روز 27 تیر ماه 1365 ؛ هنگامی که رفیق مریم (فرشته) جان باخت.

خوش‌تر آن می‌بود که سِرّ دلبران گفته می‌آمد در حدیث دیگران! دیگران وجود نداشتند تا حدیثی بگویند.

رفیق مریم (فرشته)
رفیق مریم (فرشته بوزچلو)

آبان ماه سال 1360 در بحبوحۀ کشتارهای جنون‌آمیز حکومتی، من از تهران تا ارومیه و تبریز قرارهایی مطلقاً ناامن اجرا می‌کردم و هر روز با دستگیری کادرها، اعضا و هواداران سازمان، شاهد فروپاشی هرچه بیشتر نیروی انسانی آن بودم. در یک گفتگوی دو نفره هنگام سفر از تبریز به تهران، مسئول تشکیلاتی من «یدی» از من درخواست کرد که در باز سازماندهی تشکیلات آذربایجان مسئولیت جانشینی او، همچنین مسئولیت کمیتۀ شهرستان‌های آذربایجان را به عهده بگیرم. در همان گفتگو برای گسترش امکانات کمیته قرار شد من با رفیقی با نام تشکیلاتی مرضیه؛ همسر حاملۀ یکی از رفقای زندانی، زیر توجیه زن و شوهر خانۀ مخفی تشکیل بدهم. در جلسۀ بعد همراه با یدی دو شناس‌نامه یکی به نام مرضیه احد زاده متولد تبریز و دیگری به نام حبیب‌الله بهرامی متولد اسکو با تاریخ ازدواج در یک دفترخانۀ ازدواج و طلاق در تهران، جعل کردیم و قرار شد به زودی در تبریز با هم خانه و رفیق تشکیلاتی آینده آشنا شده با اجاره کردن خانه به گسترش امکانات اقامتی بپردازیم. هفتۀ بعد توانستم در تبریز یک خانۀ بسیار امن و یک زیرزمین بزرگ در محلۀ تجاری تبریز برای توجیه شغلی اجاره کنم. در همان هفته قرار شد همراه با یدی و رفیقی که مرضیه نامیده شد، رفقای کمیتۀ شهرستان‌های آذربایجان شامل یک رفیق از ارومیه، رفیقی دیگر از میان دوآب را در قرار خیابانی ملاقات کرده و همگی شامل پنج نفر به ارومیه حرکت کرده و در یک خانۀ امن جلسۀ کمیتۀ تشکیلاتی آذربایجان برگزار کنیم. قرار در یک شب حوالی ساعت 19 به وقت محلی اجرا شد. من برای نخستین بار همسر توجیهی و هم‌خانۀ تشکیلاتی خود؛ زن جوانی که با زحمت خود را در صندلی جلوی ماشین پیکان چنان فشرده بود که تنها یک سوم از قامت و بخشی از صورتش قابل دیدن بود را دیدم. در یک مسیر به مسافت سه تا چهار کیلومتر دو رفیق دیگر را سوار کردیم و قرار شد پنج نفره به جانب ارومیه حرکت کنیم. در همان لحظۀ اول با مخالفت جدی رفیق مرضیه سفر متوقف شد. استدلال مرضیه این بود که برنامه‌ریزی بدون کمترین تمهیدات امنیتی صورت گرفته، زیرا مسافرت یک زن جوان با چهار همسفر مرد در یک اتومبیل پیکان از کوچکترین توجیه برای عادی جلوه دادن سفر، به بازدید گشت های رنگ وارنگ امنیتی حکومت برخوردار نیست. گذشته از آن در یک مسافت سه تا چهار کیلومتری سوار کردن پیاپیِ دو رفیق چک و کنترل نشده از دو شهر کاملاً زیر ضرب امنیتی رفته، به هیچ وجه قابل قبول نیست. مرضیه همان لحظه تصمیم به پیاده شدن از ماشین گرفت و با اعتراض به رفیقی که قرار بود همراه با او مسئولیت در کمیتۀ آذربایجان را به عهده بگیرد، از ادامۀ سفر امتناع کرد. رفقای شهرستان‌های آذربایجان نیز بدون مقاومت پیاده شده و در تاریکی شب در آن محلۀ تبریز ناپدید شدند. من و مرضیه برای دیدار بعدی قرار گذاشتیم تا امر انتقال به خانه و آغاز زندگی توجیهی خود را به انجام برسانیم. دو هفته بعد من در تهران مرضیه را به وانت نسبتاً بزرگی که وسیلۀ رفت و آمد و اجرای قرار و مدار تشکیلاتی، نیز توجیه شغلی من بود سوار کردم و عازم تبریز شدیم. ترکیب لباس، پوشیدن چادر، کفش‌های سرپایی و زنبیل پلاستیکی خرید روزانۀ زنان از طبقات پایین جامعۀ آنروزی تهران کاملاً طبیعی و برای زنی که همسر یک رانندۀ وانت بار [ من] است توجیه مناسبی بود. حالت روحی آرامش بخش و خونسرد مرضیه در اجرای این قرار، نشان از ورزیدگی او در زندگی مخفی داشت. در خلال مسافرت در شهر زنجان برای چک کردن خودمان و کسب اطمینان از تعقیب نشدن، ساعتی در بازار زنجان به خرید وسایل اولیه و لازم خانه پرداختیم. این خرید با تمهید طبیعی نشان دادن بار وانت بود که به خانه کشی یک خانوادۀ کم بضاعت از تهران به تبریز شباهت داشته باشد. وسایلی که خریداری شدند حتی الامکان برای رفع نیاز های روزانه باید مفید بوده، در عین حال با اندازه و حجم بزرگ قیمتی ارزان داشتند. در زنجان یک قرار خیابانی اجرا کرده و سهمیه نشریه کار ( ارگان هفتگی سازمان) را از رفیقی که مسئول تشکیلات زنجان و شهرهای استان زنجان بود گرفتیم. این قرار همزمان برای آشنایی رفیق شهرستان (زنجان) با مرضیه بود که اگر در آینده‌ای نا معلوم اتفاقی برای من افتاد، رفقا مرضیه و رفیق شهرستان همدیگر را بتوانند بشناسند. رفیق شهرستان که آن هنگام یوسف نامیده می شد، یک انقلابی فداکار با سوابق طولانی در تشکل‌های کارگری بود. از جهت امنیتی و قابل اعتماد بودن من کوچکترین تردیدی به او نداشتم. این رفیق دلیر در زمستان 64 در یک دستگیری دسته‌جمعی به اسارت حکومت افتاد. پس از آن و با اطمینان از نداشتن ردّ امنیتی روانۀ تبریز شدیم. در تبریز نیز مرضیه با مراجعه به یک خانه از خویشاوندانش چند چمدان و کیف دستی به اثاث البیت توجیهی اضافه کرد تا برای صاحبخانه، خانه کشی دونفره کاملاً طبیعی به نظر برسد. در این نخستین قرار بالنسبه دشوار مرضیه توان و تجربۀ تحسین انگیزی نشان داد، ویژه اینکه او در ماه های بارداری هم بود. همسر او در یک تعقیب خیابانی دستگیر شده و زیر شکنجه‌های جنون آور مقاومت می‌کرد. پس از دستگیری همسرش، مرضیه با برادر جوان‌تر همسرش به عنوان «کوپل» تشکیلاتی، خانوادۀ توجیهی و خانۀ مخفی سازماندهی کرده بود. در همان هفته‌های اول همسر توجیهی او نیز دستگیر شده و در جا اعدام شده بود. نشانه‌ای از اثر این مصیبت‌ها در رفتار و روابط مرضیه با من و یدی دیده نمی‌شد. او با تعهد و پشتکار به توجیه اقامت در محلۀ جدید پرداخت، از جمله برای طبیعی نشان دادن رفتار روزانه‌اش، همراه با زن صاحبخانه و دخترانش به مراسم روضه خوانی محله می‌رفت. او به لطف زبان مادری‌اش با لهجۀ غلیظ تبریزی، هم‌زمان با رفتاری کاملاً عامیانه و مشابه مردمی که ما تقلید زندگی آن‌ها را در می آوردیم، توانست خیلی زود خودش و من را که با توضیح او؛ به دلیل زندگی طولانی در تهران زبان ترکی را نمی‌توانستم به خوبی او صحبت کنم، در محله و در نزد صاحبخانه، ناکافی بودن زبان ترکی من را توجیه کند و من را جا بیندازد.

وسایل زندگی ما بسیار ناچیز و تنها در حد رفع احتیاجات اولیه بود، خوراک روزانه نیز از ارزان‌ترین مواد غذایی تهیه می‌شد. پیشترها باردار بودن مادرم، دو نفر از خواهرها و همسر برادرم را به خاطر می‌آوردم و می‌توانستم دریابم که نوع تغذیه و رفتار روزانۀ مرضیه متناسب با وضعیت بارداری او نیست. او بی‌توجه به این امر همچنان در اجرای قرار و مدارهای تشکیلاتی و برگزاری جلسه در حوزۀ وظایف‌اش بسیار جدی و پی‌گیر بود. هر شب پس از کار روزانه و اجرای قرارها، همراه با گزارش کار روزانه، برنامۀ فردا را بررسی می‌کردیم. بیش از هر چیز دقت در امن نگاهداشتن ارتباط‌ها، دقت زیاد در اجرای قرارها به‌خصوص قرارهای من که عمدتاً با رفقای شهرستان‌ها بود و همواره احتمال داشتن ردّهای مشکوک تعقیب و مراقبت را به همراه داشت، مورد دقت و بازبینی سختگیرانۀ مرضیه بود. او برخوردار از یک تجربه و آموزش سختگیرانۀ امنیتی بود که با هدف مخفی نگاهداشتن بخش‌های امنیتی، تجربیات‌اش را با من درمیان نمی‌گذاشت. اما همواره بی‌آنکه قصد خودنمایی داشته باشد یا بخواهد من را به دلیل نداشتن آگاهی، آموزش و تجربۀ کافی در تنگنا بگذارد، به تصحیح اشتباهات من می‌پرداخت و همواره آموزش‌هایی در موارد گوناگون برای رفع ناکافی بودن روش من ارائه می‌کرد. از جمله مهم‌ترین رهنمودهای او شستنِ ردّ امنیتی و مقابله با تعقیب و مراقبت گشت‌های بی‌شمار حکومت بود. آن هنگام در مدت زمان کوتاهی دو نفر از مسئولین کمیتۀ آذربایجان رفقا؛ رشید حسنی و توکل اسدیان ضربه خورده و جان باخته بودند، رفیق شیرین از کمیتۀ محلات که اکنون مسئولیتش به عهدۀ مرضیه بود، دستگیر شده و در همان هفتۀ اول زیر شکنجه جان باخته بود. مسئول انتقال نشریۀ کار از تهران به تبریز دستگیر شده، با سپاه پاسداران همکاری می‌کرد و با لباس پاسداری در ماشین‌های مخصوص سپاه با اسکورت سپاه پاسداران مشغول گشت زنی و دستگیری خیابانی همۀ کسانی بود که می‌شناخت. سپاه از او تا آنجا که ممکن بود استفاده کرد و پس از نامفید تشخیص دادن، او را به قتل رساند. خرابکاری‌های شرم‌آور او موجب دستگیری و اعدام بیش از 27 نفر از فعالان تشکیلات کمیتۀ آذربایجان شد. مرضیه از جزئیات این تعقیب و مراقبت‌ها، لااُبالی‌گری‌ها و سهل‌انگاری‌های کمیتۀ آذربایجان و شهر تبریز با اطلاع بود و در همان مدت کوتاه تصمیم به ترمیم و بازسازی سیستم امنیتی و دفاعی تشکیلات گرفته بود. کم و بیش کمتر از یک ماه از هم خانه شدن من و مرضیه گذشته بود که او برای شرکت در کنگرۀ اول سازمان که همان هنگام برگزار شد به تهران رفت. یدی نیز به همین دلیل تبریز و کمیتۀ آذربایجان را ترک کرد. من به تنهایی در تبریز ماندم و حتی الامکان به حفظ قرار و مدارها و نگاه داشتن باقیماندۀ تشکیلات پرداختم. پس از برگزاری کنگره، اواخر آذر ماه مرضیه به تبریز برگشت. این بار نشانه‌های بار داری در او نمایان شده بود، در روش کار و جدی گرفتن قرار و مدارها، اما تغییری در روش او دیده نمی‌شد. با یدی مسئول تشکیلات کشمکش‌هایی داشت که تنها در جلسات کمیته مطرح می‌کرد. در غیاب او حتی یک کلمه ایراد و انتقادی از یدی به میان نمی‌آورد. تا اندازۀ قابل قبولی وضعیت امنیتی و استقرار ما داشت جا می‌افتاد و قرار و مدارها، برگزاری جلسات، توزیع نشریۀ کار با همۀ سختی‌هایش که عمدتاً وظیفۀ تحویل از تهران و انتقال آن به تبریز به عهدۀ من می‌ماند، رضایت‌بخش بود. در یک ارزیابی تعقیب و مراقبت که تازه توسط حکومت متداول می‌شد، تشخیص دادیم وانت تشکیلات که در اختیار من بود، موارد مشکوکی از تعقیب و مراقبت را نشان می‌دهد. برای پاک کردن هر نوع ردّ تعقیب و برطرف کردن موارد مشکوک، وانت را با موافقت مرضیه و یدی در جایی امن متوقف کردم و همراه با مرضیه در جستجوی یک خانۀ دیگر به پی‌گیری پرداختیم. یکی از اعضای کمیتۀ محلات که حوزۀ مسئولیت مرضیه بود، یک اتاق در حاشیۀ فقیر نشین شهر تبریز به ما معرفی کرد. اوجوانی حدوداً سی ساله عضو جهاد سازندگی یکی از محلات تبریز بود و با جسارت زیاد از مدت‌ها پیش توانسته بود خود را در کمیتۀ جهادِ سازندگی شهر جا بیندازد و کوچک‌ترین سوء ظنّی به وجود نیاورد. با رعایت سختگیرانۀ امنیتی، اثاث البیت را این بار برای توجیه و پاک کردن ردّ تعقیب با وانت مخصوص اثاث کش با پرداخت کرایه به خانۀ تازه منتقل کردیم. کمتر از یک هفته در آن خانه ساکن شده بودیم که یک روز عصر صاحبخانه به ما اطلاع داد که رفیق هوادار محلات دستگیر شده است. همان دقیقه خانه را ترک کردیم و در یک مهمانخانۀ ارزان اطاقی اجاره کردیم. فردای همان شب من با یدی قرار داشتم. ماجرا را به او گزارش دادم و همان روز در یک قرار اضطراری در یک جلسۀ سه نفره تصویب شد که مرضیه در امکانات امنی که خودش درست تشخیص می‌داد، تا زمان زایمان و استراحت کافیِ بعد از آن تبریز را ترک کند. من در تبریز ماندم و روز بعد به یکی از دوستان دوران تحصیل که آن زمان در تبریز از موقعیت بسیار خوبی برخوردار بود، مراجعه کردم و خلاصه‌ای از وضعیتم را با او در میان گذاشتم. از او خواستم بدون آنکه کوچک‌ترین خطری متوجه خود و خانواده‌اش کند، اگر می‌تواند به من کمک کند تا بتوانم دوباره در تبریز مستقر شوم. او با گشاده‌رویی پذیرفت و چند روز در خانه پدری‌اش از من نگهداری کرد و در صدد بود که با هویت اصلی و شناسنامۀ حقیقی من برایم کاری پیدا کند. قرار ما این بود که به مجرد تشخیص مورد مشکوک، من ناپدید شوم. دوست فداکارم با پذیرش این مسئولیت دِینِ بزرگی به گردن من گذاشت و به بررسی امکاناتی که کسی را با خطر مواجه نکند پرداخت. طبیعتاً پیدا کردن چنین موقعیتی به آسانی میسر نمی‌شد.از فروش ماشین شخصی پول کافی در اختیار داشتم که بخش اصلی آن را به عنوان کمک مالی به تشکیلات پرداخته بودم با بخش کمتر آن گذران می‌کردم و همچنان منتظر اقدام دوستم به سر می‌بردم. در آخرین دیداری که با دوستم داشتم، از من خواهش کرد که تبریز را ترک کنم. او زادۀ تبریز بود و ارتباطات و امکانات گسترده ای در تبریز داشت. او مدتی قبل از سقوط شاه به جرم ارتباط با مجاهدین زندانی شده بود و از این رهگذر نیز کم و بیش وضعیت پلیسی شهر را می‌شناخت و در همان مدت کوتاهی که من دور و بر او زندگی می‌کردم، دریافته بود که من از چه زمانی در تبریز زندگی می‌کنم، چند بار از تور مراقبت خودم را بیرون انداخته‌ام. پاسداران برای دست‌یابی به من و زنی که به عنوان همسر با من زندگی می‌کرده، نیز شخص دیگری که همزمان با من به تبریز آمده، در جستجویی مصرانه به همه سوراخ و سنبه‌ها سرشان را فرو می‌کنند، من را مطلع کرد. صحبت دیگری نداشتم از دوستم جدا شدم و فهمیدم که مطلقاً در تبریز امکان ادامه کاری ندارم. قبلاً مدتی در زنجان اقامت کرده بودم، محدودیت‌هایِ زندگی مخفی در زنجان را می‌شناختم و می‌دانستم استقرار دوباره به سادگی در آن شهر میسر نیست. در جاهای دیگر برای شروع کار مخفی، کوچکترین حداقل‌ها را نیز نداشتم. پس از بررسی موقعیت و تشریح آن با یدی به عنوان مسئول تشکیلاتی، با او قصد رفتنم به کمیتۀ کردستان را در میان گذاشتم. چند روز دیرتر اوایل بهمن ماه سال 1360 همراه با مهدی سامع که آن زمان او را با نام رفیق بیژن می‌شناختیم و بعد از کنگره مسئول کمیتۀ کردستان شده بود، عازم کردستان شدم. ــ فعالیت در کمیتۀ کردستان و زندگی در دسته‌های رفقای پیشمرگه را جداگانه در یک نوشتۀ مستقل ارائه خواهم کرد. در این گزارش تنها به شناساندن رفیق مریم که از او با نام مرضیه در کمیتۀ آذربایجان سخن گفتم، می‌پردازم. دورۀ اقامت من تا اواخر خرداد 1362 در کردستان به درازا کشید. در گذر این زمان نسبتاً کوتاه تشکیلات شهر با ضرباتی جبران ناپذیر روبرو شده و به نیرویی که تجربۀ کار مخفی در شهر داشته باشد، نیاز فوری بود، از این روی من دوباره به تشکیلات شهر پیوستم. باز هم اجرای قرار با یدی؛ این بار در کمیتۀ کارگری «شمال و آذربایجان». تشکیلات شهر تخریب شده، در نتیجۀ همکاری یکی از اعضای کمیتۀ محلات با سپاه پاسداران شمار بزرگی از نیروهای مخفی دستگیر شده و شکنجه‌هایی مرگبار را از سر می‌گذرانیدند. هیچ گونه امکانی برای استقرار و اقامت من وجود نداشت، بیماری مهلک یرقان در بحرانی‌ترین مراحل پیشرفته‌اش، تاب و توان جسمی را از من گرفته بود. باز هم همان دشواری‌های قبلی در ابعادی خطیرتر ادامه کاری را دشوار می‌کرد. در وضعیت آنروزی من؛ یک مرد سی و چند سالۀ مجرد بدون شغل قابل قبول، محال بود که بتواند خانه اجاره کند، ماشین به نام خود ثبت کند و به گسترش امکاناتِ مخفیِ استقراری بپردازد. برای ازدواج هیچ راه حلّی وجود نداشت، معدود رفقای تشکیلاتی زن مجاز نبودند که از یک بخش مخفی که همۀ جزئیات آن مربوط به آن‌ها بود، به بخش دیگر انتقال داده شوند. از شمار رفقای تشکیلاتی زن به شدت کاسته شده بود و یک رفیق برای تشکیل کوپل خانوادگی در هیچیک از بخش‌های مخفی وجود نداشت. بررغم اعلام آمادگی رفقای هوادار زن که با کمال میل می‌خواستند به زندگی مخفی روی بیاورند، باقیماندۀ تشکیلات آن زمان مطلقاً توانایی جذبِ نیرویِ فاقد پختگی کافی برای زندگی مخفی را نداشت. پس از مدت‌ها سر انجام عضو باقیماندۀ کمیتۀ مرکزیِ فعال در تشکیلات مخفی تهران اطلاع داد که یکی از رفقای با تجربۀ سازمان که مدتی قطع ارتباط شده بود، دوباره به تشکیلات وصل شده و قراری برای ارتباط مجدد تعیین کرده است. با همراهیِ عضو با سابقه و مجرَّب تشکیلات به توسعۀ امکانات می‌توانستم امید بیشتری دشته باشم. سرانجام پس از ماه‌ها اجرای قرارهای ناموفق و تکرارهای بی‌ثمر آن، با رفیقی که قرار بود به تشکیلات وصل شود، دیدار حاصل شد. هنگام اجرای قرار، رفیق مرضیه را در میان جمعیت انبوه یکی از میدان‌های انتهای خیابان گرگان به سرعت شناختم. او نیز با دیدن من چهره‌اش گشوده شد و مثل یک زن که در حین خرید خیابانی به همسرش می‌پیوندد، در کنار من به راه رفتن ادامه داد. در خانۀ مخفی کمیتۀ کارگری تهران یک جلسۀ چهار نفره شامل رفقا؛ احمد و زهره از کمیتۀ تهران، رفیق مرضیه و من از کمیتۀ کارگری شمال و آذربایجان نخستین نشست تشکیلاتی را برگزار کردیم. در همان جلسه اوراق شناسایی شامل؛ شناسنامه، عقدنامه، گواهینامۀ رانندگی برای هر دو نفر و طبق معمول همه جعلی را در آن جلسه تنظیم کردیم. نخستین تصمیم جلسه، جستجوی یک خانۀ مناسب و نقل و انتقال طبیعی و توجیه شده به خانۀ جدید بود. پس از پایان جلسۀ چهار نفره، در گفتگو های خارج از جلسه رفیق مرضیه اطلاع داد که برای زایمان و استراحت چند ماهۀ پس از آن، قرار های منظم با تشکیلات را قطع کرده و پس از چند ماه که برای پیوستن دوباره به تشکیلات، قرارهای تعیین شده‌اش را اجرا کرده، کسی در محل قرار نبوده. او پس از تکرار قرارهای بعدی و قرارهای جایگزین موفق به وصل ارتباط نشده و ناگزیر قاچاقی اواخر پاییز 1361 برای وصل به تشکیلات توسط کمیتۀ خارج به اروپا رفته و پس از تنظیم قرار و مدارهای متداول آن روزها در کمیتۀ خارج از کشور در شهر پاریس، از همان راه قاچاق در یک تانکر حمل قیر از ترکیه به ایران باز گشته است. شکل بازگشت او به ایران کاملاً معکوسِ روند متداول آن روزها بود؛ آن هنگام همه از ایران می‌گریختند و هرگز به فکر بازگشت به؛ جهنم بلاتکلیفی در شهرهای ایران، اجرای قرارهای بدون ملاقات یا ملاقات با رفقای تعقیب شده، شکارهای خیابانی، دستگیری و جان باختن زیر شکنجه، اعدام‌های بی‌پایان، دستگیری‌هایِ دسته جمعی بی‌شمار، افتادن به تور تعقیب و مراقبت‌های هراس‌آور و ده‌ها روی داد که به متلاشی شدن پیکرۀ اصلی تشکیلات انجامیده بود، بازگشت رفیق مرضیه به ایران یک روی داد کاملاً متضاد با رسمِ رایجِ آن زمانه بود. بازگشتن من از کمیتۀ کردستان نیز پس از حدوداً دو سال زندگی در دسته‌های پیشمرگه و از دست دادن توجیهات زندگی یک کادر مخفی تشکیلاتی، بی‌شباهت به بازگشت رفیق مرضیه نبود. روز بعد از جلسۀ چهار نفره، من رفیق مرضیه را به خانۀ یک رفیق زن از گروه هواداران قطع ارتباط شدۀ بخش‌های دموکراتیک محلات تهران، برای مدتی کوتاه بردم. رفیق میزبان زنی جوان شاغل در یک وزارتخانۀ دولتی که همراه خانوادۀ پدری‌اش زندگی می‌کرد، با خوشرویی و روحیۀ بالای همدلی، رفیق مرضیه را پذیرفت. برای دیدار با رفیق مرضیه قرار بعدی را گذاشتم و از او جدا شدم و بی‌وقفه برای پیدا کردن یک خانۀ مناسب از همان روز به تلاش پرداختم. چند خانۀ مناسب در محلاتِ شرق تهران، محلۀ بسیار وسیع آذربایجان در غرب و جنوب غربی تهران، همچنین محله‌هایِ خزانه و سه راهی ساوه پیدا کردم. برای دادن اطلاع از دست آورد جستجو و گرفتن خبر از رفیق مرضیه، یک قرار خیابانی با او اجرا کردم. بنا بر ارزیابی او و مشهودات من چیز مشکوکی دیده نشده بود. برای دیدن خانه‌ها و در صورت مناسب بودن یکی از آن‌ها، برای طرح نقل و انتقال قرار بعدی را گذاشتیم. به منظور پرهیز از اجرای قرارهای خیابانی، دیدار بعدی را در منزل رفیق هوادار اجرا کردیم. هنگام ورود به محلۀ خانۀ مسکونی رفیق هوادار، به سرعت متوجه وضعیت مشکوک محله و زیر کنترل بودن خانه شدم. گویا کسانی منتظر ورود من به آن نقطۀ شهر بودند که با دیدن من به انتظارشان پایان داده شد. هنگام ورود به خانه فهمیدم که رفیق مرضیه نیز متوجه اوضاع شده و آمادۀ ترک کردن خانوادۀ رفیق هوادار شده است. رفیق هوادار بسیار جدی و فداکار بود، او نمی‌خواست ما را در آن شرایط تنها بگذارد. با کمال میل و آگاهانه اتومبیل شخصی‌اش را به ما تحویل داد و با روحیه‌ای رزمنده اعلام کرد که در هر شرایطی آمادۀ پذیرفتن ما است. دست کم با داشتن اتومبیل از سگ دو زدن در خیابان‌های تهران، روزهای گرم آخر خرداد و ماه جهنمی رمضان راحت‌تر حرکت می‌کردیم. از محلات شمالی تهران حوالی مجیدیه، خیابان سپاه، عشرت آباد تا شرق تهران در محله‌های اتابک، میدان خراسان، خاوران و همۀ ضلع جنوبی تهران هر جا که می‌رسیدیم یک تور گستردۀ تعقیب و مراقبت خیابانی از موتور سوار گرفته تا پیکان‌های نو مدل لوکس با سه سرنشین جوان و هر سه مسلح تا انواع موجودات پیاده از زن و مرد، به فاصلۀ پاشنۀ پا دست از سر ما بر نمی‌داشتند. فهمیده بودند که ما تور و وسعت آن‌را تشخیص داده‌ایم. به همچنین می‌دانستند که ما برای پاره کردن تور تلاش می‌کنیم. بدبختانه ما نمی‌توانستیم ماشین را عوض کنیم و شکل ظاهری را تغییر بدهیم. تور گسترده بود و هم‌چنان به دنبال کردن ما ادامه می‌داد. سرانجام تصمیم گرفتیم از تهران خارج شویم. از مسیرهای جنوبی تهران بیرون رفتیم و وارد کاشان شدیم. صبح روز بعد بود هوا رو به روشنی می‌رفت و ما از بعد از ظهر دیروز در یک تعقیب و گریز بی سرانجام هم‌چنان در حال حرکت بودیم. در شهر کاشان که من بیشتر محلات و معبرهای آن‌را می‌شناختم، ماشین را در یک جای نسبتاً امن. منظور از امن، در امان ماندن از ماشین دزدی؛ پارک کرده و تمام روز در بازار بزرگ کاشان و محله‌های قدیمی و پر پیچ و خم شهر برای بیرون جستن از شبکۀ تعقیب تلاش کردیم. آخر سر برای کسب اطمینان از پشت سر گذاشتن تعقیب کنندگان، از یک خروجی شرقی کاشان خود را به جاده‌ای در مسیر اصفهان رساندیم. خوشبختانه به زودی یک تانکر بزرگ متوقف شد و ما را با خوشرویی سوار کرد. بی‌آنکه از ما کرایه بگیرد، ما را در یکی از محلات نزدیک به شهر در حاشیۀ شهر اصفهان پیاده کرد. من به دوستان دوران تحصیلم ـ زن و شوهر هم‌دورۀ تحصیلی من بودند؛ مراجعه کرده و پس از ساعت‌های دراز بی‌خوابی، گرسنگی و تشنگی توانستیم استراحت کنیم. روز بعد همسر دوستم که او نیز با من از سال‌های تحصیل بسیار صمیمی بود، وسایل مورد نیاز ما را برای تغییر اسناد جعلی فراهم کرد و ما فردای آن روز اصفهان را ترک کردیم. همۀ حساب و کتاب‌های ما غلط بود؛ در همان خروجی محله دوباره تعقیب شدیم. تنها دست آورد ما اسناد جعلی جدید با نام های جعلی تازه بود. دوباره همان راه را به سمت کاشان برگشتیم و پس از برداشتن ماشین رفیق هوادار دوباره عازم تهران شدیم. در میان راه قرار گذاشتیم دونفره به کردستان برویم. تعقیب کنندگان این بار به ما با تمسخر می خندیدند. شب حوالی ساعت ده در محلۀ امیریه تهران من از تلفن عمومی با یکی از دوستانم در تبریز تماس گرفتم تا با کمک و راهنمایی او دوباره به کردستان باز گردم. دست بر قضا آن دوستم که آدمی بسیار کاری بود و به کمک او چند نفر را از ایران خارج کرده بودم، در حادثۀ زمین‌لرزه جان باخته بود، نتیجه تماس تلفنی را به رفیق مرضیه گفتم. او گفت تلاش برای بیرون آمدن از محاصرۀ تعقیب کنندگان، دونفره ممکن نیست. درست این است که از هم فاصله گرفته و هر یک به تنهایی برای خلاص شدن از دست تعقیب کنندگان تلاش کند. بنا به تجربۀ من اما حرکت دونفره مشتمل بر همراهی یک زن و یک مرد، می‌توانست مناسب‌تر باشد. رفیق مرضیه اما با پافشاری بر پیشنهادش، به جای من پشت فرمان ماشین نشست. حوالی ساعت یازده شب در محلات شمال غربی تهران با استفاده از تاریکی شب، در پیچ یک خیابان فرعی چند ثانیه متوقف شد تا من پیاده شده، در خیابان فرعی دیگری ناپدید شوم. به واقع این تکنیک مؤثر بود، پس از دور شدن ماشین به رانندگی رفیق مرضیه، تعقیب کنندگان با دنبال کردن ماشین، متوجه پیاده شدن من نشدند. شب گرم اواسط تیر ماه و رفت و آمد شبانۀ مردم در ماه رمضان به من امکان کافی می‌داد که وضعیت را وارسی کرده، موقعیت خودم را ارزیابی کنم. رفیق مرضیه با قرار دادن خودش و ماشین به عنوان طعمۀ تعقیب و مراقبت، توانسته بود من را از دایرۀ تعقیب کنندگان بیرون بیاورد. برای استراحت و تمرکز بر ماجرا های سه روز گذشته به خانۀ یکی از خویشاوندان دورم که از دورۀ نوجوانی به من دلبستگی داشت مراجعه کردم. ساعت حوالی 12 شب بود، خویشاوند بسیار فداکار و همسرش با صمیمیت دور از انتظار من را پذیرفتند و با همدردی فراوان از دستگیر شدن برادرم مهرداد با خبرم کردند. برای مراقبت از وضعیت امنیتی خانه و مطلع کردن من از وضعیت مشکوک، بی‌آنکه چیزی به من بگویند تا روشن شدن هوا بیدار ماندند. با محبت من را برای صرف صبحانه صدا زدند، گویا واپسین دیدارها را با من خواهند داشت پس از صرف صبحانه مرا مشایعت کردند. تأملاتم مرا به این نتیجه رساند که باید به کردستان باز گردم. با مرضیه به مدت یک هفته در تبریز قرار داشتم که اگر توانسته باشد از تور تعقیب و مراقبت رهایی یابد، در تبریز به من ملحق شود تا با هم به کردستان برویم. قرارها را اجرا کردم ولی از مرضیه که اینک برای او بشدت نگران شده بودم و بیرون آمدن از تور تعقیب را مدیون فداکاری او می‌دانستم، دچار دلشوره شده بودم. او به همسر جانباخته‌اش سخت علاقمند بود، من نیز خودم را در شرایطی نمی‌دیدم به او که رفیق و همخانۀ زندگی مخفی پاییز و زمستان سال 60 من بود، احساس عاشقانه پیدا کنم، با وجود این در همان چند دقیقه آخری که از هم جدا می‌شدیم، به او گفتم برای تنها رها کردن او در تور تعقیب و مراقبت بی‌امان، تا چه اندازه با دشواری روبرو شده‌ام، زیرا به غیر از تعهدات همرزمی و مسئولیت مراقبت از رفیق فداکاری چون او احساس عاطفی سوزانی نیز به او دارم. رفیق مرضیه با خونسردی و خویشتن داری غیر منتظره ای گفت: „ما به شکلی دگماتیک تابع شرایط دشوار مبارزه هستیم و مجالی برای فکر کردن به چنین چیزهایی نداریم„ پس از این گفتگوی کوتاه به سرعت از ماشین پیاده شده و او را به دست روی دادهای ترسناکی که با گوشه‌هایی از آن آشنا بودم، رها کردم. یادآوری این لحظات در روزهایی که برای اجرای قرار با او در تبریز به محل قرار می‌رفتم، به قلبم چنگ می‌انداختند و یادآور می‌شدند که بیش از تعهدات همرزمی و مسئولیت‌های انقلابی، احساساتی عاشقانه نیز من را به رفیق مرضیه پیوند می‌دهد. برای آخرین بار در محل قرار حاضر شدم، از رفیق مرضیه اما خبری نبود. فردای آن‌روز با مینی بوس به سمت بوکان حرکت کردم، بی‌آنکه بتوانم خودم را از کابوس سرنوشت رفقای تشکیلات مخفی تهران، شمال و آذربایجان، خبر دستگیری مهرداد و سرنوشت نامعلوم مرضیه نجات بدهم. در بوکان با کمک یک خانوادۀ کورد بوکانی که سابقۀ محبتی با هم داشتیم، توانستم خود را به روستاهای دور از جادۀ سقز/ بوکان که اینک همه در سیطرۀ حکومت بودند برسانم. از گزارش ماجراهای رسیدنم به مقر سازمان در کردستان عراق که بیش از سه هفته طول کشید، پرهیز می‌کنم. نیمه‌های یک شب گرم تابستانی در مقر تشکیلات کمیتۀ کردستان در درّه‌ای به نام «گلاله» بازمانده‌هایی از رفقای قبلی و چند چهرۀ تازه پیوسته به کمیتۀ کردستان را دیدم. رفقای قدیم از دیدن دوبارۀ من با ریختن اشگ شادی، استقبال کردند. اقامتم در کردستان بیش از دو هفته طول نکشید. همراه با رفیق کاوه؛ از رفقای قدیم به اضافۀ یک هوادار خارج از کشور که بنا بر تصمیم کمیتۀ خارج از کشور سازمان باید دوباره به فرانسه باز می‌گشت، برای ارزیابی از موقعیت شمال کردستان به منظور تشکیل «کمیتۀ شمال کردستان» در مرزهای ترکیه، کردستان و آذربایجان راهی شمال کردستان شدم. این سفر ناموفق و بسیار غیرضروری بیش از پنج ماه طول کشید. گزارش این بخش را در شرح مربوط به روی دادهای کردستان یادآوری خواهم کرد. پس از حدوداً پنج ماه دوباره به مقر رادیو فدایی در درّه‌ای به نام گاپیلون در کردستان عراق بازگشتم. با ناباوری از دیدار رفیق مرضیه در مقر گاپیلون شگفت زده شدم. خلاصۀ ماجرا های تعقیب و مراقبت، نحوۀ بیرون آمدن از تهران با کمک خانواده‌های رفقای رفقای جان باخته، با قربانی کردن یک اتومبیل – تنها وسیلۀ درآمد یک خانواده – و از دست رفتن شغل و درآمد برخی از همان خویشاوندان، رفیق مرضیه موفق شده بود از تهران بیرون آمده و به مقر رادیو سازمان در کردستان عراق برسد.

