يك خاطره واقعي از هفت ماه زندگي در كنار همديگر-
أواخر ماه اكتبر بود كه آمدند يا دقيق تَر بگويم ، آوردنشان . من آخرين نَفَر در محله بودم كه از آمدنشان با خبر شدم .
در يك صبح زود برفي بسيار سرد ماه نوامبر وقتي كه در ايستگاه قطار منتظر امدن قطار ايستاده بودم يكي از همسايه هاي سويدي ام را ديدم كه شتابان به سمت من مي ايد و پسر جوان لاغري هم با كوله پشتي به دوش همراهش است كه او را تا به حال نديده بودم و بنظر مي رسيد كه غريبه است .
مرد همسايه ، جوان غريبه رانشانم داد و با عجله گفت : اميدوارم تو همزبانش باشي هر چه با او حرف مي زنم متوجه نمي شود مطلب مهمي است لطفا به او بگو كه امروز به شهر نرود و به كمپ برگردد چون دوشنبه ها از اداره مهاجرت براي اطلاع رساني و مصاحبه با پناهندگان مي ايند و خوب است كه محل كمپ را ترك نكند .گيج شده بودم . حيرت زده پرسيدم كمپ ؟ مگر ما در اين محل كمپ داريم ؟ صورت مرد سويدي اما تماشايي بود دهانش متحير باز مونده بود و گفت : يعني تو كه اينجا زندكي مي كني خبر نداري ؟ گفتم نه خبر از چي ؟ كجا ؟ جواب داد خبر نداري كه تمامي خانه ها و كلبه ها ي كنار ساحل را شهرداري از صاحب ان أجاره كرده و پناهندكاني كه از هر روزه از جنك فرار مي كنتد و به سويد مي ايند را كنار درياچه سكني داده است . از شنيدن نام پناهندگان و اين خبر ، هيجان زده شدم و شادي كودكانه اي بهم دست داد از اينكه ديگر در خبرها ي رسانه ها در باره شون نمي شنوم و يا در روزنامه ها فقط عكس جسد باد كرده شان را در ساحل نميبينم و حالا در چند قدمي همسايگي من زندكي مي كنند . به مانند اينكه اتفاق خوشي در زندگي برايم افتاده باشد خوشحال شدم و در همين فكر ها بودم كه صداي مرد همسايه را شنيدم كه گفت : در ضمن در اين محل يك انجمن موقتي مدد كاري داوطلبانه با پيش قدمي زني بنام Tessan تشكيل شده و ما عصر ها بعد از كار بنوبت براي كمك به انها به كمپ مي رويم تو هم مي تواني اسم خودت را بنويسي و بيايي احتمالا خيلي بيشتر از ما مي تواني كمك باشي زبان برخي شان را شايد بدوني و بالاخره چون خودت خارجي هستي بيشتر برايشان قوت قلبي تا ما . عصر كه به خانه برگشتم اولين كاري كه كردم ثبت نآم در انجمن داوطلبانه Volontär و پيوستن به انها بود . از انجايي كه سويدي ها بسيار مردم منظم و دقيقي هستند برنامه نقسيم كار عادلانه ي خوبي را تنطيم كرده بودند و هر كسي بِنَا بر وقت ازادي كه داشت نام خود را در ساعت ها و تاريخ هاي مختلف مي نوشت و به كمپ براي ياري مي رفت . بازنشسته ها ي محله هر روز با جعبه هاي شيريني و كيك خانگي كه خودشان مي پختند به انها سر مي زدند من و تعدادي ديگر كه روزها كار مي كرديم هم يك دو بار در هفته از عصر به بعد يا شب ها بهشان سر مي زديم و به همراه چند سويدي مدد كار اجتمايي كه هم انجا كار مي كردند وسايلي را كه كاميون ها در روز مي اوردند كه شامل لباس ، كفش و پوتين وسايل ورزشي و اوليه بهداشتي و غيره بود را بينشان تقسيم مي كرديم شب ها در سالن اجتماعات برايشان قهوه و چايي درست مي كرديم و با شيريني و كيك هايي كه همسايه ها پخته و اورده بودند ازشان پديرايي مي كرديم . برايشان از فرهنك و جامعه سويد مي گفتيم انها از دردها و بيماري هاشان برايمان مي گفتند به دكتر و پرستار زنك مي زديم و وقت برايشان مي گرفتيم و به درمانكاه مي برديم شان و مهمتر از هر چيزي هم صحبتي و همدلي بود و جنب و جوش انساني دو سويه خوبي ميان مان در جريان بود . انها داستان هايي از فرار و سفر پر مخاطره شان برايمان تعريف مي كردند كه نه در رسانه ها مي شنيدم و نه در روزنامه ها مي خوانديم . و ما هم ..
