن را «هژمونی اجارهای» نامید. دولتی که طبق تعریف و بر حسب ویژگیهای عمومی هر دولتی میبایست بخشی از توان خود را صرف برقراری هژمونی بر اقشار گوناگون جامعه و اقناع آنان از طریق انعطافپذیری و عقبنشینیهای موردی نماید، در مورد فاشیعیسم و رژیم جمهوری اسلامی یکسره از این زحمت فارغ میشود. او اپوزیسیونی دارد که به رغم سرکوب و حتی کشتار خودش از حمایت از حکومت دست بر نمیدارد و آن را با ارجاع به «منافع ملی»، «عشق به وطن»، «اهداف بلند» و … تا حد یک فضیلت سیاسی ارتقاء میدهد. در این مورد عجیب با یک «سندروم استکهلم» در ابعاد جامعه و در پهنهی سیاست مواجه هستیم که در ظاهر سرنگبین است اما صفرای دیکتاتوری را تلختر و تیزتر میکند. اطلاق اپوزیسیون و حتی شبه-اپوزیسیون بر چنین گروههایی از نظر مفهومی کاملا نادرست است اما تا ابداع واژههای مناسبتر ظاهرا گریزی از آن نیست. در چنین وضعیتی دولت امکان مییابد تا قدرت جذب و حمایت خود را صرف تامین رضایت و بسیج پایگاه اخص طبقاتی و اجتماعی خویش نماید و با بازیهای بسیار کمهزینه و آسان این شبه-اپوزیسیون روانپریش را برای ایجاد امواج حمایت گسترده اجتماعی استخدام کند.ـ
در سال ۱۳۶۸ گرد و غبار شرایط فرونشسته و فاشیعیسم به شکل تثبیتیافته ظهور کرده بود. رژیم، جنگ را- هر چند با ذلت و فلاکت و «سرکشیدن جام زهر»- پایان داد، به قتلعام گستردهی زندانیان سیاسی دست زد و امکان ظهور مخالفت جدی در کوتاه مدت را از بین برد، آخرین حملهی بزرگ مجاهدین در «فروغ جاویدان» را پس زد و بر بحران جانشینی خمینی فائق آمد. این تثبیتیافتگی، رسمیت و پایداری وزنهی آن را در فضای بینالمللی و در محاسبات داخلی شبه-اپوزیسیون افزونتر ساخت. هیتلر و رژیم او هم اگر از بختیاری و خباثت فاشیعیسم برخوردار بودند، احتمالا امروز به عنوان یک پدیدهی نُرمال و حتی «قابلدفاع» در پهنهی بینالمللی به حساب میآمدند. فاشیعیسم در مرحلهی جدید و با رهبری خامنهای و ریاستجمهوری رفسنجانی از منظر مورد توجه ما سه تغییر مهم در آن رخ داد:ـ
اولا رژیم سیاستها و شعارهای مستضعفپناهی را کنار گذاشت، به نسخههای اقتصاد نئو-لیبرالیستی تن داد و به رشد گسترده و بیسابقه این مناسبات در امتداد و پیوسته با سیاستهای دوران پهلوی دامن زد. این جهتگیری که در تمام دوران پس از آن تا کنون ادامه یافته است، فلاکت پیرامونِ پیرامون را به شدت تشدید کرد. عربستان دیگر از ویرانی جنگ سر برنیاورد، لرستان به پایتخت بیکاری انبوه تبدیل شد، کردستان و بلوچستان به جولانگاه مواد مخدر و پلیس تبدیل شدند، تحقیر آذربایجان ادامه یافت، ترکمنصحرا بالکل از کانون توجه به کنار رانده شد و … . سرمایهداری پیرامونی در چارچوب حاکمیت فاشیعیسم اشکال بسیار حاد و درندهخویانهای به خود گرفت که از دایرهی بررسی این متن خارج است.ـ