رفیق جانفشان مهرداد گرانپایه
رفیق جانفشان مهرداد گرانپایه

رفیق مرضیه در کمیتۀ رادیو با نام مریم در بخش تنظیم خبر برای پخش از رادیو فدایی، مشغول شده بود. او از دیدن من بسیار خوشحال شده، همراه با احترام به احساسات عاطفی من نسبت به خودش از ادامۀ گفتگو در این مورد خودداری کرد. با توجه به موقعیت نا متعارف زندگی آن زمان و نا روشن بودن آینده، از گفتگوی بیشتر در این مورد هر دو چشم‌پوشی کردیم. در باز گشت به کمیتۀ رادیو در جلسۀ دیگری با دونفر از اعضای کمیتۀ مرکزی بنا بر تصمیم آن‌ها قرار شد من به همراه یک دسته از رفقای پیشمرگه که اهلیت آذربایجانی دارند، در اولین فرصت مناسب برای تشکیل دادن یک کمیتۀ متحرک در شمال کردستان به مناطق پایگاهی حکومت در آذربایجان غربی مشتمل بر بخش‌هایی گسترده از کردستان شمالی، رهسپار شوم. میانۀ زمستان دی/بهمن سال 63 تا بعد از نوروز 64 باید من در تدارک سفر و سازماندهی دسته‌ای که به همراهی آن‌ها باید روانۀ شمال کردستان می‌شدم، موقتاً در همکاری با رفقای گویندۀ رادیو فدایی، تنها با تکیه بر تجربۀ تدریس زبان فارسی برای بیان درست رفقای گوینده در خواندنِ متن‌هایی که از رادیو پخش می‌شد، زمان کوتاه اقامت در کمیتۀ رادیو را به عهده گرفتم. در خلال این مدت من تلاش می‌کردم از عمیق‌تر شدن احساسات عاشقانه به رفیق مریم خودداری کنم. چنین عشقی در آن زمانه بنا بر سنت‌های سازمان نامعمول شمرده می‌شد و به دلایلی از جمله عمر بسیار کوتاه هر یک از ما، نیز کوتاه بودن زمان زندگیِ همسر تنها ماندۀ رفیق جان باخته اعم از زن یا مرد، عشقی تازه یا تجدید فراش در تشکیلات سابقه‌ای نداشت. رفیق مریم نیز با حفظ مراودات دوستانه با همۀ رفقای حاضر در کمیتۀ رادیو و رفقای کمیتۀ کردستان، از جمله با من، سرانجام در اواخر ماه فروردین مقارن آماده شدن گروه اعزامی برای رفتن به شمال کردستان، رفیق مریم برای نخستین بار در یک گفتگوی خصوصی از علاقه متقابل‌اش به من خبر داد و برایم در سفر به شمال آرزوی موفقیت کرد. طرح تشکیل کمیتۀ متحرک در شمال علیرغم تلاش‌های فراوان بی‌نتیجه ماند و من به همراهی گروه، پس از حدوداً یک ماه دوباره به مقر رادیو بازگشتم. از تصمیم به ازدواج، رفیق عباس عضو کمیتۀ مرکزی و مسئول کمیتۀ رادیو را مطلع کردیم، او نیز با خوشرویی و صمیمیت، همراه با آرزوی سعادت زندگی زناشویی و پیروزی در تلاش‌های مبارزه دو نفرۀ ما، تصمیم ما را به اطلاع رفقای هر دو کمیته (رادیو و کمیتۀ کردستان) رساند. به مناسبت ازدواج تشکیلاتی رفیق مریم و من در اوایل اردیبهشت سال 64 جشنی برگزار شد و زندگی زناشویی ما رسمیت یافت. در همان اوان قرار شد برای پیوستن به بقایای تشکیلات مخفی شهر، خود را آماده کنیم. در این میانه بحرانی شدید بر هر دو کمیتۀ تشکیلات در کردستان حاکم بود. برای باز پردازی شرح بحران و سرانجام آن ناگزیر به یک گزارش تفصیلی می پردازم.

راه اندازی فنّیِ رادیو فدایی با همت و پشتکار رفقا داوود و رشید، نیز همکاری رفیق یاور از رفقای خارج از کشور عملی شد. گویندگی نیز باکوشش های رفقا مهری، فروغ و رشید در چهار چوب یک رادیو آماتور و پذیرفتنی، آغاز به کار کرد. هیأت تحریریه اما بحرانی پوشیده را همراه داشت که سرانجام به گلاویزی خونباری انجامید. سردبیر و ویراستار رادیو رفیق عباس (توکل)، همراه با گروه تحریریه شامل رفیق امین و رفیق فرید با کوشش فراوان مقاله‌های به اصطلاح تئوریک/ سیاسی را آماده می کردند. بخش خبر نیز به مسئولیت رفیق سعید همراه با رفیق مریم و جمعی از رفقا؛ رفیق آذر، رفیق حسن (از هواداران خارج از کشور ـ آمریکا) و رفیق مصطفی (از هواداران کمیتۀ آذربایجان برادر جوان یکی از رفقای جان باختۀ آذربایجان) به کار افتاده بود. این رادیو شعاع بردی محدود به حوزۀ جغرافیایی کردستان ایران و عراق داشت. با سختی و کمی نا خوانا تا تهران و استانبول هم شنیده می‌شد. دیگر فرستنده‌ها از جمله؛ رادیو حزب دموکرات کردستان ایران با سابقۀ بیشتر و طبیعتاً برد گسترده‌تر، همچنین رادیو کومله/ حزب کمونیست در همین سطح فعال بودند و تبدیل به ابزاری برای تبلیغ و ترویج علیه یکدیگر شده بودند. کشمکش‌های حزب دموکرات و سازمان چریک‌های … در همین مرزِ جدالِ رادیویی محدود بود. خصومت حزب دموکرات و کومله/ حزب کمونیست اما بسیار فراتر می‌رفت و به درگیری‌های خونین نیز می‌انجامید. این درگیری‌ها کم و بیش به اندازۀ جنگ‌های مسلحانۀ هر دو گروه علیه حکومت اسلامی ایران تلفات به بار می‌آورد. بیان نظریات رادیویی حزب و کومله عامل اصلی این مخاصمۀ بسیار زیان‌بار بود. خرده اختلاف‌های حزب و کومه‌له سابقه‌ای طولانی‌تر داشت و به جنگ‌های سال 1358 معروف به «جنگ سنندج» باز می‌گشت و ادامۀ آن با راه افتادن رادیوها شدت گرفته بود. دامنۀ این بحران به رادیو فدایی نیز راه می‌یافت و مقاله‌های به اصطلاح نظری رادیو فدایی را معرض مجادله‌ای بی‌دلیل می‌کرد. سبب اصلی بحران رادیو، اما چیز دیگری بود و به کشاکش‌های نظری و مواضع پیشین رفیق امین و تعلقات موسوم به «اکثریتی» بودن او باز می‌گشت. رفیق فرید نیز با همین معضل روبرو بود. رفیق سعید (حماد شیبانی) مدعی بود که (رفیق کبیر حماد شیبانی) است و در سه سال اقامتش در کردستان، قابلیت‌های او نادیده انگاشته شده‌اند. معضل ناگشودنی دیگر برگزاری کنگره سازمانی بود. بلاتکلیف ماندن وضعیت تشکیلاتی همۀ نیروهای حاضر در کمیتۀ رادیو و کمیتۀ کردستان، مشکلی حل ناشده باقی‌مانده بودند. در این میان ازدواج تشکیلاتی ما نیز به بحرانی جنبی تبدیل شده بود. به دلایل آن نمی‌پردازم تا موضوع زندگی خصوصی که کاملاً مستقل از زندگی تشکیلاتی شمرده نمی‌شد، وارد این گزارش نشود. ناگزیر از گشودن بیشتر این حاشیه، به مسایل ریشه‌دارتری که بخشی از تاریخ سازمان را شامل می‌شد، می‌پردازم. رفیق امین مدعی بود که در کمیتۀ مرکزی قبل از انشعاب ـ با عضویت در کمیتۀ مرکزی که دیرتر به اکثریت مشهور شد ـ بیش از یک میلیون رأی در انتخابات تهران داشته است. او که دیر تر در پاییز سال 1359 رهبری یک انشعاب به نام «جناح چپ» را به دست گرفته و خواهان پیوستن به «اقلیت» بود، دست کم خود را در اندازۀ عضویت در کمیتۀ مرکزی اقلیت می‌دید. او البته چشم به جایگاه دبیر کلی اقلیت داشت، چیزی که هرگز عملی نشد. در استدلال او یک تعارض جدی وجود داشت که مشتمل بر نادیده گرفتن تفاوت دیدگاه‌های اکثریت در تابعیت مطلق از حزب توده و پشتیبانی بی‌دریغ از حکومت اسلامی ایران بود. کسی که در یک برش تاریخی نظریاتی کاملاً متضاد با اقلیت داشته، خود را عضو کمیتۀ مرکزی و صاحب بیش از یک میلیون رأی در تهران می‌دانسته، بی‌پشتوانۀ نظری و تنها با اعلام مخالفت با نظریات اکثریت که مدعی عضویت در کمیتۀ مرکزی آن بوده، اینک همان جایگاهی را مطالبه می‌کرد که تا چند ماه پیش‌تر، ضدیت کامل با مواضع کنونی‌اش داشت. رفیق فرید نیز با همین معضل روبرو بود. او نیز به متابعت از رفیق امین از «جناح چپ» به اقلیت پیوسته بود. هر دونزد رفقایی که با این سابقه آشنایی داشتند، میهمانانی ناخوانده و ناشایسته برای خوش آمد گویی بودند. رفیق سعید با دعویِ داشتنِ عنوان «حماد شیبانی» که آن را دست آوردی پراهمیت برای خود می‌پنداشت، علی‌رغم اینکه از فعال‌ترین افراد در انشعاب اقلیت بود، نیز همین وضعیت را داشت. او به همان دلیل «حماد شیبانی» بودن واجد کوچک‌ترین محبوبیتی هم نبود. در این میانه دردسری بزرگ‌ مشتمل بر فراخواندن رفیق یدی از کشور سوئد که در آنجا پناهندۀ سیاسی بود، برای ارائۀ گزارش از کمیتۀ زیر مسئولیتش، در ادامه به تعلیق عضویت و اخراج او از سازمان، دامنۀ بحران را گسترش داد. یدی پس از تعلیق به گروه نامحبوب مدنی، فرید و حماد شیبانی پیوست. عامل بحران‌زای دیگر ورود مادر صلاحی و نوه‌هایش؛ فرزندان رفیق محمود محمودی و مهریِ صلاحی (یکی از خواهرهای رفقا کاظم و جواد صلاحی) به تشکیلات رادیو فدایی بود. با درکی عامیانه، تبدیل نام خانوادگی رفقا از صَلاحی به سِلاحی (علاقمند به سلاح) تنها به تحریف لغویِ یک نام نیانجامیده، جابه جایی یک واگ الفبایی توسط رفقایی ناشناس در دوره‌ای از حیات تشکیلات، نام‌گذاریِ بدعت‌آمیزی را به تاریخ سازمان تحمیل کرده، که می‌تواند در بازخوانی تاریخ سازمان و سرگذشت رفقای جانباختۀ آن، همراه با تحریف نام‌ها، مستندات تاریخ نیز دچار آسیب گردند. ـ ورود رفیق رضا صلاحی (جوان ترین برادر صلاحی‌ها) به کمیتۀ رادیو را باید یک هم‌زمانی بحران زا شمرد. او نیز در همان بدو اِسکان در کمیتۀ رایو به فراکسیون مدنی، یدی، شیبانی پیوست. این فراکسیون با دامن زدن به تلاطم‌هایی که منجر به انحلال سازمان چریک‌های فدایی خلق ایران گردید، تأثیری انکار ناپذیر گذاشت. [به جزییات آن در یک بررسی کلی در همین نوشته، پرداخته خواهد شد. این یادآوری تنها برای به دست دادن تصویری فشرده از شرح حال رفیق مریم (رفیق فرشته) و ادامۀ حضور او در کمیتۀ کردستان است.]