بهر رو زمستاني كم و بيش با انها كذشت . يكي از شب ها كه بيرون ساختمان سالن اجتماعات در هواي ازاد با چند نَفَر ايستاده بوديم و سيكار دود مي كرديم يكي از انها رو به من كرد و پرسيد راستي تو خانه ات كجاست ؟ از اينكه نام „خانه “ را به زبان اورده بود حس خوبي بهم دست نداد و راستش كمي خجالت هم كشيدم چون شاهد بودم و مي ديدم كه چگونه چندين نَفَر با هم در اين اتاقك هاي كوچك ساحلي بسختي زندكي مي كنند .. يه خورده مِن مِن كردم و گفتم محل زندگيم از اينجا تقريبا دوره يعني چند خيابان انطرف تَر است ولي خوش به حال شما كه نزديك ساحل و اب و طبيعت به اين قشنك ي زندكي مي كنيد أرزويم بود من هم اينطورنزديك ساحل زندكي مي كردم .. مشغول اسمان ريسمان بافتن براي عوض كردن بحث بودم كه او همانطور كه به درياي يخ زده نگاه مي كرد پك محكمي به سيگارش زد و اهسته انگاري كه با خودش حرف مي زند گفت: ولي اين ساحل دريا ي يخ زده در اين سرماي زمستان به چه بدرد ما پناهندكان مي خورد! ؟ با اينكه جوابم را گرفته بودم ولي كوتاه نيامدم و براي اينكه بحث را خوش و مثبت تمام كنم اينبار محكم و قاطعانه گفتم اين چه حرفيه ؟ هميشه كه اينجا سرد نخواهد بود و اينطور نمي ماند بالاخره افتاب هم در مي ايد و ساحل گرم مي شود و مي توانيد ابتني .. و هنوز جمله اخر از دهانم در نيامده بود كه بسرعت چشم از دريا گرفت و با عميق ترين و تلخ ترين نكاهي كه تا به ان روز هرگز با ان مصادف نشده و نديده بودم نگاهم كرد و همزمان پرسيد تا اينكه „افتاب“ شما در بيايد چند ماه مانده است ؟ ماهها را بسرعت شمردم و گفتم : هفت ماه . هفت ماه ديگر يعني در ماه يوني .همان خرداد ماه . با لبخندِ تلخي گفت : يادت باشد اولين باري كه خورشيد در إسمان اينجا درست در ميايد و زمين اينجا را خوب گرم مي كند ما ان روز ديگر اينجا نيستيم . ان روزي كه اين ساحل داغ و افتابيست …يادت بماند . پرسيدم اخر چرا ؟ تو از كجا مي داني ؟ گفت : ادمي كه از جنك مي گريزد و جانش را در ميان دريا به ريسك ميگذارد كه بتواند خود را به اين طرف مرز برساند خيلي چيزها را در اين سفر „مرك يا زندگي “ تجربه مي كند و با نزديك شدن به مرگ ديگر ان ادم سابق نيست „با تجربه مي شود“ انوقت زودتر از ديگران دنياي واقعي „بدون بزك „را هم مي تواند ببيند . تو نزديكي دريا زندكي مي كني از دريا نگذشته اي .. و همانطور كه حرف مي زِد دست دختر ش را گرفت و بسوي كلبه ساحلي سرد و يخ زده اش رفت .. و من را بهت زده با كلي فكر بدون انكه دقيقا منظور اصلي ش را فهميده باشم تنها گذاشت .
بالاخره اين زمستان كذشت من هم بخاطر كار و بيماري و خستگي و مشكلات ديكر زندكي كمتر به انجا مي رفتم ولي گاهگاهي كه در قطار انها را مي ديدم و از وضعيبت شان مي پرسيدم جواب ها ي همه شان يكي بود – هنوز منتظريم .. بلاتكليفيم . جواب نگرفته ايم من هم براي انكه بهشان روحيه بدهم با گفتن يك جمله تكراري به انكليسي و فارسي „هر چه باشد اينجا جنك نيست و جانتان در امان است مطمين باشيد كه درست مي شود دلداريشان مي دادم .