ثانیا رژیم سیاست پان اسلامیسم و صدور انقلاب را رسما کنار گذاشت و با طرح نظریهی «اُمُّ القُری» منافع و مصالح رژیم را بر هر مساله دیگر رجحان و برتری داد. این تغییر طبیعتا به شدت باب میل پانایرانیستها بود. این ذوقزدگی از تغییرات دورهی رفسنجانی به حدی بود که محسن پزشکپور رهبر حزب پان ایرانیست با تایید و حمایت رژیم به ایران بازگشت و خود و حزب را در خدمت رژیم قرار دادند. کمی بعد آنها به ابزار و مشاوران مورد وثوق آن در برخورد با خلقهای تحت ستم تبدیل شدند.ـ
ثالثا رژیم مساله حمایت از جنبشهای اسلامی و به ویژه شیعی در منطقه را به جای محمل صدور انقلاب به ابزار فشار و گروکشی خود برای کسب امتیاز و تضمین حفظ موجودیت خود تبدیل کرد. از آنجا که بسط نفوذ ایران در منطقه همواره یکی از رویاهای پانایرانیسم بود، این روند رو به گسترش نیز مایهی نشاط و پیوستگی بیشتر با رژیم شد. به ویژه آن که مشخص شد تشیع در مقایسه با ناسیونالیسم عریان ابزار بسیار مناسبتری برای کسب نفوذ در فراسوی مرزهاست. نهایت بلندپروازی شاه به عنوان ژاندارم منطقه، عملیات در ظفار و زورگویی به عراق بود اما اکنون به مصداق «کل ارض کربلا»، کل مناطق شیعه وطن طبیعی آخوندیسم محسوب میشد.
با تغییرات رویداده در سیاست رژیم بعد از خرداد ۱۳۷۶، ترکیب شبه-اپوزیسیون قلابی تغییر یافت و به سیمای امروز خود نزدیک شد و به علاوه به دلایلی بر توان و قدرت تاثیر آن افزوده شد. مهمترین دلیل، اوجگیری کار جناح لیبرال فاشیعیست در داخل خود رژیم بود که غُر و لندهای دموکراتیک و حقوق بشری شبه-اپوزیسیون را در سطح بالاتری منعکس میکرد و به علاوه از کانال نشریات و رسانههای دولتی و نفتی و دسترسی به نهادها و امکانات دولتی توان تاثیر آن را به شدت افزایش میداد. «این همه خوشبختی» به شکل یک جا برای شبه-اپوزیسیونی که باز هم به تعبیر بازرگان سالها به «حیات خفیف و خائنانه» خود خو کرده بود، محال بود. حال یک سر این ائتلاف امنیت-محور و یا امنیتی در بین سلطنتطلبان و پهلویچیها بود و سر دیگر آن در دو قوهی رژیم منزل کرده بود. فضای میانهی این طیف هم توسط انبوهی از گرایشهای گوناگون که سعی میکردند در اثبات تغییر خودشان بر هم سبقت بگیرند، پر میشد: توده-اکثریت، جمهوریخواهان، راه کارگر، ملی-مذهبیها، جبههی ملی و … . دور اول ریاستجمهوری خاتمی دورهی بَرّهکشان و اوج بریز و بپاش و شادخواری آنان بود. تاثیر چنین تغییراتی بر افزایش خارقالعاده ابعاد «هژمونی اجارهای» رژیم قابل تصور و محاسبه نیست. اگر تا پیش از این شبه-اپوزیسیون امر حمایت را با شرمندگی و در پسخانه و با توجیهات تدافعی پیش میبرد، حال در میانهی میدان عقدهی چند ساله میگشود و عملا فریاد بر میآورد که انتخاب رژیم در مقابل اپوزیسیون انقلابی و رادیکال، نه انتخابی از سر ناچاری و تندادن به «بد» که بهترین گزینه است. رژیم که پیش از این مجبور بود حرف خود را با ایجاد رعب و اعمال فشارهای تروریستی در فضای بینالمللی پیش ببرد، حال میتوانست لاف بزند که تنها «دموکراسی» ممالک اسلامی و یکی از «درخشانترین حکومتهای مردمسالار جهان» است.