رفیق مریم در بخش تنظیم خبر رادیو فدایی همچنان به کار مشغول بود و کوچک‌ترین دخالتی نیز در صف‌کشی‌ها و بلوک‌بندی‌های گروه مدنی، شیبانی و یدی نمی‌کرد. زندگی خصوصی او با من در چادری که برای ما برپا شده بود، مستقل از کشمکش‌های آشکار و پنهان ادامه داشت. کمیتۀ کردستان به شدیدترین صحنۀ درگیری میان باند جدیداً شکل گرفتۀ مدنی، شیبانی و کمیتۀ مرکزی شده بود. پس از آن‌که بیهوده بودن تشکیل کمیته شمال و آذربایجان در کردستان، معلوم شده بود، کمیتۀ مرکزی به من پیشنهاد پیوستن به کمیتۀ کردستان را داد. این پیشنهاد متضمن هیچ‌گونه مسئولیت یا وظیفۀ تشکیلاتی، متکی بر حقوق و وظایف سازمانی نبود. مثل همیشه به مصرف رساندن آدم‌های دم دست؛ « خسرو که در محوطۀ کمیتۀ رادیو بی‌مصرف مانده، بهتر است به کمیتۀ کردستان که از بحرانی مزمن رنج می برد، فرستاده شود!» من از سال 60 با این‌گونه به اصطلاح سازماندهی کشکی آشنا بودم و می‌دانستم که پیوستن من به کمیتۀ کردستان بر دامنۀ بحران خواهد افزود. در نتیجه برای پذیرفتن آن پیشنهاد، شروطی ارائه کردم که مطلقاً با مزاج کمیتۀ مرکزی سازگار نبود. چند روز بعد رفیق اعظم از من خواست که برای رفع بحران دستۀ پیشمرگان که در کردستان ایران، به «جولۀ پیشمرگان و عملیات نظامی» به نواحی داخل مرز ایران فرستاده شده و دچار کشمکش شده‌اند، بدون هیچ‌گونه مسئولیت سازمانی و تنها از راه کَرَم و احسان، به دستۀ بسیار کوچک پیشمرگان بپیوندم .آن هنگام همۀ جمعیت کمیتۀ پیشمرگه شامل؛ فرماندهان نظامی، مسئول سیاسی/ تشکیلاتی و پیشمرگان عملیاتی تنها به پانزده نفر محدود شده بود. من با کمال میل پذیرفتم و در کوتاه‌ترین زمان ممکن به دستۀ پیشمرگان در نوار مرزی (حدوداً سی کیلومتری داخل کردستان ایران؛ مراکز پایگاهی و بسیار خطرناک زیر کنترل پاسداران) پیوستم. فرماندۀ نظامی تشکیلات پیشمرگان رفیق غلام؛ درجه‌دار سابق نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی، قبل از پیوستن به کمیتۀ کردستان سازمان، مدت‌ها از فرماندهان برجستۀ کومله بود. او اینک با رفیق مهدی؛ مسئول سیاسی/تشکیلاتی کمیتۀ کردستان و باند او دچار مشکل شده، و دستۀ پیشمرگان در نتیجۀ آن تصادم در منطقۀ جوله سرگردان مانده بودند. باند مهدی مشتمل بود بر؛1ـ قادر سابقاً مجاهد و 2ـ مسعود ایضاً سابقاً مجاهد که از آغاز پیوستن به کمیته کردستان (زمستان 61) محور کشمکش و درگیری بود. او در نخستین روزهای اقامتش در مقر پیشمرگه (مستقر در روستای قالوه) با حماد شیبانی دست به یقه شد و به زد و خورد پرداخت. او چند ماه دیرتر در رأس ناراضی‌ترین پیشمرگان از جمله همراه با قادر مدتی هم به اتحادیه فداییان خلق در مجاورت سازمان راه کارگر پیوسته بود. مشکلات او تنها درگیری فیزیکی و شکل دادن باند در درون دستۀ پیشمرگه نبود، او بسیار جاه‌طلب و در پی کسب مقام و منصب در تشکیلاتی بود که خود در معرض انحلال قرار داشت. مسعود با دستیاری قادر و مهدی در روی دادِ 4 بهمن که منجر به در گیری مسلحانه و جان باختن 5 نفر شامل 2 رفیق پیشمرگه (رفقا کاوه و اسکندر) و یک رفیق [غیر مسلح] هوادار خارج از کشور(رفیق حسن) از بخش خبر رادیو فدایی و 2 رفیق (رفقا؛ عباس کامیاران معروف به عباس پرولتر ـ عضو سازمان و مسئول پیشین کمیتۀ کردستان همراه با رفیق هادی سابقاً پیشمرگۀ حزب دموکرات کردستان ایران) از کمیتۀ کردستان بود. مسعود و قادر حتی از شلیک رگبار به پیکر جان باختۀ رفقا کاوه و اسکندر نیز پرهیز نکردند. [ به شرح مفصل این روی داد فاجعه بار در همین گزارش پرداخته خواهد شد]

در گرماگرم چنین بحرانی برای اجرای تصمیم کمیتۀ مرکزی به دستۀ سرگردان و بلاتکلیف ماندۀ پیشمرگان ملحق شدم. پیوستنم به گروه به فعال شدن دسته انجامید، حتی با شلیک راکت آر. پی. جی به یک پایگاه رژیم  – در آن دورۀ به شدت بحرانی چنین اقدام کوچکی خود یک دست آورد محسوب می شد – روحیۀ دستۀ پیشمرگه ارتقاء یافت؛ چیزی که مطلقاً مورد علاقۀ مهدی و باند حامی او نبود. این جوله بسیار نامطلوب در ادامه منجر به پرخاش رفیق غلام (فرماندۀ نظامی دسته) به رفیق مهدی (مسئول سیاسی/تشکیلاتی پیشمرگه) گردید. پادرمیانی باند مهدی برای حمایت از او، غلام را واداشت که با آماده کردن سلاحش برای شلیک به مهدی و باندش، درگیری را به جای باریک بکشاند. با دخالت من تصادمی که می‌توانست فاجعه آفرین باشد، خاموش شد. تیم پیشمرگه که به مدت یک ماه با چنین نتایج شرم‌آوری به جوله خاتمه می‌داد، عازم باز گشت به مقر کمیته گردید.

در بدو ورود به محوطۀ رادیو فدایی نخستین نشانه‌های بروز بحرانی که در پی خود به درگیری مسلحانۀ چند ماه دیرتر؛ 4 بهمن سال 64 و انحلال سازمان انجامید، قابل رویت بودند. رفیق مریم چادر محل سکونت خودش و من را به مادر صلاحی و نوه‌هایش واگذار کرده، در اتاق مخصوص سکونت رفقا؛ مهری، فروغ و آذر همراه آنان زندگی می‌کرد. من هم مثل سابق به سالن بزرگ آسایشگاه رفقای کمیتۀ رادیو باز گشتم. از آنچه در مقر رادیو و مقر کمیتۀ کردستان می‌گذشت، رفیق مریم تنها با ذکر یک گزارش رسمی به من از رخ دادها اکتفا کرد. بر پایۀ مشهودات روزهای بعد معلوم شد که باند مدنی ـ شیبانی با جذب یدی مسئول سابق کمیتۀ کارگری شمال و آذربایجان که اینک اخراج شده بود، عباس پرولتر مسئول کمیتۀ کردستان، فرید دبیر نشریۀ «ریگایِ گَل ارگان کمیتۀ کردستان» و رضا صلاحی گسترش تهدید‌کننده‌ای یافته بود. رفیق مریم که درکشاکش شکل‌گیری باند اکثریت، به نقش مصطفی مدنی در آن انشعاب آگاه بود، در گفتگویی که با حضور اعضای کمیتۀ مرکزی و مشارکت من انجام شد، خطر فعال شدن یک فراکسیون توطئه‌گر را خاطر نشان کرد و با اعتراض شدید به اخراج یدی توسط کمیتۀ مرکزی، به تأثیر زیانبار آن که نقشی تعیین کننده در انسجام باند مدنی ـ شیبانی داشت، عواقب ویرانگر آن روش را اعلام کرد. پس از آن جلسۀ مشترک، کمیتۀ مرکزی با اعزام رفیق مریم و من به کمیتۀ کردستان، تلاش داشت که دامنۀ بحران را محدود کند. ما به کمیتۀ کردستان پیوستیم و در تقسیم وظایف رفیق مریم به هیأت تحریریه، چاپ و پخش نشریۀ «ریگای گَل» پیوست، به من مسئولیت کمیتۀ نظامی، نیز مسئولیتِ سیاسی ـ تشکیلاتی کمیتۀ کردستان واگذار شد. اکنون کمیتۀ کردستان پنج عضو شامل رفقا: عباس مسئول کمیته، فرید دبیر نشریۀ ریگای گل، بهمن (از اعضای سابق کمیتۀ محلات تهران با کارنامه‌ای سرشار از اتهام و بحران، بدون مسئولیت و تنها حاضر در کمیتۀ کردستان) در سازماندهی جدید، مسئول تنظیم خبر و مریم که به وظایف او قبلاً اشاره شد. این کمیتۀ پنج نفره برای کمیته ای که تنها پانزده نفر پیشمرگۀ بحران زده، فاقد تجربۀ جنگ پیشمرگه، همراه با سابقۀ طولانی اقامت در کمیتۀ کردستان و هواداری طولانی مدت از سازمان چریک های فدایی خلق ایران داشت، با پیوستن رفیق مریم و من به کمیتۀ کردستان هرچند تحولی مثبت بر روحیۀ جمعی گذاشت، ابعاد بحران اما کاهش نیافت و تلاطم‌هایی ناشی از تحریکات باند(مدنی ـ شیبانی/ یدی/ صلاحی) وضعیت کمیته را آشفته‌تر کرد. رفت و آمد پیوستۀ یدی، حماد، امین به کمیتۀ کردستان و تشکیل محافلی با فرید و عباس نطفه‌های توطئه‌ای که در پی خود به کودتای نظامی باند حماد شیبانی ـ مدنی انجامید را بارور کرد.

رفیق مریم از زمان تشکیل ستاد سازمان (بهمن 57) از فعالان ستاد، هم‌زمان عضو چاپخانۀ مرکزی سازمان بود. چاپخانۀ مرکزی سازمان آن هنگام مخفی بود و برترین کادرهایِ مخفیِ باقیماندۀ سازمان که توانستند در ماه های قیام شکست‌خورده 57 نام سازمان را دوباره زنده کنند، آنک مسئولان تدارکات، تأمین امنیت و فعالان چاپخانۀ مرکزی بودند. رفیق مریم با پشت سرگذاشتن آن دوران و زندگی در منضبط‌ترین بخش تشکیلات ـ همان زمان نیز ـ مخفی، همراه با مدافعان جدی نظریه انقلابی از مدافعان انشعاب اقلیت، طبیعتاً با سرهم بندی کردن افرادی که با نام‌های؛ کمیتۀ رادیو و کمیتۀ کردستان عنوان‌هایی فاقد ارزش مبارزاتی را شکل داده بودند، هیچ سازگاری نداشت. او با تکیه بر تجربه از شکل‌گیری باندی که به اکثریت مشهور شد، توطئه برای تشکیل باند جدید را به کمیتۀ مرکزی گوش‌زد کرد. هم‌چنین از راه یافتن عناصر کم مایه به تشکیلات و آسیب رساندن به ساخت رزمنده‌ای که خود را ادامۀ سچفخا می‌پنداشتند، هشدار داده بود. رفیق مریم می‌خواست نیروی باقیمانده در کمیته کردستان را یا به عناصری آگاه، پرانگیزه، رزمنده، پیگیر در کادر نیرو های یک سازمان انقلابی ارتقا دهد، یا آنان را متقاعد کند تا راهی دیگر برگزینند. در این راستا از من که افتخار همسری‌اش را داشتم، تا اعضای کمیتۀ مرکزی که دیربازی با همۀ آن‌ها آشناییی نزدیک داشت، نیز رفقای جدید الورودی که تازه به کمیته‌های مستقر در کردستان پیوسته بودند، کوچک‌ترین سهل‌انگاری را به هیچ‌کس جایز نمی‌دانست. او می‌دانست رفقای باقیمانده در تشکیلات مخفی، هم‌چنین رفقایی که در زندان زیر مرگبارترین شکنجه‌ها پایداری می‌کردند، نیز نیرویِ بزرگی که به دست حکومت جهنمی اسلامی ایران جان باخته بودند، با دو تجمع فاقد انگیزه و آگاهی نمی‌تواند همخوانی داشته باشد. رفیق مریم با چنین روحیه و انگیزه‌ای مصمم بود از جمع حاضر در کمیتۀ کردستان یک تشکیلات رزمنده و پیگیر بسازد. در آن هنگام تشکیلات کردستان زیر مسئولیت رفیق عباس کامیاران که میانۀ سال‌های 62 و 63 به عضویت سازمان درآمده بود، همراه با رفیق فرید از جناح چپ به عنوان سر دبیر «نشریه ریگای گل» و یک دسته کوچک پیشمرگه (حدود تقریب 15 نفر) و جمعیتی به همین شمار در تدارکات، چاپخانه و تحریریه، توزیع و ارتباطات به اضافۀ دو تا سه نفر تازه وارد که تصمیمی برای ماندن و رفتن نگرفته بودند، در شکاف یک درّۀ بسیار غمزده و متروک گذران می‌کردند. مسئولیت مقر کمیته نیز به عهدۀ رفیق تیمور مصطفی سلطانی از قدیمی‌ترین پیشمرگه‌های سازمان بود. رفیق تیمور از معدود رفقایی بود که پس از انشعاب از نظریات اقلیت پشتیبانی کرده بودند.

کمیتۀ کردستان از دیر باز دچار بحران بود؛ پس از انشعاب سال 59 به همت و پیگیری رفیق اسکندر (سیامک اسدیان) کمیتۀ کردستان بازسازی شد. برای آن که کمیته بتواند فعال شده، دست آوردی رزمنده داشته باشد، نیز بتواند نیروی گستردۀ هواداران سرگردان و بدون حمایت امنیتی را از معرض خطر دستگیری، شکنجه و اعدام برهاند، کمیته کردستان نیازمند بودجه و اعتبار مالی بود. رفیق اسکندر برای تأمین مالی کمیتۀ کردستان در راه یک مصادرۀ بزرگ بانکی همراه با دو رفیق از کمیتۀ نظامی در راه مازندران جان باخت. پس از رفیق اسکندر کمیته بی‌رمق و فاقد هرگونه دست‌آوردی رزمنده، تبدیل به کارخانۀ بی‌انگیزه‌سازی نیروهای رزمنده‌ای شد که مستمراً و با دشواری فراوان به مقر کمیته می‌آمدند و با دیدن جمعیتی ولنگار و بی‌انگیزه پس از کوتاه مدتی مقر را ترک می‌کردند. این روند در کردستان ایران با شتابی نمایان در جریان بود. در کردستان عراق به دلیل دشواری‌های پر خطر گذشتن از راه‌های مرزی، رسیدن به مقر پیشمرگه با کندی بیشتری صورت می‌گرفت و از شمارۀ رفقایی که قصد پیوستن به نیروی پیشمرگه داشتند، کاسته می‌شد. [به این روند ویرانگر در نوشته‌ای ویژه پرداخته خواهد شد] تلاش رفیق مریم و من که شاهد عینی ماجرا بودیم، مصروف آن می‌شد که با جوِّ موروثیِ انفعالی مقابله کرده و با فعال کردن کمیته به بازسازی یک مرکز رزمنده و پویا، نیروهایی که به کمیتۀ کردستان می‌آمدند را به کادرهای پی‌گیر، با انگیزه و آشنا با وظایف پیشرو انقلابی برای مبارزه با تبهکارترین دشمنان آزادی، خوشبختی زحمتکشان و تهیدستان ایران تبدیل کنیم. رفیق مریم با تجدید سازمان انتشارات و تحریریه، بی‌انگیزه‌ترین و بحران‌زده‌ترین افراد را نیز جذب هستۀ مطالعه کرد و با واداشتن آنان به یک فعالیت تشکیلاتی از منفعل‌تر شدن‌شان جلوگیری کرد. من نیز تا آنجا که در توانم بود، از هیچ تلاشی برای ارتقای روحیۀ رزمندۀ رفقای زیر مسئولیتم پرهیز نکردم. گاهی بر سر این‌که فلان رفیق تازه وارد به کمیتۀ کردستان از مشارکت در یک هستۀ مطالعاتی و به عهده گرفتن وظایف جمعی محروم نگردد، ساعت‌های طولانی مجادله و بحث می‌شد. اشاره به تأثیر یک عنصر مخرّب و بحران‌زا ( بهمن) که سخت مورد حمایت اعضای کمیتۀ مرکزی بود، دشواری‌های ما را نمایان می‌کند. از اینجا به بعد شرح زندگی و مبارزۀ رفیق مریم را همبست با روی دادهایی که به انحلال سازمان …. انجامید در گزارشی که برای کمیتۀ مرکزی تنظیم شد، ادامه می‌دهم:

گزارش (دی ماه 64 تا 27 اردیبهشت 65) اکثریت اعضای کمیتۀ کردستان به کمیتۀ مرکزی!

رفقای کمیتۀ مرکزی!

با درود های کمونیستی!

همان طور که در گزارش سه ماهه؛ مهر، آبان، آذر 1364 کمیتۀ کردستان به کمیتۀ مرکزی قید شده بود، پس از ترمیم کمیتۀ کردستان در تاریخ هفتم مهر ماه 1364 و سازماندهی مجدد نیرو ها در تشکیلات از جلسه سوّم کمیته اصطکاکات شدیدی بین حاملین دو گرایش (رفقا مریم و خسرو از یک سو و فرید و عباس خائن از سوی دیگر) در تشکیلات به وجود آمد. [متأسفانه عضو پنجم کمیته که از تیر ماه 64 به عضویت کمیته از جانب رفقای کمیتۀ مرکزی انتخاب شده بود و با بی‌مسئولیتیِ تمام از برخورد به کلیۀ کارهای غیرتشکیلاتی فرید و عباس امتناع ورزیده بود، پس از اضافه شدن دو رفیق دیگر به اعضای کمیته تا اواخر آبان‌ماه (حدود 2 ماه) سعی می‌کرد که این‌بار موضع بینابینی داشته و از رو در روئی قاطع و مستقیم با اپورتونیست‌ها اجتناب نماید. تنها اواخر آبان‌ماه که دیگر اختلافات عمیق شده بود و کارهای ضدتشکیلاتی فرید و عباس از طرف رفقا مریم و خسرو کاملاً افشاء گشته بود، عضو پنجم کمیته (بهمن) نیز در کنار رفقای مدافع ضوابط تشکیلات قرار گرفت.]

کشمکش در جلسات کمیته، کمیتۀ نظامی، تیم پیشمرگه و حوزه توزیع و انتشارات از همان آغاز با تلاقی دو بینش متضاد تشکیلاتی همواره بین حاملین دو دیدگاه در جریان بود. بخصوص از جلسه اول تیم، تمام اعضای تیم پیشمرگه با برکناری مهدی که مسئول سیاسی تشکیلاتی تیم بود، و جایگزینی رفیق خسرو مخالفت خود را ابراز کردند فقط رفیق خسرو سنندج با سکوت خود از آن‌ها جدا بود.

با تلاش پیگیر رفقایی که جدیداً به کمیتۀ کردستان پیوسته بودند باند فرید و عباس دیگر از کارهای غیرتشکیلاتی خود به طور علنی دست کشیده اما با نفوذی که در تشکیلات کمیتۀ کردستان داشتند، روابط محفلی خود را مخفیانه حفظ کرده از طریق مهدی و مسعود مسائل خود را به درون تیم [پیشمرگه] منتقل می‌کردند. در اوایل آذر رفیق مریم پیشنهاد اخراج مسعود به دلیل محفل بازی و داشتن سابقۀ طولانی در این امر و لغو کاندید عضویت مهدی به دلیل عدم اتوریته‌پذیری و عدم آشنایی با وظایف یک کاندید عضو، عدم اعتقاد به موازین و خط و مشی سازمان را طرح کرد. عباس خائن برای مقابله با این پیشنهاد اعلام کرد که دیگر حاضر نیست با سه تن دیگر از اعضای کمیته کار کند و پس از سلب مسئولیت از آن‌ها، برای تعیین تکلیف، مسأله را با رفقای مرکزیت در میان گذاشت که این امر از سوی ارگان بالاتر [کمیتۀ مرکزی] رد شد.

اواخر آذر ماه با آمدن مصطفی مدنی خائن به مقر کمیتۀ کردستان و ترویج قیام علیه مرکزیت و منتخبین او، وضع دگرگون شد. متأسفانه در همان شرایط دو تن از رفقای کمیته (مریم به دلیل بستری بودن در بیمارستان و خسرو به دلیل شرکت در جوله به همراه تیم) حدود یک ماه از مقر کمیتۀ کردستان خارج شدند. در همان فاصله فرید، عباس و یدی از نقش خنثای عضو پنجم کمیته (که این بار چون دو تن از اعضای کمیته در مقر نبودند، دوباره دچار انفعال گشته بود،) با افراد باقیمانده در مقر برنامه‌ریزی کرده و نیرو های خود را سازمان دادند. در همان فاصله به مناسبت چهارمین سال انتشار ریگای مطلبی در ریگای گل به چاپ رسید که هیچ‌کدام از انتقادات کمیتۀ مرکزی را به این نشریه منعکس نکرده و در عوض به تعریف و تمجید از آن پرداخته بود. (این مطلب که در تعارض کامل با گزارش بازرسی رفقای کمیتۀ مرکزی از کمیتۀ کردستان قرار داشت، مورد انتقاد رفیق مریم قرار گرفت. فرید اعلام کرد که ما انتقادات کمیتۀ مرکزی را وارد نمی‌دانیم و این امر متأسفانه با سکوت با سکوت سه تن دیگر از اعضای تحریریه: ( تیمور، نادر و بهمن) روبرو شد. به هر حال این مطلب چاپ نشده بود و [پس از انتشار و توزیع نشریه] دیگر نمی‌شد کاری انجام داد.

همچنین مخالفت انور ( مسئول انتشارات) با تشکیلات و اصول و ضوابط آن، حالت رسمی و علنی‌تری به خود گرفت. انور با حمایت عباس و فرید و موضع بی‌طرف عضو پنجم کمیته (بهمن) توانست نهایت بی‌پرنسیپی را به اجرا گذارد. پیشنهاد رفیق مریم مبنی بر سلب مسئولیت از او به مدت سه ماه که او بتواند در این فرصت وضعیت خود را با سازمان مشخص سازد، با رأی عباس و فرید دایر بر اخطار شفاهی و رأی عضو پنجم کمیته (بهمن) دایر بر اخطار کتبی رد شد. رفیق خسرو در این جلسات به دلیل شرکت در جوله حضور نداشت. ـ [زیر نویس در صفحۀ 2)

در همین زمان با تنظیم گزارش سه ماهه کمیتۀ کردستان به کمیتۀ مرکزی توسط عباس اختلافات حادّتر شد. عباس خائن علی‌رغم مصوبات جلسات سه ماهه کمیتۀ کردستان از انعکاس واقعیات کمیته در گزارش خودداری کرد و گزارش او ناقص و غیرواقعی بود. در جلسه عضو پنجم کمیته (بهمن) با انتقاد از این که گزارش ناقص است و صحبتی از اختلاف بر سر محفلیسم موجود در تشکیلات کمیتۀ کردستان نکرده آن را رد کرد. رفیق مریم در کلیت آن گزارش را غیر واقعی ارزیابی کرد. بالاخره عباس با اضافه کردن جملۀ “اختلافات در کمیته بر سر مسایل خرده و ریز و از جمله بر سر محفلیسم در تشکیلات عمده وقت اعضاء کمیته را تلف کرده است.“ توانست موافقت بهمن را جلب کند. با اصرار مریم و ارائه گزارشی دقیق از وضعیت کمیته و اختلافات موجود، بهمن نیز وادار شد که چند سطری در مورد ناقص بودن گزارش بنویسد. که عباس نوشته بهمن را به گزارش خود ضمیمه کرد و ظاهراً گزارش تکمیل شد. و گزارش سه نفره همراه با گزارش جداگانۀ رفیق مریم به کمیتۀ مرکزی ارائه شد. رفیق خسرو در جوله بود و بعد از بازگشت از جوله گزارشی تهیه کرده به تشکیلات ارائه کرد که توسط توطئه‌گران به سرقت رفت. ولی از آنجا که گزارش، برخوردی به رهنمودهای کمیتۀ مرکزی پس از بازرسی تشکیلاتی و چگونگی پیش رفت یا عدم آن نکرده بود، دوباره از طرف کمیتۀ مرکزی به کمیتۀ کردستان پس فرستاده شد که این امر مقارن با [بقیه در ضمیمه صفحه 2] اختلافات شدید در کمیته بر سر رفتن یدی و عباس به مقر رادیو بود.

پس از برگشت تیم [تیم پیشمرگه] به مقرّ از همان شب اول اشکال تراشی و اخلال در کار تشکیلاتی از طرف پیشمرگان تیم شروع شد؛ اخلال در کار نگهبانی مقرّ و ضوابط عمومی آن و عنوان این مسأله که نگهبانی مقرّ باید تحت نظر تیم صورت بگیرد. این مسایل هم با پافشاری رفقا در کمیته عقیم ماند، افراد ضدتشکیلات از این که بر خلاف دفعات قبل جوله بدون هیچ‌گونه مشکل و دردسری، طبق برنامۀ از پیش طرح ریزی شده به پیش رفته بود، شدیداً ناراحت بودند و به هر ترتیب می‌خواستند که این امر را تحت الشعاع مسایل خود قرار دهند.

در فاصلۀ 16 دی تا 3 بهمن، اصطکاکات شدیدی بر سر رفتن یدی به مقر رادیو، رفتن عباس به مقر رادیو برای جوابگویی به مسایلی که علیه سازمان در چادر خبر گفته بود، بر سر برخوردهای غیرتشکیلاتی مهدی و…. در کمیته به وجود آمده بود. پس از رأی گیری، اکثریت کمیته بر خروج یدی از مقر رأی دادند، عباس این رأی را وتو کرد و تهدید کرد در صورت خروج یدی از مقر کاری که نباید صورت بگیرد را صورت خواهد داد. بالاخره پس ار 10 روز کشمکش عباس به مقر رادیو مراجعه کرد. در تاریخ 2 بهمن به دلیل نقض مکرر پرنسیپ های تشکیلاتی از عباس خلع مسئولیت شد. در سوم بهمن با مراجعه عباس به مقر کمیته و دادن ابلاغ کمیته مرکزی، *عباس، یدی و فرید مشغول صحبت بودند که رفیق خسرو فرید را به جلسه دعوت کرد و اجازه نداد که صحبت خود را با آن‌ها تمام کند * کمیته کردستان جلسه اضطراری تشکیل داد و رفیق خسرو به عنوان مسئول موقت کمیته و رابط موقت کمیته کردستان با کمیته مرکزی انتخاب شد. فرید مسئولیت تدارکات را به عهده گرفت و موظف شد که تا فردا صبح عباس و یدی را رهسپار مقر رادیو سازد. مدتی پس از این جلسه، عباس و فرید بقیه اعضای کمیته را به محل برگزاری جلسات کمیته فراخواندند. عباس اعلام کرد که: „ تصمیم مرکزیت را نپذیرفته‌ام و شما حق نداشتید که بدون حضور من جلسه برگزار کنید.“ به او تذکر داده شد که ما موظف به اجرای دستورات تشکیلاتی هستیم و او نیز باید تا فردا صبح مقر را ترک کند و امکانات را در اختیار مسئول جدید بگذارد. او ضمن ایجاد هیاهو گفت: „من الان می‌روم به همه اطلاع می‌دهم که از من بی‌دلیل سلب مسئولیت شده و همه چیز را زیر و رو می کنم.“ پس از تلاش زیاد رفقا او را آرام کردند و به او تذکر دادند که او هنوز عضو سازمان است و می‌تواند مسایل خود را در کنگره مطرح سازد. فرید قول داد مانع آشوب و جنجال او بشود و او را راضی کند فردا به اتفاق یدی به مقر رادیو بروند. فرید هم‌چنین بعد از انتخاب مسئول موقت کمیته در جواب رفقا که از او خواستند به عباس بگوید گزارش‌ها و اسناد تشکیلات را به مسئول جدید تحویل دهد، بلافاصله بعد از خروج عباس از جلسه گفت: „این عباس تشکیلات مشکیلات حالیش نبود که» و با دست به حالت تحقیر پشت سر عباس اشاره کرد.