تا كه امروز رسيد . وقتي كه از قطار پياده شدم حس كردم اتفاقي در محله افتاده است . با قدم هاي اهسته به سمت خانه مي رفتم كه ناگهان چشمم به چندين اتوبوس كه از سمت ساحل و دريا بيرون مي امدند افتاد . بي اختبار ايستادم و اتوبوس ها را يكي يكي شمردم – يك – دو ، سه ،چهار ، پنج – شش ، هفت .. از پشت شيشه پنجره ي اتوبوس ديدمشان كه برايم دست تكان مي دادند . خودشان بودند . فقط با نگاه بدرقه شان كردم و نتوانستم برايشان دست تكان دهم و در دلم گفتم . رفتند . يعني بردنشان . و يكهو در محله حس غريبي بدي بهم دست داد . و خودم را سرزنش كردم كه بايست بيشتر بهشان سر مي زدم چهره هاي يك يكشان جلوي چشمم امد . ان دختر جوان زيباي افغان كه مريض بود . همسرش كه متولد ايران بود و دست فروش خيابان هاي تهران و از ستم و ظلمي كه افغان ها در ايران تجربه كرده اند برايم داستان ها تعريف مي كرد . ان جوان عراقي كه هميشه كتاب اموزش سويدي در دستش بود و از من معني لغت ها را مي پرسيد .. ان مرد سوريه ايي كه تنها در گوشه اي مي نشست و هميشه گوشي در گوش داشت و به اخبار گوش مي داد و بارها و بارها حلقه هاي اشك را در چشمانش ديده بودم با انكه سعي مي كرد گريه اش را پنهان كند ان كودكان بي خبر كه در گوشه ي سالن با أسباب بازي هاي دست دومي كه برايشان اورده بوديم بازي مي كردند و يا در دفتر نقاشي هايشان خانه هاي شكسته و كوچه هاي مخروبه و يا درياي توفاني و قايقي مملو از جمعيت كشيده بودند و …مشغول مرور اين خاطرات بودم كه از پيچ كوچه همان مرد سويدي همسايه را ديدم كه با فايق پلاستيكي زير بغل زده دست دخترش را گرفته و به سمت خيابان ساحلي مي رفتند همان مردي كه خبر امدن پناهندكان را اولين بار به من داده بود با صداي خشمگين بلند داد زدم راستي تو مي داني چرا از اينجا رفتند ؟ خبر داري كجا بردنشان ؟ مرد همسايه ايستاد و خيلي طبيعي و ارام گفت مگر نمي بيني تابستان شده و توريست ها بزودي خواهند امد . طبيعتا صاحب اين پلاژ برايش ديگر صرف ندارد كه كلبه ها را به شهرداري أجاره بدهد ان وقت هم چون زمستان بود برايش سود داشت اما حالا از شبي هفتصد تا هزار و دويست كرون به توريست ها أجاره مي دهد . از اينرو كه هزينه بالا بود كمپ را بستند و انها را به شمال سويد بردند. زير لب گفتم تف به سرمايه داري تف ! با اينكه هوا گرم بود از شنيدن نام شمال سويد يك دفعه تمام بدنم يخ زِد و بي اختيار به اسمان نگاه كردم و „خورشيد“ در امده بود .
.مثل كسي كه هنوز حادثه را باور نداشته باشد راه خانه ام را نگرفتم و به سمت ساحل رفتم .. ساحل خلوت ِ خلوت بود هنوز توريست ها نرسيده بودند به دورو برم غريبانه نگاه كردم از پناهنده ها ديگر هيچ اثري نبود و تنها صدا بود كه باقي مانده بود صدايي كه مرتب در ساحل مي پيچيد :: يادت باشد يادت باشد اولين بار كه خورشيد خوب در بيايد ما ديگر اينجا نيستيم . يادت بماند ان روز كه هوا گرم و افتابيست . چرا ؟ اخر چرا ؟ تو از كجا مي داني ؟ صداي پناهنده تا ابد در ذهنم ماند . تو در نزديكي ِ دريا زندكي مي كني تو از دريا نگذشته اي اين را كسي مي داند كه براي نجات جانش دل به دريا زده باشد و دريا را پشت سر گذاشته باشد انوقت جهان بدون بزك را هم مي تواند ببيند .
Keine Kommentare