به موازات این تغییرات، در درون جامعه تحولاتی سر بر میآوردند. بورژوازی ظاهرا غیر-دولتی ولی انگل، رانتخوار و مولود رژیم و طبقه متوسط مرفه با همان ویژگیها با تقویتهای رسانهای به مرکز توجهات رانده میشوند و ائتلاف امنیتی پایگاه اجتماعی مطلوب و رویایی خود را مییابد. تحولات امروز ایران بیش از هر چیز برایند همکنشی این پایهی اجتماعی و این ائتلاف سیاسی است که با آمپلیفایرهای رسانهای و مالی و در زمینهی سکوت گورستانی مطلوبی که فاشیعیسم برایشان مهیا ساخته است، صدایشان بیش از همه به گوش میرسد. بارزترین ویژگی این نیروی اجتماعی، عقدهی حقارتی است که در اثر عدم تناسب موقعیت اقتصادی و جایگاه سیاسی و وضعیت فرهنگیاش به آن دچار شده است. به علاوه این که منافع چرب و قابلتوجه و شراکت قابلتوجهش در لفت و لیسی که سفرهی خونین رژیم پهن کرده است، تمایل به اعتراض و مقاومت جدی را نیز از او سلب کرده است. وضعیت و محاسبات این قشر کاملا در انطباق با اندیشهی سیاسی ائتلاف سیاسی یادشده قرار دارد و به قول معروف به مصداق در و تخته کاملا با هم جور شدهاند. آن موقعیت پارادوکسیکال و عقدهی حقارت باعث شکلگیری آگاهی شیزوفرنیک در آن شده است که محتوای در هم و بر هم آن از دو منبع اصلی احساس شُوینیسم آریایی و غیرت شیعی نشات میگیرد. بخش اول یعنی حس شوینیستی پاسخگوی موقعیت حقیر و توسری خوردهی آن در پیشگاه فاشیعیسم و فسیلهای گندیدهی حاکم بر آن است که با تعرض همهجانبه به خلقهای تحت ستم و تحقیر آنها به ویژه عربستیزی سعی در تسُلّا و تشفّی آن مینماید. منبع دوم یعنی شیعهگرایی نشانهای برای دم تکاندادن در مقابل رژیم برای اثبات اهلی بودن و کسب اعتماد و امنیت است. اینچنین است که در فضای واقعی و مجازی تحت سلطهی این بخش شاهد همزیستی نادر و تکرارنشدنی بسیاری پدیدههای متنافر هستیم: کوروش و خمینی، توهینهای عجیب به عربها و سلفی با چادر گلی در کنار حضرت رضا و شاه عبدالعظیم، شاهنامهپرستی و روضهخوانی برای حضرت علیاصغر، عکس چماقدارانی مثل قاسم سلیمانی و حسین همدانی در کنار سورنا و آریو برزن، ارادت همزمان به مصدق و ظریف، اشکریختن توامان برای ندا آقا سلطان و محسن حججی، جر زدنهای دورهای بر سر نام خلیج فارس و رویابافی برای تسلط آمریکاییها برای ایران، فیگور موج سوم فمینیسم و هم زدن آش نذری، اعتراض به زیادهخواهی قرارگاه خاتمالانبیاء و هشتگهای «ما سپاهی هستیم» و یوم الله ۷ آبان کوروش و زیارت قبور «شهدا»ی جنگ تحمیقی با عراق در ویکاندها به منظور ابراز بلوغ سیاسی و … که پیگیری تکمیل لیست آن میتواند سرگرمی جالبی باشد. مخلص کلام این که ما با یک ائتلاف طبقاتی متشکل از بورژوازی و طبقات متوسط کلانشهرها و مراکز اصلی تجمیع سرمایه و امکانات در شهرهای اصلی مرکزی و به اصطلاح متروپلهای کشور مواجه هستیم که میتوان آن را «مترو-متوسط» نامید. این طبقه در تعامل و پیوند معنوی با ائتلاف سیاسی امنیت-محور قرار دارد و در منافع اقتصادی گسترده و تفکر شیعُونیستی (شیعه + شوینیستی) با رژیم پیوند مییابد. رد گفتمان تجمیعکننده این پارههای