شب وقت تماس بی‌سیم، فرید به رفقا اطلاع داد که یدی و عباس را قانع کرده و آن‌ها صبح مقر را ترک خواهند نمود.

حدود ساعت 11 شب سیامک به مسئول خود رفیق نادر گزارش می‌دهد که هنگام برقراری ارتباط بی‌سیم با مقر رادیو مصطفی (سقزی) بی‌سیم را با موج FM رادیو [ترانزیستور شخصی] کنترل کرده و متن آن‌را زیر نور چراغ قوه نوشته و به دست عباس داده است. نادر به او می‌گوید مسأله مهمی نیست برو بخواب. به بهمن که در همان اتاق نشسته بوده می‌گوید مسأله مهمی نبود، مصطفی بی‌سیم را با رادیو کنترل کرده است! بهمن نیز با عادی تلقی کردن این مسأله، آن را به دیگر اعضای کمیته اطلاع نمی‌دهد.

همان شب قادر به رفیق خسرو مراجعه کرده و خواستار برگزاری کنگره میشود، او در حالی که مشت های خود را بر روی زمین می کوبیده گفته : „من کنگره می‌خواهم، من تفنگچی نیستم!„ رفیق به او توضیح داده بود که کنگره امر مربوط به او و هیچ پیشمرگۀ دیگری نیست و اگر می‌خواهی ثابت کنی بیشتر از یک تفنگچی نیستی باز هم اصرار کن! و او در جواب گفته بود: „باشه! ما هم این سازمان را داغان می‌کنیم و به جای آن سازمان خوبی درست می‌کنیم.“ رفیق هم تهدید او را به هیچ می‌گیرد، چرا که طی صحبتی که سه نفری (مریم، خسرو، بهمن) کرده بودیم معتقد بودیم اگر یدی و عباس از مقر خارج شوند، بقیه را به راحت می‌توان سر جای خود نشاند.

عصر 3 بهمن در جلسۀ کمیتۀ نظامی، تیمور در اعتراض به سلب مسئولیت از عباس استعفا داد و مهدی نیز اعلام کرد که دیگر نه کمیته مرکزی را به رسمیت می‌شناسد و نه کمیته کردستان را، و جلسه را ترک کرد. صبح روز چهارم بهمن، عباس وارد مقر که شده کلیه افراد داخل مقر زیر پای او بلند می‌شوند. و پس از آن عباس و یدی از مقر خارج می‌شوند. فرید در حالی‌که گرفته و ناراحت بود به رفیق مریم می‌گوید: „عباس و یدی رفتند حتی از من‌هم خداحافظی نکردند.“ اعضای حوزۀ انتشارات که تا شب قبل کار خود را انجام داده بودند از صبح همان روز در اعتراض به سلب مسئولیت عباس دست از کار کشیده و اعلام می‌کنند که به جز عباس کس دیگری را به عنوان مسئول به رسمیت نمی‌شناسند. نادر موظف می‌شود که بقیه کار انتشارات را خود به اتمام رساند. هادی مسئول مقر که از چند روز پیش اعلام کرده بود حاضر به گرفتن مسئولیت نیست، آن روز اصرار می‌کرد جزوه‌های مبارزه ایدئولوژیک در اختیار او که هوادار سادۀ تشکیلات بود، قرار گیرد و گرنه مسئولیتی نمی‌پذیرد و چرا ما به او اعتماد نکرده و مسایل تشکیلات را با او در میان نگذاشته‌ایم. رفقا مریم و خسرو از حمید و محمود می‌خواهند که هر اطلاعی از برنامه توطئه‌گران دارند، در اختیار تشکیلات بگذارند. اما آن‌ها چیزی نمی‌گویند و به این اکتفا می‌کنند که: در چادر تیم به شماها فحش می‌دادند و ما در مقابل‌شان ایستادیم و شروع به گلایه کردند که چرا به ما اعتماد نداشتید و… اصرار رفقا نتیجه‌ای نبخشید و آن‌ها حاضر به دادن اطلاعات نشدند.

حدود ساعت 11 صبح همان روز کمیته جلسه اضطراری برگزار کرد. فرید اعلام نمود که در مخالفت با سلب مسئولیت عباس استعفا می دهد. علی رغم مخالفت رفقا او بر تصمیم خود اصرار ورزید و از دادن امکانات تشکیلات به مسئول کمیته سر باز زد و گفت که عباس آن‌ها را به نماینده کمیته مرکزی تحویل خواهد داد. به او اعلام شد که استعفای خود را باید به اطلاع رفقای مرکزیت نیز برساند. پس از تأمل زیاد او با برداشتن تپانچه‌ای که از قبل هم در اختیار او بود، از اتاق خارج شد. زن او بعد از مدتی کوتاه به اتاق آمد و مانع ادامه جلسه شد، این مسأله بخش زیادی از وقت جلسه را گرفت. (علت این مسأله بعداً برای ما روشن شد، آن‌ها [فرید و همسرش فریده] که پول‌های تشکیلات را بسته بندی کرده و در اتاق مخفی کرده بودند در هراس از لو رفتن این مسأله، می‌خواستند که ما از اتاق خارج شویم) پس از خروج فرید و زنش از اتاق تصمیم گرفته شد که تک تک نیرو های تشکیلات را به جلسه فرا خوانده و حول مسایل تشکیلات و شیوۀ برخورد تشکیلاتی به آن‌ها توضیح لازم داده شود. استنباط کمیته از حرکات افراد ضدتشکیلاتی این بود که می‌خواهند مانع ادامه کارهای تشکیلات کمیته کردستان گشته و در مقر تشنج ایجاد کنند. برای مقابله با این امر تصمیم فوق گرفته شد.

در همان فاصله‌ای که ما جلسه داشتیم قادر (معاون فرمانده نظامی) از حمید که فرمانده نظامی تیم بود، کلید انبار مهمات را گرفته و مقدار زیادی فشنگ بین افراد خود تقسیم کرده و کلیه خشاب‌های 40 تیری را نیز به افراد داده بود. [بنا بر اصول، حمید اجازه نداشت کلید انبار مهمات را بدون نظارت رفیق خسرو که مسئول کمیتۀ نظامی کردستان بود، به هیچ‌کس دیگری تحویل دهد. او بر این اصل جدی پای گذاشته و کلید را به قادر داده بود. این عمل او نشان از آن داشته که همگی بنا بر دلایل ناشناخته، در داغان کردن تشکیلات متفق النظر بوده‌اند.] صبح همان روز که تیم پیشمرگه برنامه تنظیف اسلحه داشته، به جز رفیق خسرو، حمید و نوید کس دیگری در آن شرکت نمی‌کند. اما توطئه‌گران خودشان از شب قبل و صبح همان روز اسلحه‌های خود را پاک کرده بوده‌اند.

متأسفانه در جریان همه این مسایل یک نفر نیروی متعهد به سازمان وجود نداشت که کارهای ضدتشکیلاتی و مخفیانه آن‌ها را به کمیته گزارش کند. دو تن از پیشمرگان کمیته کردستان؛ خسرو سنندج و بهروز

[خسرو (س) از اول با باند فرید و عباس کامیاران (مسئول کمیته کردستان) مسأله داشت. اما بهروز هرچند مدافع نوچه‌های فرید و عباس؛ مسعود و مهدی بود ولی تصور نمی‌کرد آن‌ها علیه سازمان کودتا خواهند کرد، سال 63 نیز همراه همین عناصر به مدت یک سال تشکیلات را ترک کرده بودند. بهروز از نظر روحی مریض و دچار بحران‌های روانی دوره‌ای می‌شد]

آن دو [به دلایل خود] با توطئه‌گران نرفتند، چند روز بود که به قصد مراجعه به دندان پزشک از مقر خارج شده بودند و تقریباً دقایقی قبل از حرکت توطئه‌گران به مقر برگشتند.

در تمام طول جلسه فرید هراسان و مضطرب در حالی که تپانچه را به کمر خود بسته بود، پشت در اتاق قدم می‌زد. ساعت 12 ظهر گذشته بود که او با خوشحالی در را باز کرد و گفت: „عباس آمد!“ و تپانچه ـ فرید حتی یک بار برای آزمایش هم از آن تپانچه گلوله‌ای شلیک نکرده بود. ـ را در گوشه اتاق گذاشت. همان هنگام مادر سلاحی‌ها و نوه‌های او وارد اتاق شدند. به محوطه مقر که رسیدیم، آذر دم در مقر عمومی ایستاده بود و عده‌ای دور او را گرفته بودند. عباس را نیز عده‌ای مسلح در بر گرفته بودند، رفیق مریم عباس را به کناری کشیده و می‌پرسد: „چرا برگشتی؟ می‌خواهی چکار کنی؟“ و او می گوید: „آمده‌ام همه را با خودم ببرم.„ همان لحظات، انور مسلح کنار جاده ایستاده بود. قادر مصطفی و فئواد مسلح در محوطه مقر رژه می رفتند، همگی مضطرب بودند. (قبل از آمدن عباس، مهدی به آشپز روز اصرار می‌کرده که ناهار را زودتر آماده کند.) رفیق مریم، نادر را که پیش مادر سلاحی‌ها نشسته بود صدا کرده و علت این که او کار انتشارات را ول کرده و آمده، می‌پرسد که او در جواب می‌گوید: „بابا همه دارند می‌روند آن وقت تو به فکر انتشاراتی؟“ رفیق به او توضیح می‌دهد „هر کس با آن‌ها برود در برابر سازمان می‌ایستد و هر کس بماند از سازمان دفاع می‌کند، و تو اگر می‌خواهی در برابر سازمان بایستی با آن‌ها برو!„

به غیر از نادر و 6 تن از رفقای جدید الورود (یکی از این رفقا صبح همان روز به بازار صفره رفته بود) همه مسلح شده و در محوطه مقر جمع شده بودند، رفیق خسرو با مراجعه به چادر پیشمرگان به تعدادی از آن‌ها که در چادر مسلح و آماده حرکت ایستاده بودند، اعلام می کند: „بدون اجازه مسئول کمیته نظامی حق خروج از مقر را ندارند.„ که آن‌ها او را هو کردند و رفیق مریم نیز با مراجعه به تک تک افراد که در محوطه ایستاده بودند، از آن‌ها می‌خواهد که کار غیرتشکیلاتی نکنند، که او نیز مورد توهین آن‌ها قرار می‌گیرد. بهمن نیز به هادی که َرشّاشّ ( تیر بار آر. پی. کا) برداشته بود می‌‌گوید: „هادی با َرشَاشّ کجا میری؟„ هادی در جواب می‌گوید: „میرم بجنگم.“ همان حوالی دو استیشن لند کروزر در کنار جاده پارک کرده بودند و چند تن از توطئه‌گران در جاده کنار ماشین‌ها ایستاده بودند. رفقای کمیته برای تنظیم پیام رمز بی سیم، خطاب به رفقای مقر رادیو به داخل اتاق رفتند. پس از صحبت مختصر رفیق خسرو معتقد بود که آن‌ها برای کودتا می‌روند، اما از آنجا که از برنامه توطئه‌گران اطلاعی نداشتیم، کلمه کودتا را از رمز حذف کردیم که رفقای رادیو دست به عملی نزنند که سازمان نتواند پاسخگویش باشد. و صرفاً رفتن بیست نفر مسلّح بسوی مقر رادیو را همراه با استعفای فرید و همراه بودن مادر سلاحی ها و عباس و آذر را در پیام گنجانیدیم. (در همین فاصله فرید سه عدد ساک بزرگ و سنگین را به کمک زنش و یکی از توطئه‌گران از اتاق خود خارج کرده و به ماشین برده است.) حمید و محمود نیز به رفقای کمیته مراجعه کرده و می‌گویند: „ما نیز به عنوان اعتراض اما جداگانه به مقر رادیو می‌رویم.“ تذکرات رفقا بر آن‌ها تأثیری نگذاشت و آن‌ها به طور جدا گانه، پیاده حرکت کردند. پس از توطئه 4 بهمن، از طریق محمود در جریان روابط محفلی مصطفی مدنی با پیشمرگان قرار گرفتیم. هر کدام از پیشمرگان که به کمیته رادیو می‌رفته‌اند، امین با بدگویی علیه مریم و خسرو از آن‌ها می‌خواسته که جلوی فعالیت مریم در تشکیلات کمیته و خسرو در تشکیلات تیم را بگیرند. او مشخصاً قبل از حرکت تیم به جوله طی نشستی از محمود، حمید و مصطفی (سقزی) می‌خواهد که در کار جوله خرابکاری کنند.

آنچه همواره مورد توجه رفقای کمیته و در جلسات مختلف به بحث گذاشته شده بود، جلوگیری از بروز تشنج و درگیری بود تا چه رسد به درگیری مسلحانه. در درجه اول حیثیت سازمان و جنبش کمونیستی مد نظرمان بود و در درجه دوم از برنامه توطئه‌گران خبری نداشتیم. وقتی آن‌ها مسلح شده وعباس گفت که می‌خواهند همه را ببرند، ما این سیاست را سیاست؛ یدی، عباس و سعید ارزیابی کردیم و فکر می‌کردیم که امین و فرید زرنگ‌تر از آن هستند که دست به چنین اعمالی بزنند. و فکر می‌کردیم که افراد ضدتشکیلات بنا به خواست امین و فرید و برخورد منطقی رفقا به مقر کمیته کردستان بر خواهند گشت.

وقت تماس بی‌سیم رفیق مریم رفیق نادر را که در کنار جاده و کنار آذر و عباس ایستاده بود، صدا کرد. قادر و مصطفی که در کنار فرید ایستاده بودند از او جدا شده به سرعت به طرف سیم آنتن بی‌سیم حرکت کرده و قطعه‌ای از سیم را بریده و در آتش انداختند. و در جواب تذکر رفیق مریم که آن‌ها را از کارهای ضدتشکیلاتی برحذر می‌کرد، به او توهین کرده و در کنار رفیق با فاصله کمی ایستادند. همان وقت رفیق خسرو سر رسید و مشغول وصل کردن آنتن شد. قادر و مصطفی به توطئه‌گران که اکثر آن‌ها سوار ماشین و آماده حرکت بودند، پیوسته و آن‌ها حرکت می‌کنند. قبل از حرکت عباس، ظاهراً در مقابل رفیق نادر به قادر و مصطفی اعتراض می‌کند که چرا آنتن بی‌سیم را قطع کرده‌اند. علی هم هنگام سوار شدن خطاب به رفیق نادر می گوید؛ می‌رویم آن‌ها را می‌زنیم و بعد بر‌می‌گردیم و شماها را هم بیرون می‌کنیم. فئواد نیز قبلاً به آذر در حضور نادر گفته بوده: „می‌رویم آن‌ها را می زنیم.“

پس از وصل سیم آنتن، تماس با رفقای مقر رادیو برقرار شد. رفیق عباس [ توکل] خود بر سر قرار حاضر بود و به رفقای کمیته اطلاع می‌دهد که بابک با اسلحه فرار کرده اگر به مقر کمیته آمد او را راه ندهند و نگذارند که کسی به مقر رادیو برود. پیام داده شد و از رفیق کسب تکلیف شد. رفیق پرسید آن‌ها به چه قصدی می آیند؟ ما نمی دانستیم. ( از قصد آن‌ها خبر نداشتیم) به دلیل عجله زیاد قطع آنتن بی سیم توسط توطئه گران را نیز فراموش کردیم اطلاع دهیم. رفیق نادر گفت: „به من گفته‌اند به قصد تحصن.“ گفتیم گویا به قصد تحصن. از رفیق سؤال شد که موافقند بقیه هم برویم؟ رفیق گفت نه شما همانجا بمانید.

نیروی باقیمانده عبارت بود از سه عضو کمیته، رفیق نادر ( کاندید عضو کمیتۀ کردستان)، صمد، یدی، سیامک، بهزاد، تورج، بابک و سیروس که همگی افرادی بودند که از کومله یا مجاهدین و…. جدا شده و جدیداً به تشکیلات کمیته کردستان پیوسته بودند. به اضافۀ رفقا؛ بهروز و خسرو (س) که از پیشمرگان قدیمی سازمان بودند. پس از حرکت توطئه‌گران روشن شد که آن‌ها اسلحۀ چند تن از رفقا را از کار انداخته‌اند، اسلحۀ رشّاش [تفنگ دور برد؛ نیمه اتوماتیک آر. پی. کا] و سه ساک سنگین همراه خود برده‌اند، نادر و برخی رفقای دیگر را تهدید کرده‌اند و شب ارتباط بی‌سیم کمیته کردستان و مقر رادیو را کنترل کرده‌اند و….

عصر همان روز جلسه‌ای با شرکت اعضای کمیته و نادر تشکیل شد، علت شرکت دادن نادر در جلسه، وضعیت روحی او بود که تحت تأثیر مسایل و وقایع اتفاق افتاده، کاملاً گیج و منگ بود. طی جلسه حول اهداف توطئه‌گران صحبت شد. امکان این که آن‌ها دوباره به مقر کمیتۀ کردستان برگردند زیاد بود. [رفیق خسرو مورد مشابهی را در مقر کمیتۀ جنوب کردستان در روستای توری‌وَر تجربه کرده بود. اواسط بهار 61 بیشتر افراد حاضر در مقر شامل؛ مسئول کمیته رفیق صلاح مازوجی، چند تن از هواداران سابق لرستان (از شهر بروجرد)، تعدادی از افراد ساکن در مقر که هیچ‌گونه تعلق سیاسی ـ تشکیلاتی به سازمان نداشتند، چند تن از کسانی که با ایده‌های نامعلوم از راه کارگر جدا شده و به کمیتۀ جنوب کردستان پیوسته بودند. در میان این افراد رفیق غلام سقزی مسئول نظامی کمیتۀ کردستان نیز همراه با گروه جدا شده، از مقر خارج شدند. مسئولیت موقت کمیتۀ جنوب کردستان را رفیق خسرو ـ کاندید عضو آن زمان سازمان ـ به همراهی رفیق حسن(لر) از هواداران قدیم سازمان از شهر بروجرد، به عهده گرفتند. از خوشِ حادثه رفیق جواد کاشی ـ برجسته‌ترین فرمانده و با اتوریته‌ترین فرماندۀ نظامی در صفوف همۀ پیشمرگان از گروه‌های متعدد کردستان (در بارۀ این رفیق فداکار و دلیر در جای مناسب بیشتر نوشته خواهد شد) ـ عصر همان روز دوباره به کردستان بازگشته و تصمیم به ماندن در صفوف پیشمرگان سازمان، گرفته بود. بازگشت این رفیق بسیار پر ارزش، به ارتقاء روحیۀ رفقای باز مانده در مقر انجامید.گروه نسبتاً بزرگ که با هدف‌های کاملاً متفاوت زیر هدایت صلاح مازوجی از مقر کمیته خارج شده بودند، نیمه شب دو باره به مقر باز گشتند. با توجه به این تجربه، باز گشت توطئه‌گران به مقر کمیته محتمل بود.]

منتها با دو هدف: یا با هدف برگشتن و اعتراض خود را به شیوۀ تشکیلاتی به پیش بردن یا به قصد تسخیر مقر. قرار شد از انجام هر کاری که منجر به بروز تشنج شود، جلوگیری کنیم. از جمله در اتاق فرید بسته بود، از شکستن در منصرف شدیم تا اگر آن‌ها به طور عادی برگشتند، بهانه‌ای برای بروز تشنج به دست‌شان نیفتد. اما برای مقابله با قصد آن‌ها برای تسخیر مقر نیز برنامه‌ریزی شد و قرار شد که در مقابل‌شان مقاومت کنیم. تقسیم کاری بدین صورت انجام شد؛ رفیق خسرو مسئولیت سازماندهی نظامی افراد باقیمانده، رفقا؛ نادر و مریم مسئول از بین بردن اسناد و مدارک (که فکر می‌کردیم مثل سابق در اتاق فرید می باشد) و بهمن مسئولیت کنترل امور مقر و آتش زدن مقر با بنزین را به عهده گرفتند.

تا هنگام پخش برنامه رادیو صدای فدایی، هیچ خبری نرسید. برنامه رادیو پخش نشد، ارتباط بی‌سیم نیز وصل نشد. دو تن از رفقا را برای خبر آوردن، شبانه به مقر رادیو فرستادیم. صبح پنجم بهمن نیز خبری نرسید. دیگر کسی را نداشتیم که برای کسب خبر بفرستیم، از سویی دیگر برای حفاظت از مقر نیز نیرو به اندازۀ کافی نبود، به هیچ یک از هفت نفری که تازه به کمیتۀ کردستان پیوسته بودند، نمی‌شد اتکاء کرد. از رفقای قدیم تشکیلات هم فقط رفقا؛ نادر، بهروز و سه نفر اعضای کمیته باقیمانده بودند. (تیمور هم استعفا کرده اما همراه توطئه‌گران نرفت و در مقر مانده بود و حاضر نشد شب 4 بهمن حتی نگهبانی بدهد) دو رفیقی هم که برای کسب خبر رفته بودند، برنگشتند.

ساعت 10 صبح نامۀ دربازی خطاب به تیمو به دست رفقای کمیته رسید. در آن نامه خبر درگیری، کشته و مجروح شدن عباس و مصطفی (سقزی) را داده بودند. پس از صحبت مختصر رفقای کمیته با هم از آنجا که عباس و مصطفی کشته و زخمی شده بودند، توطئه‌گران دیگر فرمانده نداشتند، احتمال اینکه آن‌ها عقب نشینی کرده و به مقر کمیته برای تسخیر آن بیایند، زیاد شد. طبق تقسیم روز قبل هر کس به دنبال وظیفۀ تعیین شده خود رفت.

رفیق خسرو فوراً همه [کسانی که برای تأمینات نظامی در نظر گرفته شده و خود موافق بودند] را در کوه‌ها [صخره‌ها و بلندی‌های اطراف مقر؛ با ارتفاع تقریبی چهل متر و فاصله از ساختمان مقر بین نود تا صد متر ـ حد تیر رس سلاح‌های دست رفقای سازماندهی شده] سازماندهی کرد تا از هر سو که توطئه‌گران قصد ورود به مقر را داشته باشند، با آن‌ها مقابله شود. مریم و نادر اسناد و مدارک باقیمانده را آتش زدند، (در اتاق فرید از کیفی که محتوی اسناد دوصفر تشکیلات بود، خبری نبود و کارتون های محتوی گزارش‌ها و صورت جلسات هم تقریباً خالی شده بود. مقداری اسناد مربوط به رفقای شهید و کاغذهای بی‌ارزش باقیمانده بود.) در انتشارات و تدارکات نیز ظرف‌های محتوی بنزین گذاشته شد که در صورت لزوم به آتش کشیده شوند.

رفیق مریم پس از اتمام کار خود از کنار نادر و بهمن که می‌گذشت، بهمن او را صدا کرده و می‌گوید: „به نظر من نباید ایستاد. باید برویم به خسرو گفتیم قانع نشد تو هم یک بار دیگر بگو که اگر اینجا بمانیم کشته می‌شویم، این افراد (اشاره به افراد جدید الورود) از ما دفاع نخواهند کرد. رفیق نادر نیز گفت بمانیم چکار کنیم از در و دیوار دفاع کنیم؟ مریم در جواب گفت دستور تشکیلاتی این است که همین جا بمانیم ولی باشد من نظر شما را با رفیق خسرو در میان می گذارم. طی صحبت مریم و خسرو مقرر شد به آن‌ها گفته شود: اگر نمی‌خواهند بایستند بروند. دو رأی در برابر یک رأی تصمیم به ماندن گرفته است و آن را باید به اجرا گذاشت. [نادر با وجود آن که در جلسۀ سه نفرۀ باقیمانده از کمیتۀ کردستان شرکت داده شده بود، او عضو کمیته نبود و در تصمیم‌گیری کمیته حق دخالت نداشت.] بهمن که دیگر نمی‌توانست حرفی بزند گفت: „من اصلاً به این سازماندهی حرف دارم، معلوم نیست بچه‌ها که سر کوه ایستاده‌اند، چکار باید بکنند، به ما هم گفته شده شده هر کس از توطئه‌گران آمد بزنیدش و تیمور هم اگر بیرون آمد بزنیم. آخر چرا بزنیم و چگونه؟ و افزود که تیمور باید خلع سلاح شود.“ مجدداً رفیق خسرو در جریان این مسایل قرار گرفت. (آن‌ها خسرو و بهمن با فاصله زیاد با هم قرار داشتند) رفیق توضیح داد که همه می‌دانند چکار باید بکنند به نادر و بهمن هم گفته‌ام که اگر تیمور با اسلحه و به قصد تعرض بیرون آمد او را بزنند. حتی به رفقایی که سرِبلندی‌ها قرار داده‌ام، گفته‌ام توطئه‌گران در صورتی که به چه هیئتی و با قصد حمله به مقر خواستند وارد شوند، شلیک کنند. حتی فاصله‌ها را که نحوۀ آمدن توطئه‌گران را باید با تک تیر یا رگبار بزنند نیز توضیح داده‌ام. تیمور را که تا کنون موضع مخالف با هر دو طرف را دارد، نمی‌توان خلع سلاح کرد و بی‌خودی با سازمان دشمنی‌اش را برانگیخت. توضیحات دیگری نیز در رابطه با مقابله با توطئه‌گران داد. رفیق مریم پس از انتقال گفته‌های خسرو به آن‌ها، از آن‌ها می‌خواهد که از هم جدا شده و هر کدام در سنگر خود بایستند و بیشتر از این با پچ‌پچ‌های خود روحیه دیگران را تضعیف نکنند. تا ساعت 3 بعد از ظهر همه در حال آماده باش بودند که پیشمرگان اتحادیه میهنی کردستان [عراق] آمده، خبر در گیری و اتمام آن‌را رساندند و گفتند که توطئه‌گران تحت کنترل اتحادیه میهنی هستند و احتیاجی به آماده باش نیست.

پس از ارتباط گیری با رفقای رادیو و رفیق عباس(توکل)، منتظر ماندیم که کمیسیون تحقیق اتحادیه میهنی برای تحقیقات به مقر کمیته کردستان بیاید که هیچ‌وقت نیامد.

هفت بهمن طی جلسۀ کمیته مقرر شد با دادن ریگای گه ل ویژه و یا تغییر تاریخ ریگای گه ل دی ماه جزئیات توطئه و نقش بورژوازی منطقه در این توطئه افشاء شود، قرار شد که مریم جزئیات توطئه را بنویسد و خسرو سرمقاله‌ای در مورد نقش بورژوازی منطقه در این توطئه. عضو سوم کمیته (بهمن) هم مخالفتی با این امر نکرد.

چند ساعت بعد هنگامی که رفیق مریم مشغول نوشتن جزئیات توطئه بود، بهمن با خواندن بخش‌هایی از آن گفت: „چرا نوشتی یدی به دلیل نداشتن روحیۀ مبارزاتی اخراج شده مگر تو معتقد نبودی که یدی نبریده؟“ مریم هم جواب داد: „آن نظر شخصی من بود نه نظر تشکیلات و الآن هم یدی و هم همۀ این افراد با این حرکت دقیقاً روشن ساختند که کاملاً بریده بودند و هیچ چشم‌انداز روشنی برای خود، سازمان و جنبش قائل نبودند.“ آن وقت بهمن گفت : „من اصلاً مخالف نوشتن جزئیات هستم.“ مریم جواب داد: „چرا اول نگفتی؟“ بهمن با اشاره به کاغذی که انتقادات خود را در مورد نوشتۀ خسرو بر روی آن نوشته بود، می‌گوید من به خسرو هم گفتم. در آن کاغذ یکسری ایرادات نگارشی به اضافۀ این که نباید از اتحادیه میهنی و حزب دموکرات اسم مشخصی آورده شود بود. بالاخره بهمن گفت به هر حال حالا من مخالفم. پس از اصرار او و مطلع ساختن رفیق خسرو به دلیل آن که از وضعیت رفقای مستقر در رادیو اطلاع دقیقی نداشتیم مسأله را با رفیق عباس در میان گذاشته و از او کسب تکلیف کردیم. متأسفانه رفیق عباس هم شفاهاً جواب داد که: „احتیاج به چاپ ریگای گه ل ویژه نیست و جزئیات توطئه را نیز افشاء نکنید.“

در این موقع رفقای کمیتۀ رادیو امکان بیرون آمدن از مقر نداشتند و رفت و آمد ما به مقر رادیو به دلیل فشار اتحادیه میهنی هم با مشکلات زیاد روبرو بود. یکی از رفقای ارتش رهایی بخش پس از سرکشی کردن به رفقای کمیتۀ رادیو به گلاله آمد و از وضعیت رفقا و چگونگی پیشرفت کار کمیسیون تحقیق نیز اخباری منتقل کرد. رفیق مریم پیشنهاد کرد نامه‌ای برای ارتش رهایی بخش نوشته و از آن‌ها بخواهیم این رفیق را به شکل فعال‌تری برای ارتباط مابین دو مقر سازمان موظف کند. بهمن معتقد بود که این کار غلط است. و سازمان اساساً نیروهایی مثل ارتش رهایی بخش را داخل نیرو حساب نمی‌کند و ارزش آن را ندارند که ما برای‌شان نامه رسمی بنویسیم. رفیق خسرو نیز معتقد بود بر پایه پیشنهاد مریم نامه‌ای خطاب به ارتش رهایی بخش و امضاء کمیته کردستان بنویسیم و همراه آن نیز یک نامه به رفیق عباس بنویسیم که در صورتی با مضمون نامه‌ای که خطاب به ارتش رهایی بخش نوشته‌ایم موافق است، نامه کمیته کردستان را برای ارتش [رهایی بخش] بفرستد. بهمن حتی با ارسال چنین نامه‌ای برای رفیق عباس نیز به این علت که رفیق ارتش [رهایی بخش] آن را باز کرده و خواهد خواند مخالفت کرد. اما علی‌رغم مخالفتش نامه را برای رفیق عباس فرستادیم که در صورت موافقت نامه را برای ارتش رهایی بخش بفرستد. اما رفیق عباس نیز ضرورت نوشتن نامه رسمی را نفی کرد، چون رفقای ارتش به هر حال بدون نوشتن نامه رسمی قبلاً هر کمکی از دست‌شان بر آمده بود کرده بودند. اما مخالفت بهمن از سویی و انتظار واهی از سوی کمیسیون تحقیق که برای تحقیقات به گلاله خواهند آمد، باعث شد که کمیته کردستان با چاپ و تکثیر اعلامیه های کمیته مرکزی، خود از انتشار اعلامیه جداگانه و افشاء جزئیات توطئه خودداری کند. وقتی رفقای کمیته مرکزی به دلیل ضبط انتشارات مقر رادیو توسط اتحادیه میهنی دیگر نتوانستند اعلامیه‌ای بدهند، تازه روز نهم بهمن ماه کمیته کردستان اعلامیه داد و توطئه را محکوم نمود. که بعد از چند روز رفیق اعظم و رفقای کمیتۀ خارج از کشور که از وجود این اطلاعیه بی‌خبر بودند به کمیته کردستان انتقاد کردند که چرا به نام کمیته اطلاعیه داده نشده است.

اگر جزئیات توطئه همان زمان افشاء می‌شد تأثیر بسیار عمیق‌تری از زمان انتشار آن که در ریگای گه ل بهمن ماه صورت گرفت، داشت. به هر حال کمیسیون تحقیق هم علی رغم گفته جلال طالبانی که پس از شنیدن گزارش رفیق مریم در مورد عمال توطئه‌گران در گلاله به رفیق عباس گفته بود کمیسیون تحقیق حول همه مسایل تحقیق خواهد کرد، هیچ‌وقت از کمیته کردستان تحقیقات انجام نداد.

توطئه گران با استفاده از بی توجهی رفیق نادر که متون صفحه بندی شده ریگای گه ل را همانطور در انتشارات ول کرده و به سراغ آذر و مادر سلاحی‌ها رفته بود، این متون را برداشته و مخفی کرده بودند که پس از جستجوی زیاد رفیق مریم آن‌ها را از زیر کارتن‌های وسایل اضافی در انتشارات پیدا کرد.

در فاصله 9 بهمن تا 26 بهمن ضمن حفظ ارتباط با رفقای مقر رادیو و رفقای کمیته خارج، ریگای گه ل دی ماه چاپ و تکثیر شد. مطالب ریگای گه ل بهمن ماه نیز در دست نگارش بود. اعلامیه‌ای به مناسبت 19 بهمن و 22 بهمن از طرف کمیته کردستان چاپ و توزیع شد. اعلامیه‌های سیستان و بلوچستان، کمیته خارج از کشور، کمیته مالی و تدارکاتی و کمیته همآهنگی چاپ، تکثیر و توزیع شد. جهان ویژه 4 بهمن و جهان شماره 39 همراه با اعلامیه‌های مختلف تشکیلات که در خارج تکثیر شده بود، در منطقه توزیع شد. با آمدن رابط تشکیلات هواداران در شهر (سنندج) نامۀ مفصلی در مورد چگونگی پیشبرد وظایف‌شان و سازماندهی تشکیلات‌شان برای آن‌ها نوشته شد. و چگونگی ارتباط‌گیری آن‌ها با سازمان نیز توضیح داده شد و قراری نیز به تاریخ 2 تا 4 فروردین با آن‌ها گذاشته شد. (این قرار به دلیل اشغال منطقه توسط نیروهای جمهوری اسلامی اجرا نشد.) و چند اعلامیه سازمان در مورد توطئه نیز برای آن‌ها ریزنویس شد.

به دلیل کمبود نیرو و بلاتکلیفی که بالاخره اتحادیه میهنی چه تصمیمی در مورد مقر و امکانات خواهد گرفت، سازماندهی مشخصی انجام نگرفته بود. صرفاً عمدۀ نیرو برای انتشار منظم ریگای گه ل و جمع‌آوری اخبار برای آن و سازماندهی خاص آن متمرکز شده بود.

روز 26 بهمن تعدادی از پیشمرگان اتحادیه میهنی با مراجعه به مقر کمیته کردستان و ارائۀ نامه‌ای به امضای سرهنگ (نام یکی از مسئولین اتحادیه میهنی که مسئول پیشمرگان یه کیتی [نام کردی اتحادیه میهنی] مستقر در رادیو سازمان بود) از رفقا خواستند که مقر را با کلیه امکانات در اختیار پیشمرگان اتحادیه میهنی قرار داده و خود به مقر رادیو بروند. ضمن اعتراض به این مسأله، اعلام کردیم ما تابع دستورات رهبری خود هستیم و رهبری اتحادیه میهنی فقط برای نیروهای خود دارای صلاحیت است و تا تعیین تکلیف رفقای کمیته مرکزی از اینجا تکان نخواهیم خورد. پس از بحث زیاد وقتی آن‌ها به نتیجه نرسیدند، مسئول پیشمرگان به سوی اسلحه‌های رفقا به قصد جمع‌آوری آن‌ها رفت که رفیق خسرو جلو او را گرفته و مانع کار او شد، اما برای جلوگیری از وقوع در گیری و احتمالات دیگر رفیق خسرو نیز با خواست رفقا به کناری رفت. اصرار و سماجت پیشمرگان [اتحادیه میهنی] در فاصله روز و شب 26 به جایی نرسید و رفقا حاضر به تخلیه مقر گلاله نشدند، آن‌ها با آوردن یکی از مسئولین منطقۀ خود، رفقا را تهدید کردند که آب و نان را به روی‌تان می‌بندیم …. که با تمسخر رفقا روبرو شدند و ناچار شدند که دو تن از رفقا را برای کسب تکلیف به مقر رادیو بفرستند. طی آن روز و شبش پیشمرگان اتحادیه نهایت بی‌احترامی و توهین را به رفقا نموده چندین بار به روی آن‌ها اسلحه کشیده، حتی به ضرب و شتم رفقا پرداختند. مسئول منطقۀ یه کیتی [اتحادیه میهنی] روز 27 به مقر آمد و تهدید کرد که باید حتماً مقر تخلیه شود. در همین روز 27 بهمن با دریافت جواب نامه که از سوی رفیق عباس خطاب به رفیق خسرو مطرح شده بود: ما حاضر به تخلیه مقرهای خود نیستیم ولی حالا که اتحادیه میهنی رسماً از شما خواسته که مقر را تخلیه کنید، امکانات و مقر را در اختیار آن‌ها گذاشته و به مقر رادیو بیائید.

همچنین از کلیه امکانات تسلیحاتی، انتشاراتی و ارتباطاتی مقر کمیته کردستان لیستی با امضای رفیق خسرو و مسئول پیشمرگان اتحادیه میهنی کردستان [عراق] تهیه شد.

همان روز پس از انتقال به مقر رادیو با نوشتن نامه‌ای به دفتر سیاسی اتحادیه [میهنی] نسبت به دخالت اتحادیه میهنی در امور داخلی سازمان و اعمال زننده و توهین‌آمیز پیشمرگان اتحادیه اعتراض کرده و خواستار اخراج توطئه‌گران از مقر رادیو شدیم. و در ضمیمۀ آن نامه اعتراض خود را به عدم انجام تحقیقات از کمیتۀ کردستان نیز اعلام داشتیم.

در فاصلۀ 27 بهمن تا 23 اسفند به دلیل بلاتکلیفی و عوض شدن مدام تصمیمات اتحادیه میهنی دوباره طرح سازماندهی رفقای تشکیلات کمیتۀ کردستان را در دستور گذاشته و به دلیل بی‌دوام بودن و تغییر تصمیمات اتحادیه میهنی ناچار از تعویق سازماندهی شدیم و از انجام هرگونه سازماندهی باز ماندیم. تا با رفتن به محلی ثابت و روشن شدن وضعیت وظایف کمیته را با سازماندهی مشخص به پیش ببریم.

در همین فاصله توزیع کلیه اطلاعیه ها و نشریات سازمان در منطقه، باز هم توسط رفقای کمیتۀ کردستان انجام گرفت. مطالب ریگای گه ل بهمن ماه نوشته شد که به دلیل نبود امکانات، چاپ آن به عهدۀ رفقای بخش دیگری از تشکیلات قرار داشت. بخشی از مطالب ریگای گه ل اسفند ماه نیز نوشته شده بود که به دلیل مشکلات فراوان ناشی از برخوردهای خصمانۀ پیشمرگان اتحادیۀ میهنی با رفقا، وجود توطئه‌گران در مقر رادیو، قسمتی از مطالب باقی‌مانده را رفقای بخش دیگر نوشتند.

با آمدن به مقر رادیو متأسفانه عضو سوم کمیته [بهمن] این‌بار در اِشکال‌تراشی و اخلال‌گریِ خود مصمم‌تر شد. او که در تمام مدت پس از توطئه هیچ گاه، هیچ طرح و پیشنهادی به کمیته ارائه نمی‌کرد ـ قبلاً نیز هیچ مورد پیشنهادی به کمیته نداشت. اما همواره سعی می‌کرد که در راه پیشبرد وظایف کمیته سنگ اندازی کند و با مخالفت صرف با هر پیشنهادی، نه تنها آلترناتیو ارائه نمی‌کرد، بلکه مخالفت‌هایش نیز تنها خرده‌گیری‌های هیستریک بود ـ مثلاً این که چرا رفیق مریم خودش به سیامک گفته که اخبار حزب و کومله را ضبط و پیاده کند. در حالی که ما در جلسه هفت بهمن کمیته بر ضرورت انتشار منظم ریگای گه ل پافشاری کرده و در این رابطه ضبط و پیاده کردن اخبار حزب و کومله را نیز در دستور گذاشتیم. سیامک نیز به عنوان فردی که قادر به انجام این کار است را پیشنهاد دادیم که ایشان [بهمن] هم هیچ مخالفتی با این مسأله نداشت. اما از آن جا که سازماندهی مشخصی نداشتیم در جلسه تعیین نکردیم چه کسی این امر را به سیامک اطلاع دهد، رفیق مریم نیز از آنجا که قبلاً مسئولیت حوزۀ انتشارات و توزیع را داشت و سیامک نیز تحت مسئولیت این حوزه کار می کرد، به او مراجعه کرده و وظیفۀ جدیدش را به او اعلام می‌کند. یا وقتی رابط تشکیلات هواداران یکی از شهرها به گلاله آمده بود، پس از سؤال و جواب چند تن از رفقا از او که کی هستی و اهل کجا هستی و …. رفیق مریم او را به اتاق دیگری دعوت کرد و در حال توضیح مسئله که رفقا از او چه پرسیده‌اند و جوابش چه بوده است، ناگهان بهمن با عجله آمد و در کنار آن‌ها نشست و بدون آن که متوجه جریان باشد که صحبت بر سر چیست یکی از رفقا را به دنبال رفیق خسرو فرستاد و با شروع سؤالات خود ناچاراً جلسه‌ای بی‌برنامه را به کمیته تحمیل کرد، چرا که قبلاً در مورد برخی مسایل جلسه صحبت و تصمیم گیری نشده بود. جالب اینجاست که بعداً خود بهمن به بی‌برنامه بودن جلسه (تحمیل کرده‌اش) انتقاد کرد که طبق معمول از پذیرش انتقادی که متوجه خودش بود، خود داری کرد و گفت : „من از کجا اعتماد کنم که مریم به او چی می‌گفت.“ در حالی که نامه‌های این رفقا [هواداران شهر] به طور جمعی خوانده، حول آن و جوابش بحث شده بود و جواب آن نیز بطور جمعی [نوشته،] خوانده و بسته‌بندی شده بود. علی‌رغم این‌که بر طبق پیشنهاد رفیق خسرو از همان روز 4 بهمن برای نوشتن صورت جلسات صحبت شد، اما به دلیل وضعیت موجود این کار هیچ‌وقت صورت عملی به خود نگرفت اما بعد از همان جلسه مربوط به رفیق هوادار، مجدداً رفیق خسرو بر نوشتن صورت جلسه پافشاری کرد. باز هم به دلایل زیاد از جمله: نمی‌توانستیم اسناد و مدارک را نگهداری کنیم، اخلال در تصمیمات از طرف بهمن ضرورت جلسات مکرر را ایجاب می‌کرد و طی این‌همه جلسه مثلاً برای روشن کردن موتور برق، برای آوردن هیزم به داخل اطاق، برای جستجوی وسایل شخصی توطئه‌گران به منظور یافتن اسناد تشکیلاتی و مدارک توطئه و صدها مسئلۀ عادی روزمره که ابداً بهمن حتی به فکرش هم نمی‌رسید ولی چون پیشنهاد رفقای کمیته [مریم و خسرو] بود و بهمن با ایرادگیری‌های مالیخولیایی‌اش هر پیشنهادی را تبدیل ‌به جلسه می‌کرد و هر تصمیمی را به جلسات با وقت طولانی مقید می‌کرد باید علی القاعده ما چند صد طومار صورت جلسات بر می‌داشتیم که عملاً ممکن نبود. علی ایّ‌حال تصور رفقای کمیته این بود که در جوّی رفیقانه به دلیل اعتماد به نفس این رفقا مسأله‌ای ایجاد نخواهد شد ـ رفتار او وقتی کاملاً زننده است که برخوردهای چاکر منشانه‌اش با عباس و فرید مقایسه شود. او در آن شرایط در حالی که عباس و فرید او را در جریان مسایل تشکیلات قرار نمی‌دادند و او را کاملاً طرد و منزوی کرده بودند، او کمترین اعتراضی به این مسایل نداشت، اما فی‌المثل در آن شرایط که ما بیشتر از 10 نفر نبودیم و ضرورت مراقبت و نگهبانی کامل احساس می‌شد، بهمن اعتراض شدید داشت که به هیچ وجه حاضر نیست بیش از 2 ساعت در 24 ساعت نگهبانی بدهد و می‌گفت 2 ساعت نگهبانی داده‌ام و ساعت 10 شب به بعد که یک ساعت نگهبانی اضافی به هر یک از رفقا به نوبت می‌رسید از این یک ساعت نگهبانی مضایقه می‌کرد و با پرخاش اعتراض داشت. یکی از برخوردهای مشابه او در تاریخ 1/12/64 اتفاق افتاد. به دلیل تراکم کار تحریریه، آن روز از صبح در چادر ایشان جلسه داشتیم، شب حدود ساعت 10 همسر ایشان به چادر آمده و در گوشه‌ای مشغول مطالعه شدند. در حالی که هنوز روی مطالب نوشته شده بحث ادامه داشت. رفیق مریم از بهمن خواست که از همسرشان بخواهد که چادر را به دلیل وجود جلسه ترک کنند. اما بهمن گفت: „نه نسترن خارج نمی‌شود. ما هم جلسه نداریم.“ با اصرار ما که اگر اینجا امکان ادامۀ جلسه نیست، به جای دیگر برویم. همسر ایشان با گفتن اینکه چرا از اول نگفتید جلسه دارید تا من وارد چادر نشوم، از در چادر خارج شد. به محض خارج شدن همسرش بهمن گفت: „این آخرین کاری است که من با شما می‌کنم و بعد از اتمام کار این شمارۀ ریگای گه ل دیگر حاضر نیستم با شما دو تا کار کنم.“ مسأله با رفیق عباس در میان گذاشته شد. رفیق طی جلسه‌ای با اعضای کمیته خواستار ادامۀ کار کمیته با همین ترکیب بود و از رفقا خواست که شرایط را درک کنند.

بعد از اتمام کار نگارش مطالب ریگای گه ل طی جلسه‌ای ضمن انتقاد به برخوردهای تشکیلات‌شکنانه بهمن از او خواسته شد که دست از خرده‌گیری و نق زدن برداشته و شیوه‌های اصولی برخورد را پیش روی خود بگذارد. هم‌چنین از او به دلیل داشتن رابطه محفلی با نادر انتقاد شد و یکی از عواملی که در ایجاد تردید و تزلزل نادر برای پیشبرد کارهای تشکیلاتی نقش داشته تأثیر روحیه محافظه‌کارانه او [ بهمن] ارزیابی شد، و در این رابطه نقش او در ایجاد ترس و وحشت و تزلزل در نادر، در روز 5 بهمن هنگامی که دفاع مسلحانه در برابر توطئه گران به عنوان وظیفه پیش روی ما قرار داشت، [از جانب بهمن] عنوان شد که بهمن نیز در مقابل رفیق خسرو را متهم به دنباله روی از مریم نمود و رفیق مریم را نیز به عدم توانایی در پیشبرد وظایف و عدم کارایی و… متهم کرد.

در ادامۀ بحث که حول مسایل روز 5 بهمن بود، بهمن مطرح کرد که رفیق خسرو در سازماندهی نظامی ناتوان بود و او خواستار خلع سلاح تیمور بوده، رفیق خسرو مسایل را خوب به او و نادر توضیح نداده بوده و هنوز هم معتقد است که اگر آنجا می‌ماندیم و توطئه‌گران برمی‌گشتند، کشته می‌شدیم و می‌بایست مقر گلاله را ترک می‌کردیم.

در جواب او گفته شد که اولاً ما عزیزتر از حسن، کاوه و اسکندر نبودیم، ثانیاً اگر هم کشته می‌شدیم باید از آرمان سازمان دفاع می‌کردیم و اگر بهمن خلع سلاح تیمور را مطرح کرده صرفاً به دلیل وحشتش از تیمور بوده و روشن است که امر خلع سلاح را رفیق خسرو یا یکی دیگر از پیشمرگان می‌بایست انجام دهد نه او. پس تیمور که در شرایط موجود به توطئه‌گران نپیوسته بود، می‌بایستی خلع سلاح می‌شد تا خیال بهمن از بابت او راحت می‌شد و مجبور به مقابله مسلحانه با او نمی شد. بهمن گفت نه من خودم می‌رفتم خلع سلاخش می‌کردم! – در این رابطه نه یک بار پیشنهاد داد و نه یک بار داوطلب شد. -که در جواب رفیق مریم گفت تو جرأت انجام چنین کاری را نداشتی و روشن بود که این امر نیز مثل بقیه امور طبق معمول وظیفه رفیق خسرو بود و تو هیچ‌وقت داوطلب انجام چنین کاری نبودی فقط می‌گفتی: „تیمور مثل مار در آستین ماست و باید خلع سلاح شود.“ حتی پیشنهاد ندادی چه کسانی او را خلع سلاح کنند. بهمن هم متقابلاً -مثل همیشه -گفت: „خیلی هم جرأتش را دارم و تا حالا هم در تشکیلات نشان داده‌ام که جرأت خیلی کارها را دارم.“ رفیق مریم هم گفت: „اگر جرأتش را داشتی پلیس را می‌زدی.“ او گفت: „کدام پلیس را؟ “ مریم گفت: „عثمان را و مسایلی که دیگر علنی شده و در نوار کمیسیون تحقیق، فرید این مسأله را افشا کرده„ به هرحال بهمن گفت: „من حاضر نیستم با شما ها کار کنم.“ مریم هم گفت: „من هم حاضر نیستم با کسی که جرأت مقابله با پلیس را ندارد، کار کنم، اما به دلیل شرایط و وضعیت موجود سازمان همان‌طور که قبلاً هم گفته‌ام به کار خود با همین ترکیب ادامه خواهم داد.“

فردای آن روز بهمن با دادن نامه‌ای به رفیق خسرو می گوید: „این نامه برای رفقای کمیتۀ مرکزی است.“ رفیق هم می‌گوید: „ نامه را باید در جلسه بخوانیم بعد بفرستیم.“ بهمن در جواب می‌گوید: „نه! تنها ده دقیقه قبل از ارسال می‌توانید نامه را بخوانید.“ بالاخره او ناچار به رأی دو عضو دیگر کمیته تن داده و نامۀ او در جلسه خوانده شد. او در تلاش برای لاپوشانی انتقادی که در جلسه نسبت به روحیۀ محافظه کارانه، اشکال‌تراشی‌ها و کارشکنی‌های او شده بود به دروغگویی عجیبی دست زده و با توهین بسیار نسبت به رفیق مریم عنوان کرده بود که رفیق او را پلیس خطاب کرده و… نامه او همراه با توضیحات کوتاه دو عضو دیگر کمیته مبنی بر دروغ بودن مطالب او، و خودداری از طرح مشروح قضایا به دلیل شرایط موجود، برای رفقای کمیتۀ مرکزی فرستاده شد.

آنچه در رابطه با این نامۀ ایشان باید مورد توجه قرار بگیرد این است که چرا او در جلسه که به او پلیس خطاب شده بود، هیچ اعتراضی نکرد؟ و اگر رفیق مریم او را پلیس خطاب کرده بود، چرا او پرسید کدام پلیس را؟ و رفیق مریم جواب داد: عثمان را؟ او از این که خواسته بود نامه تنها 10 دقیقه قبل از ارسال در جلسه خوانده شود، چه هدفی داشته است؟ دو عضو دیگر کمیته علی‌رغم دروغگویی او هم‌چنان با صبر و بردباری به پیشبرد وظایف خود ادامه دادند.