به ظاهر متضاد را میتوان در کلیدواژگانی مانند صلح، امنیت، سازش، گذار تدریجی و تمامیت ارضی در تخالف تام و تمام با انقلاب، رادیکالیسم و حق تعیین سرنوشت مشاهده کرد. بنابراین ما در ایران امروز با وضعیتی مواجه هستیم که عمود خیمهی آن تنها رژیم و ولایت فقیهاش و یکی از دلایل اصلی دیرپایی آن همان است. ما با یک «فاشیعیسم دو پا» مواجه هستیم که پایی در حکومت و پایگاه اخص اجتماعی آن و پایی دیگر در شبه-اپوزیسیون قلابی و نیروی اجتماعی متناظر آن دارد. این شبه-اپوزیسیون قلابی نه تنها از توان سرکوب رژیم و عمر آن نمیکاهد بلکه با فراهم آوردن هژمونی اجارهای برای آن، ایجاد تشتت و تخدیر در طبقات خلقی، منزوی و منفور ساختن اپوزیسیون رادیکال و انقلابی و خریدن مشروعیت و حیثیت بینالمللی، کارایی و دوام آن را بدون تحمیل کوچکترین هزینهای تامین میکند. چنانکه اشاره شد در یک مورد نادر تاریخی جریاناتی که ادعای حضور در «اپوزیسیون» را دارند با ارائهی تصویر یک «جامعهی مدنی» گلخانهای و استریل در دیکتاتوریای که عمق اذهان و رختخوابهای مردم را نیز بو میکشد، عملا نقش دستگاههای ایدئولوژیک یک رژیم تئو فاشیستی را ایفا میکنند. این تغییری در تضاد اصلی دورهی کنونی ما بین خلق و دیکتاتوری فاشیعیستی نمیدهد اما یاری میکند تصویر دقیقتری از ابعاد و ریشههای دیکتاتوری و شرایط بازتولیدکنندهی آن داشته باشیم تا بتوانیم تدابیر مناسبتری بیاندیشیم.
فاکتهای لازم برای تقویت این فرضیه آنقدر زیاد است که یک مقاله تفصیلی نیز برای نقل آنان کافی به نظر نمیرسد. بارزترین نمود آن را میتوان در رفتار انتخاباتی این ائتلاف امنیتی مشاهده کرد. البته اگر با تسامح آنچه در رژیم اسلامی برای جابجایی قدرت بین باندهای مختلف آن انجام میشود را با تسامحی بسیار گشادهدستانه «انتخابات» مینامیم. آنچه واضح است این واقعیت است که از سال ۱۳۷۶ جناح لیبرال-فاشیعیست رژیم به عنوان مرکز ثقل ائتلاف امنیتی در هر گام هر چه بیشتر به جریان فالانژ و نمایندگانش در بیت رهبری، سپاه، نهادهای آخوندیسم و … نزدیک شده است که نتیجه را میتوان در طرح چهرههای امنیتی علنی (روحانی و کابینهاش) به عنوان نمایندگان «نسل جدید اصلاحات» دید. اپوزیسیون امنیتی نه تنها در این چرخش تند و مداوم به راست همراه لیبرال-فاشیعیستها بوده است بلکه در هر مقطع در سمت راست آنها نیز ایستاده است. بعد از روی کار آمدن دولت خاتمی بخش پانایرانیستتر ائتلاف امنیتی علنا دولت را از بازکردن فضا به روی خلقها و ملیتهای تحت ستم برحذر میداشت و به سرکوب و ایجاد محدودیت تشویق مینمود. پرویز ورجاوند دبیر کل جبههی ملی ایران در سال ۱۳۷۹ در نامهای مخفیانه به خاتمی او را از اجرای اصل ۱۵ قانون اساسی همین رژیم و تدریس زبانهای مادری، استخدام دبیران یومی و آزادکردن نشریات محلی و … باز داشت. حزب پانایرانیست از حامیان فعال برنامهی اتمی احمدینژاد و ابزار سرکوب مستقیم آن در عربستان بود. عزتالله سحابی چهرهی اصلی جریان موسوم به ملی-مذهبی و سایر چهرههای آنان بارها و بارها در مقاطع خیزش و غلیان مردمِ به جانآمده، آنان را از تلاش برای سرنگونساختن رژیم بر حذر داشت. نامهی سرگشاده او در سال ۱۳۸۸ در اوج خیزش مردمی که به تخطئه حرکات اعتراضی آنان پرداخت هیچگاه از یاد نمیرود. علیرضا رجایی فعال دیگر این جریان در سطحی تئوریک حجت را بر همگان تمام کرده و مینویسد:ـ
ـ«از آنجا که انقلاب اسلامی نسبتی اساسی با مبانی ناسیونالیسم ایرانی یعنی زبان پارسی، دین اسلام، مذهب تشیع، تاریخ، فرهنگ و قلمرو مشخص ارضی ایران زمین دارد، بنابراین به نظر میرسد که آیندهی دموکراسی، ناسیونالیسم و دولت ملی در ایران به شکل اجتنابناپذیری تابعی خواهد بود از نحوهی بسط انقلاب اسلامی در چارچوب رژیم سیاسی حاضر.»ـ
با آغاز سیاست توسعهطلبی جنایتکارانه فاشیعیسم در منطقه از طریق به خاک و خون کشیدن عراق و سوریه، ائتلاف امنیتی با توجهیات پانایرانیستی تمام قد به حمایت آن پرداخت. ادیب برومند دبیرکل دیگر جبهه ملی، تشیع را از ارکان ضروری ایرانیبودن خواند، قاسم سلیمانی «سردار عارف» و فخر و «گُرد ایرانزمین» خوانده شد و حسین همدانیان که مسئول سپاه تهران در جریان سرکوب ۱۳۸۸ بود با «آرش کمانگیر» مقایسه شد. داریوش همایون تنها چهرهی فکری جدی سلطنتطلبان اندکی پیش از مرگ به صراحت اعلام کرد اگر به خاطر حق تعیین سرنوشت، امکان در خطر افتادن تمامیت ارضی ایران مطرح شود، به «نیاندیشیدنیترین اندیشیدنیها» خواهد اندیشید و بیتردید در کنار جمهوری اسلامی و سپاه پاسداران قرار خواهد گرفت. فکر نمیکنیم که در مورد سابقه چنین مواضعی در بخش چپ این ائتلاف امنیتی یعنی توده-اکثریتیهای پیر و جوان که در این رابطه کسوت و فضل تقدم دارند، نیاز به توضیح باشد. رویکرد این ائتلاف در برخورد با مسائل خلقهای تحت ستم یک نوع بینش ژاندارمگونه است که خلقها را یا «مرزبانان دلاور» میبیند و یا تروریست و قاچاقچی و تجزیهطلب.
اما در سمت دیگر تضاد یعنی در سوی خلقها و طبقات خلقی اوضاع به چه نحو است؟ در تمام این مدت خلقهای تحت ستم و طبقات خلقی یعنی طبقهی کارگر، تهیدستان شهری و لایههای پایین خردهبورژوازی به سرکردگی دانشجویان معترض و ارتش انبوه فارغالتحصیلان بیکار هر جا توانستند از شکافهای بین وضعیات فوران کردند و اهداف اصلی را نشانه گرفتند. ولی ضعف اصلی آنان برخلاف مترو-متوسطها در این بود که سَرِ سیاسی نداشتند و بدون سر بارها در خیابان تلو تلو خوردند و ائتلاف امنیتی هر بار پوستخربزههای مبارزهی مسالمتآمیز و مدنی، سرنوشت وطن، اخلاق سیاسی و …. زیر پایشان گذاشت و آنها را بر زمین زد. مهمترین جریان اپوزیسیون رادیکال و سایر گرایشهایی هم که قاعدتا میبایست نمایندگی این اقشار را با روشهای متناسب بر عهده بگیرند، با یک خطای بصری فاحش مخاطبان خود را هر بار در اقشاری جستجو میکردند که پایگاه اجارهای رژیم و پایگاه اصلی ائتلاف امنیتی بودند و لذا هر بار ناکامتر شدند. ناسیونالیسم ایرانی و مخالفت با حق تعیین سرنوشت تمامعیار متاسفانه از مواضع اصلی و دائمی آنها بوده است و راهی کوتاهتر و مطمئنتر از این برای انتحار سیاسی و تندادن به انزوای تحمیلی وجود نداشت.