طی جلسه 7/12/64 که کمیته برای برخورد با ضعف‌های رفیق نادر برگزار کرده بود، علی‌رغم وجود نقاط ضعف بسیار در کار تشکیلاتی رفیق نادر، علی‌رغم تزلزلی که او در برابر عباس، فرید و یدی از خود نشان داده بود و در جلسه تحریریه از این‌که عباس را خائن عنوان کرده بودیم، برایش سؤال ایجاد شده بود و… رفقا مریم و خسرو با طرح انتقادات خود از کارهای نادر از او خواستند که با توجه به انتقادات که طی گزارش سه ماهه؛ مهر و آذر کمیتۀ کردستان به کمیتۀ مرکزی، به او شده و او نیز آن‌ها را پذیرفته بود، به ضعف‌های خود برخورد کرده و وظایف تشکیلاتی خود را با دقت و با برنامه و نظم پیش ببرد. رفیق نادر در حالی که هیچ جوابی در برابر انتقادات رفقا نداشت فقط اعلام کرد که او نیز نقطه نظراتی دارد اما از طرح آن‌ها سر باز زد. از او خواسته شد هر مسأله‌ای دارد مطرح کند، اما او آن را موکول به نوشتن نامه‌ای کرد که تا تاریخ 27 اردی‌بهشت 65 که چندین بار از او خواسته شد نظرش را یا در جلسه طرح نماید و یا کتباً بنویسد از این امر سر باز زد. (مشروح گزارش فعالیت و نقاط ضعف نادر در ادامۀ گزارش خواهد آمد ص 31) در این جلسه نیز بهمن با فرصت‌طلبی تمام هیچ انتقادی را نسبت به ضعف‌های نادر مطرح نکرد در حالی که او قبلاً در حضور عباس و فرید نطریات دیگری داشت که طبق معمول خودش نظریاتی را که در غیاب هر رفیقی بی‌محابا بیان می‌کند و در حضور خودش کتمان می‌کند اینجا نیز به همین شیوه عمل کرد؛ تنها گفت: „من نمی‌دانستم که نادر پس از اطلاع از سلب مسؤلیت عباس خواستار صحبت مستقیم با فرید و عباس شده است.“ ـ البته از این موضوع هم اطلاع داشت. رجوع شود به ص 32 همین گزارش.

طی جلسه دیگری نیز مسؤلیت تحریریه به طور موقت به عهدۀ بهمن گذاشته شد با این توضیح که به دلیل شرایط موجود تصمیم‌گیری نهایی حول مطالب نوشته شده به عهدۀ کمیته خواهد بود، تا با روشن شدن وضعیت و استقرار در محل ثابتی سازماندهی ثابتی [نیز] صورت گیرد.

روز 23 اسفند ماه نماینده اتحادیه میهنی با اعمال فشار رفقا را وادار به تخلیه مقر رادیو نمود، منتهی عده‌ای از رفقا برای اطمینان خاطر از خروج توطئه‌گران در مقر رادیو باقی ماندند.

پس از استقرار در محل جدید که علاوه بر ناامن بودنش به دلیل توپ و خمپاره باران رژیم از محل استقرار نیروهای ایرانی و مرزهای ایران فاصلۀ زیاد داشت، رفیق خسرو به طور مداوم، هر روز به نمایندۀ اتحادیۀ میهنی در کمیسیون تحقیق و دفتر سیاسی اتحادیه مراجعه می‌کرد تا محل دیگری در نزدیکی سایر گروه‌های ایرانی برای استقرار مقر کمیته تعیین کنند. اما آن‌ها به بهانه‌های مختلف از این امر سر باز می‌زدند و بالاخره هم اعلام کردند باید نماینده رسمی سازمان را به آن‌ها معرفی کنیم. این مسأله را با رفقا اعظم و عباس در میان گذاشته شد، اما رفقا از انجام چنین کاری خود داری کردند، وقتی با مخالفت جدی اتحادیه روبرو شدیم بالاخره رفقای کمیتۀ مرکزی نامه‌ای به تاریخ 12/1/65 خطاب به اتحادیه نوشته و رفیق خسرو را به عنوان مسؤل کمیتۀ کردستان سازمان معرفی کردند. خلاصه پس از یک ماه دوندگی و پیاده روی روزانه هشت ساعته به طور مستمر رفیق خسرو، اتحادیه موافقت کرد که به روستای چُخماق مقر خود را منتقل کنیم. اما آنجا نیز به وسیلۀ انجمن روستای دست نشاندۀ خود، ما را سر دوانیدند و پس از چند روز دوندگی بالاخره از دادن محلی در روستای فوق خودداری کرده و تنها چشمه‌‌ای را که در فاصله 25 دقیقه‌ای چُخماق و یک ساعتی مقر کومه له در محلی دور و پرت افتاده بود برای استقرار مقر ما تعیین کردند.

متأسفانه به علت عدم حضور رفیق خسرو در مقر، بلاتکلیفی و سر دواندن‌های اتحادیه میهنی نتوانستیم رفقا را سازماندهی و حوزه‌ها و هسته‌ها را تشکیل دهیم. تنها کار نگارش مطالب ریگای گه ل و توزیع نشریات سازمان و ارتباط‌گیری با گروه‌های دیگر در این دوره وظایف نیرو های تشکیلات کمیته کردستان را تشکیل می‌داد.

روز 7/1/65 طی جلسۀ مشترکِ رفقا اعظم و عباس با اعضای کمیتۀ کردستان، رفقا عباس و اعظم انتقاداتی را نسبت به بهمن و مریم [« که بهمن را به دلیل روحیۀ محافظه کارانه و نداشتن روحیه‌ای پویا و فعال در هر شرایطی» ، «مریم را به دلیل شیوه برخوردهای نادرست که به برخوردها جنبۀ شخصی می‌دهد»] طرح کردند و اعلام کردند که در رابطه با رفیق خسرو هیچ مسأله‌ای ندارند.

گزارش اختلافات موجود در کمیته نیز به رفقا داده شد که با دروغگویی آشکار بهمن رفیق خسرو اعلام کرد که به دلیل دروغگویی بهمن و عدم تأثیر مثبت او در کارهای کمیته حاضر نیست با او به کار ادامه دهد. رفیق مریم نیز ضمن آن که اعمال بهمن در سال 62 را در رابطه با عدم اطلاع سازمان از پلیس شدن عثمان و نزدن عثمان با اسلحه را خیانت به سازمان ارزیابی کرد، وجود او را در کمیته به دلیل داشتن روحیه محافظه‌کارانه، کاسبکارانه، غیر ضروری و مضرّ اعلام کرد. بهمن هم که هر دو رفیق را فاقد صلاحیت، کارایی، توانایی در پیشبرد وظایف کمیته ارزیابی کرد، اعلام کرد که حاضر نیست با این ترکیب کار کند. جلسه بدون جمع‌بندی تمام شد و قرار شد که رفقا بعداً نظر خود را به کمیته اطلاع دهند.

طیّ نامه مورخ 14/1/65 کمیتۀ مرکزی به کمیتۀ کردستان، رفقا اعلام کرده بودند که تا تشکیل کنگره امکان تغییر ترکیب کمیته را ندارند و رفقا موظفند با همان ترکیب به کار خود ادامه دهند.

طیّ این مدت با گروه‌های؛ ارتش رهائی بخش و رزمندگان همواره رابطه دوستانه داشته‌ایم، با شیخ عزالدین نیز یک بار به طور رسمی ملاقات کرده‌ایم. در مورد توطئه لیبرالی برخورد کرد اما برخوردش در مجموع دوستانه بود. با کومه له نیز خواستار ملاقات شدیم که این ملاقات در مقر کومه له با شرکت نماینده او انجام گرفت. صحبت‌هایی در مورد تحکیم مناسبات خود با کومه له، موقعیت منطقه تحت تنظیمات اتحادیه میهنی، وضعیت کردستان ایران، برنامه و چشم انداز کو مه له در رابطه با وضعیت کنونی جنبش کردستان و منطقۀ اتحادیه میهنی، که نماینده کو مه له سعی کرد به هیچکدام از صحبت‌ها و سؤالات ما جواب روشن و صریحی ندهد. مسایل منطقه اتحادیه میهنی و نزدیکی او با رژیم جمهوری اسلامی و قیاده را امری قدیمی و کهنه شده ارزیابی کرد و در مورد مناسبات ما با کو مه له هم گفت که هیچ تغییری در مناسبات به وجود نیامده نهایتاً این‌که مسأله خاصی پیش نیامده بوده که جلسه‌ای با نشست رسمی برگزار شود! به طور کلی برخورد خشگ و غیردوستانه داشت.

رزمندگان خواستار تشکیل جلسه‌ای برای بحث حول مسایل عمومی جنبش کارگری و تاکتیک‌های تبلیغی سازمان… شده بود که به دلیل تراکم کار این امر به بعد موکول شد. (نظر بهمن این بود که رزمندگان ارزش آن را ندارند که با آن‌ها جلسه رسمی گذاشته شود. نظر دو عضو دیگر کمیته مبنی بر ضرورت داشتن چنین روابطی بود با هر جریانی که از نظر کیفی، نه کمّی ارزش داشته باشند.)

پس از دریافت نامه مورخ 14/1/65 کمیته مرکزی، در جلسه کمیته، رفیق مریم ضرورت سازماندهی نیروهای تشکیلات کمیته را که برخی از رفقای کمیته رادیو نیز به آن اضافه شده بود را طرح کرد و با موافقت دو عضو دیگر طرح پیشنهادی سازماندهی را بر روی کاغذ آورد. بر اساس این طرح رفیق خسرو مسئولیت سیاسی تشکیلاتی تیم پیشمرگه، رفیق مریم مسئولیت سه بخش مرتبط به هم تحریریه، توزیع و انتشارات و بهمن مسئولیت مقر و تدارکات و ارتباطات را به عهده می‌گرفتند. این طرح با موافقت دو عضو دیگر کمیته تصویب شد. طی این جلسه از آن‌جا که مسئولیت و وظایف سنگین رفیق خسرو وقت کافی برای او باقی نمی‌گذاشت که مسئولیت سیاسی تمام هسته‌های تیم را به عهده بگیرد، مسئولیت دو هسته؛ (یک هسته سه نفره و یک هسته دونفره) با توافق بهمن به عهده او گذاشته شد.

در جلسه بعدی با توجه به بی‌نظمی و بی‌انضباطی‌های یکی از افراد جدید الورود که از بدو پیوستن به کمیته با وضعیت بحرانی و وضعیت بلاتکلیف روبرو شده بود، از بهمن خواسته شد که به فوریت جلسات آموزشی خود را با او شروع کند، تا در برابر برخورد به بی‌انضباطی‌های او حداقل آموزش هم به او داده باشیم. بهمن طبق معمول شروع کرد به کار شکنی و گفت: „چرا من؟„ گفتیم مگر در جلسه قبلی مسئولیت او را نپذیرفتی؟ گفت: „ به نظر من خود کا خسرو مسئولیت او را به عهده بگیرد.“ چرا؟ جواب چرا این بود که خسرو وقت کافی برای ادارۀ کلیه هسته‌های تیم دارد، وظیفه‌ای به جز مسئولیت سیاسی-تشکیلاتی هم ندارد و من مسئولیت هسته‌های بیشتر را دارم. ناچاراً رفیق خسرو وظایف خود را طبق طرح سازماندهی مصوب جلسه قبل به ترتیب زیر شمرد: مسئولیت کمیته نظامی و عضویت آن، مسئولیت سیاسی تشکیلاتی تیم که هر 15 روز یک بار باید با تیم جلسه عمومی برگزار کند، و به طور کلی پاسخگوی کلیه مسایل تشکیلاتی تیم است، عضو شورای نظامی، مسئول سیاسی یک هسته از تیم، مسئول ارتباطات سازمان با دیگر گروه‌ها در منطقه و از همه مهم‌تر رابط سازمان با اتحادیه میهنی که هر روز او را به مقر خود کشانیده و سر می‌دوانند و کمتر فرصتی برای او باقی است که در مقر کمیته وظایف خود را انجام دهد [دست آخر] و عضو تحریریه ریگای گه ل.

بهمن که دیگر در این رابطه حرفی نمی‌توانست بزند گفت : „از خود نیروهای تشکیلات پیشمرگه مثلاً نادر یا بهروز این وظایف را به عهده بگیرند.“ طبیعی است که نه بهروز و نه نادر در این شرایط بحرانی تشکیلات نمی‌توانند مسئولیت آموزش افراد جدید الورود و یا هسته‌های دیگری از تیم را به عهده بگیرند و توانایی برخورد به مسایل آنان را ندارند. این پیشنهاد نیز رد شد. بهمن گفت: „خب مریم تعداد هسته‌هایش کمتر از هسته‌های من است. او در تشکیلات تیم پیشمرگه مسئولیت بگیرد.“ با این نظر هم به دلیل شرایط و مناسبات حاکم بر کردستان که رفیق زن نمی‌تواند مسئولیت تیم پیشمرگه را به عهده بگیرد مخالفت شد. بهمن با ردّ این مساله که نخیر مناسبات حاکم بر تیم پیشمرگه سازمان خیلی هم سالم است و مریم می‌تواند مسئولیت بگیرد، مسئولیت تحریریه هم که کاری ندارد من به عهده می‌گیرم، به هر حال بحث بر سر مسئولیت سیاسی دو هسته از تیم پیشمرگه بود و نه بر سر مسئولیت تحریریه. بالاخره رفیق خسرو از بهمن پرسید: „آیا مسئولیت این دو هسته را می‌گیرد یا نه؟“ بهمن هم در جواب گفت: „نه“ . رفیق خسرو هم گفت: „ باشد! با همه مشکلاتی که وجود دارد من خودم مسئولیت سیاسی این دو هسته را هم به عهده می‌گیرم.“

از آنجایی که از روز 4 بهمن 64 همواره ما شاهد این گونه برخوردهای بهمن بوده‌ایم و ایشان نه تنها هیچ‌وقت در تمام طول 8 ماه هیچ طرح یا پیشنهادی به کمیته ارائه ندادند بلکه بعد از توطئه 4 بهمن مزدوران بورژوازی همواره هنگام اجرای هر طرح یا پیشنهادی مانع ایجاد کرده و اشکال تراشی نمود. آن‌هم در شرایطی که هنگام ارائه طرح یا پیشنهاد از جانب ما کمترین اعتراض یا انتقادی ابراز نمی‌کرد. لذا با نوشتن نامه‌هایی به تاریخ 22/1/65 به رفقای کمیته مرکزی از آن‌ها خواستار برخورد با بهمن و جلوگیری از اعمال تشکیلات‌شکنانه او شدیم. رفیق خسرو نیز به رفقا اعلام کرد که اگر با بهمن برخورد ننمائید از ادامه کار او در کمیته جلو گیری به عمل آورده و او را از تقسیم وظایف در کمیته معاف خواهد کرد و بهمن نیز با نوشتن نامه‌ای به همان تاریخ در چند سطر نظرات ما را مغرضانه ارزیابی کرد و نوشتن مشروح نظراتش را به نامه دیگری موکول کرد.

در تاریخ 30/1/65 نامه‌ای مورخ 28/1/65 خطاب به رفیق خسرو از جانب رفیق اعظم فرستاده شد که رفیق طرح کرده بود: „نامه‌های شما را در برخورد به وضعیت کمیته و مسایل مطروحه باید با رفقا در میان بگذارم و سپس نتیجه را برایتان می‌فرستم اما هنوز نمی‌دانم دلایل رفیق بهمن در مورد عدم پذیرش مسئولیت سیاسی رفقای تیم چیست و شما هم توضیح آن رفیق را از دیدگاه خودش مطرح نکرده‌اید.“

رفیق خسرو در نامه مورخ 1/2/65 خود به رفیق اعظم دوباره مسایل مطرح شده از جانب بهمن در جلسه را برای توجیه نپذیرفتن مسئولیت سیاسی دو هسته جمعاً 5 نفره از تیم پیشمرگه که بعداً با جدا کردن غلام از هسته آموزشی شد 4 نفر، نوشت. و در نامه 5/2/65 به اطلاع رفیق اعظم رسانده که بهمن نه تنها دلیلی حول مسایل گزارش داده شده در نامه 22/1/65 ارائه نداده و از نوشتن نامه‌ای که در تاریخ 22/1/65 قول آن را داده بود، سر باز می‌زند بلکه اکنون منکر کل قضیه شده است که: „من نگفته ام مسئولیت دو هسته از تیم را نمی پذیرم.“

رفیق اعظم در نامه مورخ 7/2/65 خود خطاب به رفیق خسرو که روز 9/2/65 واصل شد مجدداً خواستار اتخاذ «شیوه‌های اصولی و بحث‌های اقناعی» شده شد و ارسال گزارش برخورد او (بهمن) از دیدگاه خودش بود. از تاریخ 23/1/65 بهمن از نوشتن نامه‌ای برای توضیح دلایل خود برای نپذیرفتن مسئولیت سیاسی دو هسته از تیم پیشمرگه خودداری کرده و پس از چند روز در جواب رفیق خسرو که از وی می‌پرسد چرا نامه‌ات را نمی نویسی با اشاره به کاغذهایی که جلویش بود، می‌گوید دارم می‌نویسم. او در 12/2/65 باز هم اعلام می‌کند که مشغول نوشتن آن هستم. بالأخره هم از دادن چنین نامه‌ای به کمیته کردستان سر باز می‌زند و بعداً مخفیانه و خود سرانه نامه‌ای به تاریخ 23/2/65 از کانال غیرتشکیلاتی به رفقای مرکزیت ارسال می‌نماید. رفیق خسرو بر اثر مشغله فراوان و بی‌توجهی به بهمن نمی‌گوید که رفیق اعظم دلایل او را از دیدگاه خودش خواسته و با اتکاء به این‌که بهمن دارد نظراتش را می‌نویسد و حتماً به زودی به کمیته کردستان و در نتیجه به کمیته مرکزی ارائه خواهد شد، بر مسأله پافشاری نمی‌کند. «در خلال تمام این روزها رفیق خسرو هر روز ساعت 5 صبح از مقر خارج می‌شد و بعد از به طور متوسط 8 ساعت پیاده روی، شب به مقر باز می‌گشت حتی گاهی ساعت‌های 11 [شب] و [گاهی] 1.5 (یک و نیم) نیمه شب به مقر باز می‌گشت و در نتیجه فرصت این که به همه امور به شکل دقیق نظارت کافی کند را نداشت.»

بنا به پیشنهاد رفیق مریم در جلسه 4/2/65 کمیته قرار شد که مراسمی به مناسبت اول ماه می در روستا برگزار کرده و مردم و پیشمرگان را دعوت نماییم. (لازم به یادآوری است که بهمن علی‌رغم آن که مسئولیت امور مقر و… را داشت، اما هیچ‌وقت به مسایلی که در حیطۀ وظیفه خود بود توجهی نداشت، امر برگزاری مراسم اول ماه می نیز جزو وظایف او بود که در اثر بی‌توجهی معمول او، رفیق مریم می‌بایست وظایف انجام نشده ایشان را به انجام می رساند.) لذا در فاصله زمانی 9 تا 12 اردی‌بهشت به دلیل اشتغال به کارهای مربوط به اجرای مراسم فرصتی برای برگزاری جلسه و طرح مسایل مطروحه از جانب رفیق اعظم نبود.

در جلسه 12/2/65 رفیق خسرو به اعضای دیگر کمیته [کردستان] اطلاع داد که رفقا حاضر به برخورد قاطع با بهمن نیستند و علی‌رغم آن‌که به رفقا توضیح داده شده که در صورت عدم برخورد آن‌ها خود مستقیماً مسئولیتی به بهمن محول نخواهد کرد. ولی باز رفقا خواستار پیشبرد بحث اقناعی با بهمن شده‌اند و خواسته‌اند که شرایط را برای آن‌ها توضیح دهیم. هم‌چنین رفیق اعلام کرد از آنجا که بهمن باری را از دوش کمیته برنمی‌دارد و همیشه بر سر راه پیشبرد وظایف کمیته مانع ایجاد می‌کند، او را از داشتن مسئولیت در کمیته معاف می‌کنم. بهمن گفت: „من حاضر به ادامه کار با شما نبودم و بنا بر خواست رفقای کمیته مرکزی به کارم ادامه دادم و حالا هم علی‌رغم آن‌که معتقدم شما توانایی پیشبرد بحث اقناعی مورد پیشنهاد رفقا را ندارید اما تصمیم تشکیلات را به اجرا می‌گذارم.“

این مسأله با مخالفت رفیق مریم روبرو شد، رفیق معتقد بود علی‌رغم آن‌که بهمن قاطعیت و پیگیری در پیشبرد وظایف کمیته را ندارد اما می‌تواند تحت کنترل رفقای دیگر در تحریریه به کار خود ادامه دهد. او ضمن طرح انتقاداتی به بهمن از این‌که طبق معمول بهمن از ارائه نظراتی که در نامه مورخ 22/1/65 خود آن را موکول به بعد کرده و تاکنون از نوشتن آن سر باز زده است انتقاد نمود. بهمن هم همان طور که قبلاً نیز به رفیق خسرو گفته بوده که در حال نوشتن نظراتش هست در آن جلسه نیز گفت: „مشغول نوشتن نظراتم هستم.“ رفیق مریم دلیل ننوشتن نامه از سوی ایشان را لاپوشانی قضایا از سوی بهمن اعلام کرد و گفت در نامه مورخ 22/1/65 خود نوشته‌اید که مسایل از سوی ما مغرضانه طرح شده است اما هیچ توضیحی در مورد اصل مسأله ندادید، بعد هم در جلسه بعدی گفتید که: „من نگفته‌ام مسئولیت دو هسته از تیم را نمی‌پذیرم.“

رفیق خسرو هم‌چنان بر نظر خود پافشاری کرد و حاضر نشد به ایشان مسئولیتی محول کند اما گفت که اگر بهمن داوطلب باشد، می‌تواند تا تعیین تکلیف رفقای کمیته مرکزی به کار تحریریه کمک کند. اما بهمن هم در جواب گفت که حاضر به انجام هیچ کار داوطلبانه‌ای با دو رفیق (مریم و خسرو) نیست. هم‌چنین در جلسه بر سر این‌که خصوصیات بهمن و عدم اعتقادش به سازمان عامل اصلی بروز چنین برخوردهایی از جانب اوست و نمی‌شود با بحث اقناعی او را وادار به پیش برد وظایف خود نمود و اساساً او اعتقادی به اصول کمونیستی از قبیل انتقاد و انتقاد از خود ندارد و هر دفعه در مواجهه با انحرافات خود به دروغگویی متوسل می‌شود، بحث شد.

ابلاغیه رفیق خسرو همراه با نامه مورخ 12/2/65 ایشان به رفیق اعظم ارسال شد.

در جواب به نامه مورخ 12/2/65 رفیق خسرو به بهمن در رابطه با سلب مسئولیت ایشان در کمیته کردستان، بهمن نیز طی نامه‌ای به تاریخ 15/2/65 خطاب به رفیق خسرو اعلام کرد: „به اطلاع شما می‌رسانم که در شرایط جدید پیش آمده بر اساس در نظر گرفتن منافع تشکیلات، از این تاریخ 15/2/65 به هیچ وجه حاضر به ادامه کار با شما نیستم، ضروری است هرچه زودتر ارگان بالاتر را در جریان بگذارید.“

رفیق اعظم در نامه مورخ 17/2/65 خود در جواب به دو نامه مورخ 12/2/65 رفیق خسرو ضمن ابراز تعجب از این که چگونه مسایل به شیوه‌ای رفیقانه حل و فصل نشده‌اند و اینکه: „چگونه رفیقی در کمیته کردستان می‌تواند عضو باشد اما هیچ‌گونه مسئولیتی در آن بخش نداشته باشد.“ عَلَم کردند که : „اعضای کمیته منتخب کمیته مرکزی هستند و عزل آن‌ها از عضویت در کمیته در حیطه قدرت مسئول کمیته نیست بنا بر این چگونه ممکنست رفیقی عضو کمیته کردستان باشد اما مسئول کمیته هیچ‌گونه مسئولیتی در قبال او احساس نکند.“ این نامه در تاریخ 20/2/65 به دست رفیق خسرو رسید.

در نامه‌ای به تاریخ 19/2/65 رفیق خسرو به رفیق اعظم می‌نویسد: „بیش از یک‌هفته است که هیچ نامه‌ای از شما به دست ما نرسیده است. و بهمن از ارائه نظرات خود به کمیته سر باز می‌زند تصورم اینست که ایشان طبق معمول خودشان می‌خواهند بدون این که ما نامه را ببینیم به ارگان بالاتر بفرستند. در این مورد رفیق سابقه دارد.“ و در نامه مورخ 22/2/65 در جواب به نامه مورخ 17/2/65 رفیق اعظم نوشته است: „در مورد رفیق بهمن نیز گمان می‌کنم به حدّ کافی در جریان واقع امر قرار گرفته باشید، تصمیم‌گیری در سطح کمیته کردستان آن چیزی بود که برایتان گزارش شد، تصمیم نهایی در سطح کمیته مرکزی به رفقا مربوط می‌شود، می‌توانند با توجه به شرایط و درک موقعیت و بنا به مقتضیات تصمیم کمیته کردستان را تأیید یا ردّ کنند.

روز بیست اردی‌بهشت، بهمن درست مقارن عازم شدن رفیق پیک با دادن نامه‌ای در بسته از رفیق خسرو می‌خواهد که آن را برای رفقای مرکزیت بفرستد. رفیق خسرو می‌گوید که نامه باید از کانال کمیته کردستان رد شود، بالاخره بهمن می‌گوید این نامه خصوصی من برای رفقا ست و هرچه سریعتر باید فرستاده شود و اصرار داشته که خود همراه پیک برود رفیق خسرو با گرفتن نامه او طی نامه‌ای به تاریخ 20، 2، 65 از رفیق اعظم می پرسد: „ اگر شما کانالی برای نامه‌های خصوصی در تشکیلات دارید تا من این نامه خصوصی رفیق بهمن را هم از همین کانال ارسال کنم در غیر اینصورت جواب روشن را خودتان برای رفیق بهمن ارسال کنید.“

همان روز صبح رفیق خسرو به بهمن می‌گوید: „برای تحکیم اصول تشکیلاتی مسایل باید از کانال تشکیلاتی خود بگذرند و در ادامه بحث هر دو عصبانی شده و به همدیگر توهین می‌نمایند. که مشروح آن در نامه مورخ 20/2/65 که به علت عجله پیک همان‌روز ارسال نشده و بعداً به علت مشغله فراوان رفیق خسرو فراموش می‌کند که آن را ارسال کند و در تاریخ 2/3/65 به دست رفیق اعظم داده شد، نوشته شده است.

بالأخره در حالی که رفیق اعظم درست 9 روز تمام از نوشتن نامه‌ای به رفیق خسرو خودداری می کند، نامه‌های مورخ 25/2/65 و 27/2/65 رفیق اعظم و نامه مورخ 26/2/65 رفقای کمیته مرکزی در تاریخ 27/2/65 به دست رفیق خسرو می‌رسد.

رفیق اعظم در نامه 25/2 نوشته: „از آنجا که فرصت کافی برای پاسخ‌گویی به مسأله رفیق بهمن و مشورت با رفقا نبود جواب نامه‌ها را بعداً ارسال خواهم کرد.“ و در نامه 27/2 نوشته‌اند: „تصمیم رفقای کمیته مرکزی را مبنی بر اضافه شدن دو رفیق به ترکیب کمیته و چهارچوب وظایف و غیره را طی نامه‌ای برای کمیته فرستادم. بنا بر این نامه قبلی مبنی بر فرستادن بهمن، از آن جا که مسائلش در نامه ارسالی او مشخص و روشن است منتفی می‌باشد.“ ( رسم الخط ناهمخوان برای تأکید از ماست)

در نامه مورخ 26/2/65 رفقای کمیته مرکزی نیز آمده است: „در پاسخ به نیازهای کنونی این بخش از تشکیلات، دو رفیق دیگر (رفیق احمد و رفیق حمید) „به اعضای کمیته اضافه شده‌اند. و „ترکیب این کمیته موقت بوده و هیچ‌یک از اعضاء کمیته حق وتو ندارند و با رأی مساوی و بر مبنای اکثریت آراء در مورد کلیه مسایل تصمیم گیری خواهند کرد…. چنانچه هر یک از اعضای کمیته نظر مخالف جمع را داشته باشند، می‌توانند گزارش جداگانۀ خود را مستقیماً ارسال دارند.“

پس از دریافت این نامه‌ها، جلسه‌ای با شرکت رفقای جدیدی که برای عضویت در کمیته انتخاب شده بودند و دو رفیق دیگر عضو کمیته و بهمن تشکیل شد. رفیق خسرو با ارائۀ مشروح نظرات خود در مورد بهمن اعلام کرد که حاضر نیست با او به کار در کمیته ادامه دهد، و با ذکر این که رفقای کمیته مرکزی به مسایل کمیته به‌موقع برخورد نکرده و بر اساس واقعیات جاری در کمیته قضاوت ننموده‌اند استعفا داد. رفیق مریم نیز که در دی‌ماه 64 خواستار محاکمه بهمن به دلیل خیانت‌هایش در سال 62 شده بود، اعلام کرد که در پروسه 8 ماهه کار مشترک ضعف‌های بسیاری از بهمن سر زده است که نشانه انحرافات عمیق اخلاقی و تشکیلاتی و خصوصیات ضدانقلابی او است، عدم موافقت خود را با ادامه کار با وجود بهمن اعلام داشت و استعفا کرد.

نامه‌های رفقای کمیته مرکزی حاوی مسایل زیادی است از جمله رفقا علی‌رغم انتقادات رفیق عباس و رفیق اعظم در جلسه 7/1/65 به بهمن، از برخورد انتقادی و قاطع با بهمن پرهیز کرده‌اند. رفقا به جای بررسی از کانال تشکیلاتی با گرفتن نامه غیرتشکیلاتی بهمن بر اساس آن و نه گزارش اکثریت اعضای کمیته، قضاوت نموده و تصمیم گیری کرده‌اند. رفقا کسانی را „در پاسخ به نیازهای کنونی این بخش از تشکیلات„ برای عضویت در کمیته انتخاب کرده‌اند که هر کدام با ضعف‌هایی که دارند به هیچ وجه قادر به برآوردن نیازهای هیچ بخشی از تشکیلات نیستند. رفیق احمد علی‌رغم داشتن روحیه‌ای رزمنده و فعالیت چند ساله «پیشمرگایتی» از نظر سیاسی و تشکیلاتی در حدّ بسیار پائینی قرار دارد که تنها در یک ترکیب قوی و انقلابی می‌تواند رشد کند، نه در ترکیبی که حمید و بهمن به عنوان نیرو هایی لیبرال که با اتکاء به حمایت رفقای کمیته مرکزی از آن‌ها ، باعث خنثی ساختن نظرات احمد نیز خواهند شد. حمید هم که عنصری لیبرال و بی‌روحیه است که بر طبق معرفی نامه مورخ 24/1/65 رفیق اعظم: „در بیان مسایل تشکیلاتی که با آن مواجه می‌شود صراحت کمونیستی از خود نشان نمی‌دهد.“، „تغییر و تحولات و افت و خیز ها… بر او تأثیر بسیار می‌گذارد.“ ، „روحیه حساس و زود رنجی دارد.“، „اصولاً رفیق درون گرایی است و روحیه جمعی در او ضعیف است.“ و „در برخورد به انتقادات گاه انتقادات را می‌پذیرد و گاه به توجیه آن‌ها می‌پردازد.“ و متأسفانه رفیق اعظم در جریان پرونده ایشان هم قرار ندارد که، پس از کنفرانس سال 63 کمیته کردستان „به دلیل داشتن روحیه محفلی به او اخطار داده شد و کاندید عضویتش تمدید گردید.“ و در اوایل سال 63 به دلیل شایعه پراکنی‌های او مسأله حادّ و بغرنجی برای تشکیلات در کردستان ایجاد شد که علاوه بر خدشه‌دار ساختن صلاحیت اخلاقی چند رفیق، انرژی کل تشکیلات را نیز به هدر داد. و مهم‌تر آن‌که وقتی ما او را در تاریخ 20/2/65 به عنوان عضو کمیته نظامی به تیم پیشمرگه معرفی کردیم اعتراض کلیه رفقایی که او را می‌شناختند بلند شد؛ رفقا: مسعود، بهزاد، کاظم، خسرو [سنندج] بهروز و غلام هرکدام اعتراض خود را چه در جلسه تیم و چه در برخورد به مسئول سیاسی-تشکیلاتی تیم ابراز داشتند. حتی سیروان که رابطه بسیار صمیمانه‌ای با او دارد در همان جلسه نسبت به این انتخاب حساسیت نشان داد. خود او [حمید] هم با دلیل این که سیروان اتوریته او را نخواهد پذیرفت خواستار تغییر ترکیب هسته تحت مسئولیتش بود. تازه معلوم نیست که „نیازهای کنونی این بخش از تشکیلات“ چه بوده که اعضای کمیته خود در جریان آن قرار نداشتند و احمد و حمید پاسخگوی این نیازها می‌باشند.

رفقا هم‌چنین با بهانه قرار دادن ترکیب موقتی این „کمیته „ اصول اساسنامه‌ای سازمان به طور مشخص ماده 31 و تبصره‌های آن را زیر پا گذاشته و تا حدّ نقض پیش پا افتاده‌ترین اصول تشکیلاتی مارکسیسم-لنینیسم نیز پیش رفته‌اند که این جمع پنج نفره مسئولی نخواهند داشت و هر کس با کمیته مرکزی ارتباط مستقیم خواهد داشت که روشن نیست رفقا چه اجباری داشتند اسم این جمع بی‌هویت را کمیته بگذارند.

پس از سلب مسئولیت از بهمن و استعفای او تا روز استعفای ما، برخلاف تمام دوره‌ای که او با اشکال تراشی مانع پیشبرد به‌موقع کارها بود، فوراً سازماندهی جدیدی در دستور کار قرار گرفت، با حمید صحبت شد و ایشان پذیرفتند که به عضویت کمیته نظامی در آیند جلسه عمومی تیم برگزار شد و کاک حمید معرفی شد و به رفقای تیم اعلام شد که با آمدن کاک احمد فوراً کار سازماندهی ارگان‌های تیم انجام خواهد شد. با آمدن رفیق احمد هم ترکیب کمیته نظامی تکمیل شد.

کمیته نظامی انتخاب فرمانده و معاون فرمانده تیم پیشمرگه را صورت داد. احمد با 6 رأی به عنوان فرمانده و سیروان نیز با 6 رأی به عنوان معاون فرمانده انتخاب شدند. هسته‌های تیم نیز تحت مسئولیت رفقا؛ خسرو و حمید سازماندهی شدند. به دلیل آن که تنها 3 نفر از تیم پیشمرگه باقی‌مانده بود، مجبور شدیم رفقایی که قبلاً در تیم پیشمرگه فعالیت کرده بودند را نیز در انتخابات شرکت دهیم. مسئله رفتن تیم به جوله متأسفانه با اشکالات تدارکاتی روبرو شد و علی‌رغم این‌که از همان روزی که به «شه دله» [نام روستای خالی از سکنه و مخروبه‌ای که آخرین مقر بقایای کمیته کردستان در آن مستقر شد] آمدیم به رفقای کمیته مرکزی اطلاع دادیم که هیچ‌گونه اسلحه و مهمات نداریم و به مرور چند قبضه اسلحه تهیه شد و علی‌رغم آن‌که حدود یک‌هفته رفیق خسرو تمام منطقه را زیر پا گذاشته بود تا اسلحه‌های تیم و مهمات آن‌را تکمیل کند، اما به دلیل مضیقه مالی کمیته نتوانست خریدی صورت دهد و رفقا عباس و اعظم نیز در 7/1/65 اعلام کردند که کمیته خریدی نکند، رفقا احمد [شریفی مسئول ارتباطات سازمان و دولت عراق] و امیر خودشان خرید خواهند کرد که متأسفانه تا 27 اردی‌بهشت هنوز تسلیحات و مهمات برای رفتن تیم به جوله از طرف رفقا تهیه نشد. هم چنین از رفقا از تاریخ 5 اردی‌بهشت ماه خواستیم که برگه عدم تعرضی [برگه رسمی دولت عراق برای عبور و مرور نیروی پیشمرگه سازمان‌های ایرانی مستقر در کردستان عراق] برای عبور 3 نفر از رفقای پیشمرگه از مرز برای شناسایی منطقه‌ای که تیم قصد جوله در آن را داشت برای ما بفرستند که این برگه نیز آماده نشد و علی‌رغم تصمیم‌گیری جلسه چهارم اردی‌بهشت کمیته مبنی بر شروع شناسایی از روز 13/2 و اصرار به رفقا برای تهیه به‌موقع باقی‌مانده تسلیحات و مهمات، و حرکت تیم برای جوله در اواخر اردی‌بهشت، هیچ‌کدام عملی نشد، زیرا که امر تأمین تدارکات و برگه خارج از اختیار کمیته بود و مانع رفتن تیم به جوله نیز تنها همین مسأله بود.

همان‌طور که در صفحات قبل نوشتیم در اوایل اسفند مسئولیت تحریریه ریگای گه ل موقتاً به عهده بهمن گذاشته شد، که کار اتمام مطالب ریگای گه ل اسفند ماه به دلیل شرایطی که پیشمرگان اتحادیه میهنی در مقر رادیو سازمان ایجاد کرده بودند، به عهده رفقای بخش دیگری از تشکیلات قرار گرفت – خود رفقا نیز پیشنهاد داده بودند – و بهمن در این زمینه لازم نبود کاری انجام دهد. تا 22 فروردین نیز نه تنها جلسات تحریریه به طور مداوم و منظم و طبق برنامه قبلی برگزار نشد بلکه طبق معمول، بهمن در انجام این کار نیز تعلل زیادی از خود نشان داد که، مخصوصاً تذکری به او داده نشد تا این بار برای خود او اثبات شود که چقدر در انجام این وظایف خود غیر مسئولانه برخورد می‌کند، پس از جلسه مشترک با رفقای مرکزیت و نامه مورخ 14/1/65 رفقای کمیته مرکزی، در جلسه 22/1/65 طرح سازماندهی دائمی پیشنهاد و تصویب شد که بر اساس آن مسئولیت تحریریه به عهده رفیق مریم گذاشته شد. [بهمن هم که خود به ناتوانائی‌هایش واقف بود هیچ اعتراضی به این طرح نداشت.] در جلسات تحریریه نیز بهمن شروع کرد به اشکال تراشی بر سر عوض کردن یک جمله نامربوط یا تغییر موضع یک مقاله که خارج از مواضع رسمی سازمان بود، ساعت‌ها بحث و مجادله می‌باید صورت می‌گرفت تا بالأخره او حاضر به عوض کردن جمله‌ای مثل: „خلق کرد همچنان با مرارت رقیت [رِقیَّت] ظلمت… روبرو خواهد بود.“ یا “خلق کرد هم‌چنان با ستم و بندگی و استثمار …“ گردد. او هم‌چنین از ارائه به‌موقع مطالبش به هیئت تحریریه تعلل نشان می‌داد. به طوری که تنظیم اخبار فروردین ماه باید 27 فروردین تمام شود اما در روز 29 از او خواستیم که اخبار را برای چک کردن و ارسال به انتشارات به هیئت تحریریه بدهد، بهمن گفت آماده است فقط پاکنویس نشده، شب مجدداً به او گفته شد که اخبار را تحویل دهد، گفت پاکنویس نشده، گفتیم شب پاکنویس کند گفت می‌خواهم بخوابم، گفتیم بدهید ما پاکنویس کنیم، گفت آخر اسامی روستاها نیز چک نشده است. به هر حال مجبور شدیم در قرار بعدی اخبار را بفرستیم.

پس از سلب مسئولیت از او و استعفایش، مطالب ریگای گه ل اردی‌بهشت ماه به عهده سه رفیق تحریریه: مریم، نادر و خسرو گذاشته شد و مطالب این شماره نشریه بدون کم‌ترین دردسر و اشکالی تهیه شد.

در رابطه با کنترل و نظارت بر کارهای مقر و تدارکات نیز بهمن دچار سهل‌انگاری و مسئولیت‌ناپذیری زیادی بود. در آن شرایط از آن‌جا که رفقا وسایل مورد نیاز کمیته را (لیست ماهانه‌ای به تاریخ 13/1/65 در اختیار رفقای کمیته خارج از کشور گذاشته شد) یک جا [کلی] تهیه نمی‌کردند تا وضعیت انتقال مقر به محل ثابت روشن شود، دائماً وسایل به شکل خرد و جزئی تهیه می‌شد و در اثر بی‌دقتی بهمن، وسایل مورد نیاز روزانه مثل؛ نفت، روغن [خوراکی] آرد، برنج و گوشت [قوطی های کنسرو] در فاصله اجرای دو قرار تمام می‌شد و برای تهیه آن در خود روستا [روستا متروکه و نیمه مخروبه بود، بخش کوچکی از تهیدست‌ترین اهالی روستا در آن باقی‌مانده بودند و خود چیزی برای تغذیه نداشتند.] نیز او هیچ برخوردی با مسئول مقر نمی‌کرد، به طوری که ده‌ها بار آشپز وقتی می‌خواست چراغ پریموس روشن کند، می‌دید نفت نیست، آن‌وقت یا هر کسی به سویی می‌دوید که نفت تهیه کند و یا اغلب به رفیق مریم در مقر پایین [برای استقرار حدوداً بیست نفر از رفقای باقیمانده، خانه یا اتراق گاهی که برای سکونت این جمعیت مناسب باشد، پیدا نشد. در نتیجه گروه به دو بخش تقسیم شد؛ گروه بزرگ‌تر شامل همه اعضای تیم پیشمرگه در ساختمان نیمه مخروبه یک مدرسه در بالای دهکده – مقر بالا – و بخش دیگر شامل اعضای تحریریه ریگای گه ل در خانه کوچک قابل سکونت در میانه روستا – مقر پایین ـ- مستقر شدند] (که آشپزخانه نیز در آنجا قرار داشت) به سر می‌برد، مراجعه می‌کردند که چه باید بکنند، این امر به اضافه نفت [مصرفی برای آشپزی و روشنایی] در مورد کلیه اقلام مواد مورد نیاز مقر تکرار می‌شد. علی‌رغم تذکرات رفیق مریم مبنی بر مراجعه به بهمن و علی‌رغم تذکراتی که در جلسات کمیته به بهمن داده می‌شد، این مسأله هم‌چنان ادامه داشت که بالأخره در جلسه‌ای از بهمن خواسته شد که به وظایف خود مسئولانه برخورد نماید و با نظارت و کنترل دقیق مسئول تدارکات از مقدار موجودی وسایل لیست تهیه کند. و به او اخطار داده شد که کمیته بیش از این نمی‌تواند سهل‌انگاری‌های او را تحمل کند. او به جای برخورد انتقادی مطرح کرد: „دخالت‌های مریم مانع از پیش برد دقیق کارهاست.“ به او توضیح داده شد که اگر کارها به دقت زیر نظارت شما صورت بگیرد، دیگر کسی به مریم مراجعه نمی‌کند. او هم‌چنین از مسئولیت ناپذیری مسعود (مسئول مقر و تدارکات) نیز گله داشت و معتقد بود که او را با رفیقی که برای مسئولیت دائمی مقر [مصطفی بسیار جوان بود – زیر بیست سال – او در روز 4 بهمن به شلیک گلوله توطئه‌گران از ناحیه زانو به شدت مجروح شده و با دشواری راه می‌رفت] در نظر گرفته شده عوض کنیم. به او توضیح داده شد که مسعود از گاپیلون [نام محلی است که مقر رادیو در آن قرار داشت] این مسئولیت را داشته و اعلام کرده‌ایم که تا سازماندهی تیم پیشمرگه نیز موقتاً این مسئولیت به عهده او خواهد بود لذا قبل از سازماندهی تیم (منتظر جواب رفقای مرکزیت در رابطه با کارشکنی‌های بهمن بودیم، طرح سازماندهی خود را پیش نبرده بودیم.) به دلیل آن که جایگزینی او با کس دیگری بر روحیه او لطمه می‌زند، از تعویض او با مصطفی خودداری می‌شود. برای حل مسأله از بهمن خواسته شد که هر روز با برگزاری جلسه روزانه برنامه مسعود را به طور روزانه تنظیم کند و فردای آن روز نیز اجرای آن را چک و کنترل نماید.

علاوه بر مسایل مربوط به تدارکات بی‌نظمی و بی‌انضباطی‌هایی نیز به طور دائم از برخی از رفقا سر می‌زد که بهمن باز به آن‌ها برخوردی نمی‌کرد و با عدم راهنمایی مسعود و عدم کنترل او عملاً هرج و مرج عجیبی مقرّ را فرا گرفته بود. که در این رابطه نیز از او خواسته شد که فعالانه با مسایل برخورد کند.

متأسفانه علی‌رغم همه این تذکّرات و تصمیمات جلسۀ کمیته بعدها نیز این بی‌نظمی‌ها ادامه یافت باز با بهمن برخورد شد و او اعتراف کرد که نه تنها جلسات روزانه با مسعود برگزار نمی‌کند بلکه اساساً جلسات منظمی با او ندارد و طبق گفتۀ خودش: „هر بار مسأله‌ای پیش آمد با او صحبتی می‌کنم.“ به طور نامنظم و بی‌برنامه با مسعود برخورد می‌کرده که طبیعی است تأثیری نمی‌توانسته داشته باشد.

در کلیه زمینه‌ها لیبرالیسم و محافظه‌کاری او به عینه آشکار بود. در گلاله [مقر سابق کمیته کردستان] نیز نه تنها از برخورد به هادی و علی (تنها نیروهای تحت مسئولیتش) پرهیز می‌کرد، بلکه اساساً انگار که در تشکیلات مسئولیتی نداشت و در عالم دیگری در دفتر مقر، برای خود و قت گذرانی می‌کرد. [او حتی رمان و ادبیات هم نمی‌خواند]

جالب اینجاست بهمن که این همه در اجرای وظایف خود سهل‌انگاری می‌کرد، روزی که کاظم به مسعود توهین کرده و قصد کتک زدن او را داشت، فوراً با کاظم که قبلاً با رفیق مریم برخوردهای غیررفیقانه‌ای بروز داده بود بدون اطلاع کمیته به صحبت می‌نشیند و معلوم نیست چه مسایلی بین آن‌ها ردّ و بدل می‌شود. (بهمن در جلسه نیز حاضر نشد مشروح مسایل را مطرح نماید فقط گفت تازگی ندارد و ریشه در گذشته دارد و از سوی دیگر به مسعود می‌گوید که کاظم با تو مسأله‌ای ندارد مسأله او با مریم است. – برخورد دو رفیق بر سر این بود که مسعود از کاظم خواسته بود قبل از ورود به مقر کفش خود را درآورد و کاظم بدون مقدمه جواب داده بود به تو ربطی ندارد! گ.سال! خفه شو! و می‌خواسته که کتری را به سرش بکوبد که در نتیجه برخورد مسئولانه مسعود، درگیری فیزیکی پیش نیامده بود و رفیق مریم هم اصلاً در آن اطاق حضور نداشت. در حالی که هنوز هم که هنوز است کاظم حاضر نیست با مسعود سلام و علیک کند) اما از آن به بعد رابطه خیلی صمیمانه‌ای بین بهمن و کاظم برقرار می‌شود و مناسبات کاظم با رفقا خسرو و مریم خیلی سرد می‌شود.

البته این در شرایطی بود که بهمن از برخورد به بی‌انضباطی‌های اعضای تیم پیشمرگه با توجیه این که آن‌ها عضو تیم اند و تحت مسئولیت من نیستند خودداری می‌کرد (کاظم هم عضو تیم پیشمرگه است) و هر بار به رفیق خسرو گزارش می‌داد: تورج تا ظهر خوابیده، حمید دایم در حال خواب است، خسرو (سنندج) تا ساعت 10 خوابیده بود، سیروان در برنامه صبحگاه شرکت نکرد و… در حالی که برخورد به کلیه این مسایل می‌بایست توسط او و مسئول مقر صورت می‌گرفت نه مسئول سیاسی-تشکیلاتی تیم ولی علی‌رغم تذکر مداوم ما او [بهمن] از برخورد هراس داشت.

یکی از مواردی که عدم احساس مسئولیت او در قبال امکانات سازمان به خوبی عیان ساخت، آویزان کردن رادیو از آنتنش به وسیله سیم در برابر چشمان بهمن بود که پس از چند روز آنتن رادیو شکسته بود، آن‌هم درست موقعی که ما از تهیه یک رادیو ضبط برای تشکیلات به دلیل مضیقۀ مالی ناتوان بودیم. پس از سلب مسئولیت و استعفای بهمن او ارتباطات محفلی خود با این و آن را گسترش داد.

طی مدتی که منتظر تصمیم‌گیری رفقای کمیته مرکزی بودیم چند برخورد نیز بین رفیق خسرو و بهمن روی داد که نامه‌های دو طرف به رفقای کمیته مرکزی ارسال شد. از جمله این که بهمن در 15/2 از رفیق خسرو می‌خواهد نامه مورخ 14/1/65 رفیق اعظم را به او بدهد. رفیق خسرو هم که تا آن تاریخ خیلی از نامه‌های رفیق اعظم را به دلیل داشتن مسایل امنیتی سوزانده بود [این عمل مصوبۀ کمیتۀ کردستان با اطلاع کمیتۀ مرکزی بود که نامه‌های غیر ضروری، سوزانده شوند.] هر چه می‌گردد نامه‌ای زودتر از 24/1/65 از رفیق پیدا نمی‌کند. هم‌چنین بهمن لیست تقسیم کاری را که منجر به مسایل حادی شد از رفیق خسرو خواسته بوده که به دلیل نبودن رفیق مریم در مقر و بعد از برگشت او به دلیل مریضی و بستری شدنش، رفیق خسرو نمی‌تواند به‌موقع آن را در اختیار بهمن قرار دهد. (لازم به تذکر است که از آن‌جا که رفیق خسرو به طور مداوم از مقر خارج می‌شد و منطقه هم شرایط امنی نداشت، اسناد و مدارک جلسات به رفیق مریم سپرده می‌شد که اگر مسأله‌ای پیش آمد، اسناد حفظ شوند و به دست کسی نیفتند.) نامه مورخ 20/2/65 رفیق خسرو و نامه مورخ 26/2/65 دربارۀ این مسأله به رفقا ارسال شده است.