از آنجا که به کاربردن عبارت خلق با این بسامد بالا احتمالا رعشه بر پیکر نحیف اکونومیسم میاندازد توضیحی در این باره ضروری است. عبارت خلق در ادبیات مارکسیست-لنینیستی به دو معنای عمده استعمال شده است: نخست بلوکی از طبقات فرودست که طبقهی کارگر عضو ثابت و محوری آن است و بسته به شرایط تاریخی دهقانان، لایههای پایین خردهبورژوازی، دانشجویان، تهیدستان شهری و حتی بخشهایی از بورژوازی را به عنوان متحدین در بر میگیرد. معنای دوم آن به ملیتها و قومیتهای فرودست بر میگردد. این دو معنا در هر دوره با هم نسبتهای مشخصی برقرار میکنند و با هم همپوشانی و تفاوتهایی دارند. در دورهی مشخص کنونی ایران بالاترین میزان همپوشی بین آنها وجود دارد و فیالواقع یک در هم تنیدگی بین آنها شکل گرفته است. دلیل آن بیرون رفتن بورژوازی هم از بلوک طبقات خلقی و هم جنبشهای رهایی بخش خلقهای تحت ستم است. دلیل دیگر این است که توسعه ناموزون مناسبات سرمایهداری حاد و درندهخویانه در چارچوب یک دیکتاتوری فاشیعیستی با دامنزدن به فلاکت اقتصادی و تحقیر و آسیمیلاسیون فرهنگی در مناطق پیرامونی و محل زیست طبقات تحتستم زمینهی عینی برای به جریان درآمدن این تحرکات و گرایش آنها به رادیکالیسم و انقلاب فراهم میکند. البته سایهای از حضور بورژوازی منتسب به خلقهای تحت ستم را میتوان حس کرد که بیشتر در پیوند با ائتلاف امنیتی، دست به طرح نوعی مطالبات ولایتگرایانه حقیر و تیولخواهانه میزند تا وزن خود را در بازی سیاسی سراسری بالا ببرد. بر این اساس امروز رهایی خلقها ظرف طبیعی و زندهی جریانیافتن مبارزهی طبقاتی است و حس تعلق به خلق در صورت درایت نیروهای انقلابی ظرفیت آن را دارد که بمثابه ظرفی برای شکوفایی استراتژی انقلابی و شکلگیری آگاهی طبقاتی باشد. در واقع هویت خلقی نوعی «شعور عامه» را به تعبیر گرامشی شکل میدهد که میبایست مادهی اولیه و نقطهی عزیمت شکلدهی به آگاهی طبقاتی و برساختن سوژههای فعال مقاومت در مقابل وضعیت باشد. جریانات انقلابی برای شکلدهی به این آگاهی و سوژههای متناظر آن میبایست تاکید دیوید هاروی در مباحث ماتریالیسم تاریخی-جغرافیایی بر عامل مکان و زیست بوم در کنار فرهنگ و تاریخ را در محاسبات خود لحاظ کنند.
یک بررسی ژرف و ریشهای از وضعیت به روشنی نشان میدهد که مسائل خلقهای تحت ستم یعنی آنجا که هژمونی اجارهای رژیم فاشیعیستی به دلایل ذهنی و عینی متعدد نازکترین و شکنندهترین وضعیت را دارد، حلقههای ضعیف وضعیت کنونی را تشکیل میدهند و احتمال دَریدن پوستهی وضعیت در امتداد این گسلها منطقیتر و بیشتر از هر احتمال دیگری است. باید موئتلفین سیاسی و طبقاتی رژیم فاشیعیستی را در کلیت خودشان دید و با دشمنشناسی صحیح و دقیق به طراحی استراتژی و تاکتیکهای ممکن پرداخت. اگر تئوفاشیعیسم دو پاست، نیروی خلقها نیز دو لایه و یک روح در دو کالبد است و از مبارزهی طبقات خلقی در مرکز و پیرامون برای آزادی ملی و رهایی اجتماعی همزمان نیرو میگیرد. پس اینک فریاد خلقها و عزم انقلابیون، گل همین جاست، همین جا باید رقصید… ـ
به نقل از تریبون خلق ها
Keine Kommentare