پس از تحریکات بهروز (رفیقی که دچار بحران‌های روانی دوره ای است) توسط بهمن و ایجاد تشنج در جلسه تیم پیشمرگه توسط بهروز، رفیق خسرو از بهمن می‌پرسد: „شما به بهروز اطلاع داده‌اید که تیم جلسه دارد؟“ بهمن می‌گوید: „نه“ وقتی رفیق خسرو از او جدا می‌شود از پشت سر رفیق را صدا کرده و می‌گوید: „آره من گفتم. بهروز از من پرسید اعضای تیم کجا هستند و من گفتم جلسه دارند.“ او که از وضعیت بحرانی بهروز دقیقاً خبر داشت و قبلاً نامه او را خوانده بود و آن روزها بهروز با حرکات هیستریک و غیرطبیعی دقیقاً بحران خود را آشکار ساخته بود، مخصوصاً به بهروز اطلاع می‌دهد که تیم بدون حضور او جلسه برگزار کرده که بهروز پس از باز کردن در اتاق می‌گوید: „کا بهمن به من گفت شما بدون حضور من جلسه گذاشته‌اید.“ و جلسه را متشنج می‌کند. این برخورد به اضافه برخوردهای دیگر که تکرار کمیک حرکات تشکیلات شکنانه یدی خائن بود، به اضافه این که بهمن خود به رفیق خسرو گفته بود که برخی از مسایل تشکیلات اینجا را برای رفیق نسترن (همسرش) نوشته است، کمیته را موظف ساخت که به بهمن اخطار داده شود که تا تعیین تکلیف رفقای کمیته مرکزی، حق ندارد از مقر خارج شود و با رفقای تشکیلات صحبتی بنماید و نامه‌ای را بدون اطلاع کمیته برای کسی ارسال نماید و [این اخطار به تاریخ 26/2/65 همراه با نامه مورخ 26/2/65 به کمیته مرکزی و نامه مورخ 26/2/65 بهمن خطاب به: (کاک خسرو „مسئول کمیته“ کردستان!) برای رفقای کمیته مرکزی صبح روز 27/2/65 ارسال شد.]

بهمن طبق معمول همیشگی خود با بی‌پرنسیپی تمام، صبح زود مخفیانه و بدون اطلاع کمیته کردستان از مقر خارج شده و به شهر رفته و بر سر قرار رفیق رابط حاضر شده و نامه‌های دیگری از کانال غیرتشکیلاتی ردّ و بدل می‌کند. بعد از ناهار وقتی رفقا متوجه شدند که بهمن در مقر نیست هر کس به سویی دوید و گوشه و کنار روستا را گشتند اما از او خبری نبود، که بعداً ساعت 3 او با رفقای رابط برگشت و طبق معمول با وقاحت تمام باز به دروغگویی پرداخت که: „کمیته در جریان رفتن من به سر قرار بود.“

[ ـــ همۀ مطالب میان قلّاب [] پس از رونویسی گزارش دو نفره (رفقا مریم و خسرو) در تاریخ 28/5/2025 میلادی مقارن 4/3/1404 شمسی، پس از گذشت 39 سال نوشته می‌شود. ــــ

اینک بیرون از مناسباتی که بهمن در تشکیلات کمیتۀ کردستان به مدت حدوداً هشت ماه به بار آورد، به یادآوری چند نکته دربارۀ او ناظر بر گذشته‌اش پیش از این که به کردستان بیاید، پرداخته می‌شود. واکنش‌های کمیتۀ مرکزی به او و نتایج شئامت باری که این مناسبات برای باقیماندۀ تشکیلاتِ در حال نزع سازمان چریک‌های فدایی خلق ایران در کردستان عراق رقم زد، بیان واقعیت‌هایی است که بدون شناختن آن‌ها علل اصلی انحلال بدفرجام سچفخا ناگفته خواهد ماند. نخست به عمل‌کرد بهمن بنا به ادعای خودش در روبرویی با عثمان (از اعضای کمیته محلات تشکیلات تهران، پس از دستگیری توسط نیرو های اطلاعاتی رژیم ایران و آغاز همکاری او با نیروی سرکوب) می‌پردازم. بهمن در حضور رفقا اعظم و عباس (دو عضو از سه عضو کمیتۀ مرکزی سچفخا معادل دو سوم ک.م) و مشارکت رفیق مریم و من در جلسه‌ای 5 نفره ادعا کرد : „با عثمان قرار اجرا کردم. او به من گفت همین الآن در معیت افرادی که ما را تعقیب می‌کنند، از اوین می‌آیم. تو مسلح هستی و احتیاج به سیانور نداری! لطفاً سیانورت را به من بده! من نیز سیانورم را از داخل کفش بیرون آوردم و به او دادم. پس از این عمل و چند صد متر همراهی با عثمان از او جدا شدم.“ [!؟]

سال گذشته (2024 میلادی) گزارشی از رفیقی به نام سعید نصیری از رفقای کمیتۀ محلات، توسط رفیق نادر که در گزارش بالا چندین بار به نام او اشاره شد، با یک پست اینترنتی دریافت کردم. در گزارش سعید آمده بود: „رفیق رضا (بهمن) در یک پاکت محتوی انگور، سلاح کمری سازمانی‌اش را به من تحویل داد.„ (نقل به معنی از حافظه. گزارش رفیق سعید نصیری را می‌توان از سایت « گفتگو های زندان» درخواست کرد.)

این دو فقره اطلاعات؛ نیمی به روایت بهمن و نیمه دیگرش اظهاریه‌ای از یک رفیق قدیمی که اینک در میان ما نیست، تمام آگاهی‌هایی است که از دوران زندگی «چریک شهری و زندگی مخفی یک کادر مسلح شهری» به نام بهمن در دست است.

آشنایی با فنون کار و زندگیِ مخفیِ یک کادر مسلح «چریک شهری» و تدابیر بیرون جستن از دایرۀ نیروهای تعقیب و مراقبِ حکومتی به غایت سرکوبگر، با آنچه بهمن از رویارویی با عثمان و اسکورتِ امنیتیِ همراهی کننده‌اش ادعا می‌کند، کاملاً وارونه با تجربه‌های به دست آمده است. مقابله با نیروی تسلیم شده و تن به همکاری داده‌ای مثل عثمان، نیز به راحتی آب خوردن از مهلکۀ تعقیب و مراقبت ِ طعمۀ حاضر و آماده برای دستگیری، آن چنان که بهمن نقل کرده، تنها با خیال‌بافی و دروغگویی بی‌شرمانه ممکن است.

پیش از هرچیز به پرنسیپ‌هایی اشاره می‌کنم که رعایت و پای‌بندی به آن‌ها نخستین شرط زندگی مخفی، حمل سلاح سازمانی و در اختیار داشتن سیانور است:

ـ هیچ‌گاه یک کادر مخفی و مسلح شهری سیانورش را داخل کفش حمل نمی‌کند.

«مسئولین تشکیلاتی به کسی که سیانور را داخل کفش‌اش حمل می‌کند، هرگز سیانور نمی‌دهند. سیانور باید همواره داخلِ دهانِ حاملِ آن در فاصلۀ زیر زبان و لثه داخلی دندان‌های کرسی باقی بماند و شخص به حمل آن عادت کند.» حامل سیانور تنها به هنگام خوردن غذا و در موقع خوابیدن در جای امن، اجازه دارد آن را از دهان خود خارج کند. در وضعیتی که حامل سیانور در معرض دستگیری پرهیزناپذیر قرار می‌گیرد، باید کپسول سیانور که یک شیشۀ دو میلی گرمی حاوی سیانور است را با دندان‌هایش خرد کرده و حتی الامکان جوارح داخلیِ؛ دهان، حلق و رودها را با خرده شیشه‌های کپسول سیانور مجروح نماید که سیانور از راه آن زخم‌ها وارد سیستم گردش خون شده و کشته شدن حامل سیانور را قطعی نماید. با توجه به این پرنسیپِ تغییرناپذیرِ حمل سیانور، تعجب‌آور است که بهمن سیانور داشته و اگر داشته، چرا آن را داخل کفش حمل می‌کرده؟ بنا بر اطلاعات تجربه شده در رویارویی کادر مخفیِ تحت تعقیب و امکان عمل او برای استفاده از سیانور، تنها تعداد بسیار اندکی توسط سیانور زیر زبان کشته شده‌اند، زیرا نخستین اقدام نیروهای سرکوب هنگام مسلط شدن بر فرد دستگیر شده، فوراً و بدون فوت وقت، صرف خارج کردن سیانور از دهان فرد بازداشت شده می‌گردد. با توجه به شرایط حاکم بر سیستم تعقیب و مراقبت و نوع رفتار با فرد دستگیر شده، هیچ‌کس نمی‌داند بهمن چگونه می‌توانسته است، سیانور را از کفش بیرون آورده و آن را تناول! کند.

ـ پرنسیپ دیگر این است که هیچ کادر شهری مخفی اجازه ندارد سر قرار سیانور خودش را به کس دیگری بدهد. توضیحی که بهمن از روبرو شدن با عثمان تحت مراقبت یک اسکورت امنیتی از زندان اوین، تا محل قرار بیان کرده، تنها می‌تواند یک مالیخولیای تهی از واقعیت، هم زمان اعتراف به پرنسیپ‌شکنی آشکار با اصول امنیتیِ حمل سیانور و مواجهه با فردی است که به همکاری با رژیم تسلیم شده است.

ـ مهم‌ترین پرنسیپ اما نگاهداری و حمل سلاح انفرادی یک کادر مسلح شهری در زندگی مخفی است. بنا بر این اصل بنیادین هیچ کادری اجازه ندارد سلاح را با فاصله از بدنش – خارج از جایی که بین تهیگاه و بخش بالایی کشالۀ ران در زیر شلوار جا باز کرده – حمل کند. در حالی که بنا بر گزارش رفیق سعید نصیری بهمن سلاح را داخل پاکت انگور به سعید داده است! این اظهاریه اخیر را می‌توان پذیرفت، زیرا ناقل آن رفیق سعید نصیری است. و نشان می‌دهد که بهمن تا چه اندازه به حمل سلاح و تعلقاتش به سلاحی که برای به دست آمدن و در اختیار بهمن قرار گرفتنش، دست کم تا آن زمان (سال 63 یا 62) چه شماری از فداکارترین انقلابیون دلیر جان باخته بوده‌اند. بهمن هیچ‌گاه این آخرین پرده نمایش از داستان پهلوانیش را بازگو نکرده بود و اگر گزارش رفیق سعید نبود از سرنوشت آن سلاح نیز خبری به دست نمی‌آمد.

بهمن در کردستان – سرزمین نیروهای مسلح انقلابی – نیز کوچک‌ترین تعلقی به سلاح نشان نداد. او حتی سلاح انفرادی برای نگهبانی و رفت و آمد در راه‌های منطقه نیز نداشت. از نظر جسمی بسیار ناتوان و بیمار گونه بود، از نظر روحی اندازه درماندگی‌اش را نمی‌توان شرح داد. علت ورودش به مبارزه‌ای که در مرز باریک مرگ و زندگی جریان داشت را کسی درک نمی‌کند. او بدون دشواری ویژه‌ای از ایران خارج شده و در کشور سوئد پناهنده شده بود و در اوایل بهار 63 با موافقت و نظارت کمیتۀ خارج از کشور  – در تضاد کامل با سیاست‌های کمیته خارج از کشور که مطلقاً اجازۀ ورود کسی از اروپا یا هرجای دیگری به مقر های سازمان در کردستان را نمی داد – به مقر رادیو فدایی در کردستان وارد شده بود. در این مرحله بین او و یدی که اخراجش از تشکیلات به فاجعه‌ای رسوایی‌آمیز انجامید، کوچک‌ترین تفاوتی وجود نداشت؛ یدی نیز تحت شرایطی مشابه بهمن از ایران خارج شده و در سوئد پناهنده شده بود. جانب‌داری از بهمن و خصومت با یدی از جانب کمیتۀ مرکزی تا آنجا پیشرفت که باقیماندۀ کمیتۀ کردستان و کمیتۀ رادیو به شرم‌آورترین روی‌داد آلوده شدند و حیثیت سازمان؛ نیرویی که هنوز هم بقایایی از حیثیت انقلابی را با خود نگهداشته بود، به یک‌باره به نابودی کشاندند. جانب‌داری از بهمن به همین جا نیز ختم نشد. کمیتۀ مرکزی گزارش عینی رفیق مریم و من را از دچار شدن به رو در رویی با تور تعقیب و مراقبت یک هفته‌ای، مقارن با تیرماه 63 و تلاش موفقیت‌آمیز برای بیرون آمدن از آن تور در ایران را نپذیرفت. اما یاوه‌های بهمن در داستان‌سراییِ قرار با عثمان و رها شدن از دست پاسدارانی که عثمان را اسکورت کرده بودند را پذیرفت و از آن دفاع کرد. تنها قضاوتی که دربارۀ یاوه‌های بهمن از رویارویی با عثمان و پاسداران اسکورت او می‌توان داشت این است که بهمن مثل همیشه یک داستان دروغین سر هم کرده است. دروغ‌گویی برای بهمن از یک عادت زشت و نابخشودنی فرا تر رفته و تبدیل به مشمئز کننده‌ترین وسیله دفاع و فرار شده بود. پشتیبانی آشکار از بهمن – آنچه از او گزارش شد، تنها بخش‌هایی قابل نوشتن در گزارش از کار های او بود. – شناخت زنده از این موجود حقیر تنها در معاشرت با او در مقر پیشمرگه و رویارویی او با شرایط نا معمول آن رخ دادها میسر است. بی‌تابی‌های او، پابه پا شدنش در لحظاتی که قرار شده بود از مقر کمیتۀ کردستان در گلاله دفاع شود، وحشت او از مقابله با رفقای زیر مسئولیتش، هم‌زمان با دم لابه‌های چاپلوسانه‌اش در جلسات با اعضای کمیته مرکزی نه تنها تابلویی از حقارت یک چاپلوس درباری در پیشگاه شاهان قاجار را یادآوری می‌کند، بلکه پرده از علاقۀ جنون‌آمیز اعضای کمیتۀ مرکزی از چنین موجوداتی نیز بر می‌دارد.]

ادامۀ گزارش به کمیتۀ مرکزی:

رفقای کمیته مرکزی!

اگر ناچار شده‌ایم که کلیه جزئیات مسایل و برخوردها را در رابطه با بهمن منعکس نمائیم برای شناخت بیشتر رفقا از این فرد بوده است به اضافه این که بدانید چقدر وقت و انرژی کمیته در رابطه با برخورد های لیبرالی و محافظه‌کارانه و ضدتشکیلاتی بهمن به هدر رفته.

به هر حال اکنون پس از استعفا با اطمینان می‌توانیم بگوییم که مشکلات اولیۀ کمیته را بر طرف ساخته ایم، حد اقل نظم و انضباطی را در تشکیلات برقرار کرده، تشکیلات را سازماندهی کرده‌ایم. کارهای تحریریه را به روال انداخته و از چگونگی انتخاب مطالب و برگزاری جلسات گرفته تا ضبط و پیاده کردن اخبار و مطالب رادیو های حزب [دموکرات کردستان ایران] و کو مه له و رادیو سنندج همه کارها سازماندهی شده است. تیم پیشمرگه تمامی ارگان‌هایش تشکیل شده و سازماندهی هسته‌های آن انجام یافته ( تنها به جای رفیق خسرو باید مسئولین جدیدی کار کنند). امور مقر و تدارکات نیز سازماندهی شده و امر توزیع نیز طبق طرح قبلی به وسیله تیم پیشمرگه صورت می‌گیرد.

ضعف اساسی ما در این دوره عدم سازماندهی به‌موقع تشکیلات به دلیل کمبود نیرو بوده، چرا که رفیق خسرو تا 13 اردی‌بهشت کمتر روزی بود که در مقر باقی می‌ماند، دائم در حال رفت و آمد به مقر یه کیتی و…. بود، بهمن هم نه تن به کار می‌داد و نه کسی اتوریته او را می پذیرفت، (برای نمونه وقتی در جلسه 22/1، خواستیم جلسات آموزشی یک نفر را شروع کند این‌همه درد سر ایجاد کرد) رفیق مریم هم تنها کسی بود که به معضلات ناشی از مسایل زیر باید در شرایطی که رفیق خسرو نبود و بهمن هم توجهی به آن‌ها نداشت، برخورد می‌کرد: جمع ناهمگون نیروهای کمیته، هرج و مرج و آنارشی ناشی از توطئه و بی‌برنامگی تشکیلات به دلیل دخالت‌های اتحادیه میهنی در امور داخلی سازمان، درهم شکستن ضوابط تشکیلاتی در اذهان نیرو های [باقیمانده] تشکیلات، کمبود امکانات (مهم‌ترین مسئلۀ ما نبود یک رادیو ضبط بود که اکثر نیرو ها و به‌خصوص کاک حمید را مسأله‌دار کرده بود.) رفقای کمیته [سابق] رادیو نسبت به این‌که آن‌ها را در بخش رادیو سازماندهی نکرده بودند همه مسأله داشتند. [بعضی‌ها مثل مصطفی، بهزاد، کاظم و مسعود دلایل سازماندهی‌شان در کمیته کردستان برایشان قابل هضم نبود، و نمی‌توانستند ضرورت‌ها را تشخیص بدهند، البته این رفقا نهایت سعی خود را می‌کردند که مسأله‌ای برای تشکیلات به وجود نیاورند، – به جز رفیق کاظم که مسایلش بعداً توضیح داده خواهد شد. اما حمید و عظیم مشخصاً از این که آن‌ها را به شهر – خانه‌ای در شهر کرکوک عراق که زیر نظارت دستگاه امنیتی عراق در اختیار کمیته خارج بود و آن هنگام مرکز اقامت دو عضو کمیته مرکزی و باقیماندۀ تحریریه رادیو بود. غیر از این خانه دیگری نیز تحت همان شرایط در سلیمانیه در اختیار بخش دیگری از باقیمانده نیرو های مستقر در کمیته پیشین رادیو بود. پس از استعفای رفیق مریم و رفیق خسرو، آن‌ها مدت کوتاهی در این خانه سلیمانیه اقامت کردند ــــ نبرده بودند، هر دو مانند مرده‌های متحرک، بی‌روحیه و منفعل بودند. البته در سمپاشی علیه تشکیلات خیلی هم فعال بودند، چندین بار رفقای کمیته رادیو گزارش دادند که با اپوزیسیون مقر بالا (که تحت نظارت بهمن بود) برخورد کنید. حمید خواست خود را با تبلیغ مکرر این مسأله که بخش بزرگی از فرماندهان حزب وقتی اینجا آمدند و دیدند که رهبران‌شان در شهرها چه امکاناتی دارند دیگر حاضر نیستند بروند منطقه و خودشان را به کشتن بدهند، ابراز می کرد.]

[مطلب بعدی زیر عنوان «وضعیت عمومی تشکیلات کمیته کردستان و نیرو های آن» هر چند به تلاش‌های پیگیر رفیق مریم در سازماندهی نا همگون ترین افرادی که پس از توطئۀ 4 بهمن در تشکیلات باقی‌مانده بودند، اشاره دارد و نشانه‌های عزم و ارادۀ یک زن پی‌گیر و مصمم را بیان می کند، به دلیل پرهیز از دراز شدن مطلب، نیز به خاطر آن که ادامۀ گزارش معرفی و ارزیابی رفقایی است که دیگر نه در صحنۀ مبارزاتی نقشی به عهده گرفتند و نه پس از انحلال تشکیلات از سال 65 به بعد مشارکتی در فعالیت‌های سیاسی که آنک تماماً به خارج از کشور محدود شده بود، اثری از خود بر جای گذاشتند، چشم‌پوشی می‌شود. این بخش، از میانۀ صفحۀ 27 تا نیمۀ اول 44 به این موضوع اختصاص دارد. در نتیجه از انتشار آن در این گزارش پرهیز می شود.]

دنبالۀ گزارش از سطر 9 ص 44 :

عدم انسجام و اختلافات درون کمیته نیز مانع دیگری در پیشبرد به‌موقع وظایف بود، اختلافات شدید ناشی از تقابلِ؛ حرکت، پیگیری، تلاش مداوم، سرسختی و سختگیری، قاطعیت در دفاع از آرمان سازمان، اجرای اصول و ضوابط تشکیلاتی [در مقابله با:] لیبرالیسم، محافظه کاری، سهل انگاری، فرار از دردسر و مشکلات و مسئولیت‌ناپذیری همواره عمدۀ انرژی کمیته را هرز داد، عنصری لیبرال و واخورده که به جز دفع الوقت، هدف دیگری نداشت با اتکاء به حمایتی که از او می‌شد همواره بر سر راه پیشبرد وظایف تشکیلاتی سنگ‌اندازی می‌کرد.

رفقای کمیتۀ مرکزی از اول در جریان اختلافات درون کمیته [کردستان] بوده و بارها چه در صحبت‌های فردی با رفیق خسرو و یا با رفیق مریم و چه در جلسۀ مشترک 7/1/65 کمیته مرکزی با کمیته کردستان وانمود کردند که به ضعف‌ها و تزلزلات بهمن واقفند اما بطرز عجیبی از ادامه عضویت او در کمیته کردستان دفاع کردند. البته امروزه دیگر دفاع این رفقا از بهمن کاملاً آشکار شده و جای بحث آن اینجا نیست.

البته مسأله دیگری نیز همواره برای ما تولید اشکال می‌کرد که رابطۀ خانوادگی ما با هم بود. متأسفانه درک عقب‌مانده و ارتجاعی ناشی از تأثیرات عقب‌ماندگی جنبش خلق کُرد و ذهنیت ارتجاعی حاکم بر جنبش در مورد زن و نقش او در مبارزه بر برخی نیروهای تشکیلات کمیته کردستان حاکم بود. به طور مثال بهمن ضمن تلاش برای مخفی ساختن ضعف‌ها و انحرافات خود درک ارتجاعی خود را با طرح „خسرو از مریم تبعیت می‌کند.“ آشکار می‌ساخت، حمید که پرونده او در تشکیلات بیانگر درک و روحیه او می‌باشد و احتیاج به توضیحی در مورد او نیست، معلوم است که چه افکاری را اشاعه می‌داده. [در این مرحله هیچ تفاوتی میان بهمن، حمید و رفیق اعظم – عضو کمیتۀ مرکزی، باسابقه‌ترین عضو سازمان، خویشاوندی با نام‌آورترین رفقای تشکیلات و حامل نیرومندترین اتوریتۀ فردی وجود نداشت. او پس از چهار سال که دیداری با رفیق مریم نداشته، در نخستین مواجهه‌اش با رفیق مریم، با تحقیر می‌پرسد: در اینجا! ازدواج کرده‌ای؟ و حساسیت خود را از ازدواج دوبارۀ رفیق مریم نمایان ساخته بود.] اما روشن است آنچه برای ما اهمیت داشته پیشبرد اصولی وظایف‌مان بوده، این که امثال بهمن و حمید چه قضاوتی نسبت به ما کرده و آن را از کانال‌های محفلی خود اشاعه می‌دادند برای ما اهمیتی نداشت. و اساساً تنها افرادی کور یا مغرض می‌توانند منکر سابقۀ تشکیلاتی ما باشند که هیچ‌وقت به جز منافع سازمان هیچ چیز دیگری برای ما متصور نبوده است. در تمام جلسات نیز چه در دورۀ عباس و فرید و چه بعد از آن هرکدام از ما هر انتقادی یا اختلافی با نظر و یا حرکت دیگری داشته بدون کمترین تردیدی مطرح کرده است.

ترکیب نیرو های کمیته کردستان و کیفیت آن‌ها که قبلاً توضیح داده شد، کار سخت و طولانی مدتی را برای آموزش اصول تشکیلاتی و ارتقاء آگاهی سیاسی-ایدئولژیک آن‌ها می‌طلبید که بعد از توطئه بنا بر دلایلی که قبلاً نوشتیم با برنامه و سازماندهی اصولی پیش نرفت، نتیجه تبعی آن ایستادگی در برابر اجرای هرگونه ضابطۀ تشکیلاتی از طرف برخی نیروها بود.

به طور خلاصه بعد از توطئه از آنجا که اتحادیه میهنی نقش تعیین کننده در اجرا یا عدم اجرای برنامه‌های تشکیلات داشت، ما دنباله رو حوادثی بودیم که اتحادیه [میهنی] بر تشکیلات تحمیل می‌کرد. بعداً نیز به دلیل عدم تأمین امکانات مالی، تدارکاتی و تسلیحاتی از طرف سازمان، چشم انتظار تأمین امکانات. در مورد کارشکنی‌های عضو سوم کمیته نیز ناچار از انتظار برخورد رفقای کمیته مرکزی.

در‌واقع آنچه رفقای کمیته مرکزی بعداً آن را به صورت رسمی نوشته و به دست ما دادند، (نامه مورخ 27/2/65 رفقای کمیته مرکزی از اول به طور غیر رسمی به اجرا گذاشته بودند) ظاهراً ما دارای حقوق و وظایف یک کمیته منطقه بودیم، اما در عمل اختیار برخورد به هیچ مسأله‌ای را نداشتیم و بیهوده اسم خود را ارگان گذاشته بودیم. هر جا هم که بنا به اختیارات تشکیلاتی خود عمل کرده‌ایم بعداً مورد انتقاد رفیق اعظم رابط کمیته مرکزی با “کمیته کردستان“ قرار گرفت.

انتقادی که به ما برمی‌گردد اینست: به دلیل داشتن اعتماد و توهم نسبت به رفقای کمیته مرکزی، از اول اصول و ضوابط تشکیلاتی ناظر بر فعالیت‌های کمیته کردستان و رابطه آن با کمیته مرکزی بر اساس اساسنامه سازمان را شرط ادامه کاری خود قرار ندادیم.

با ایمان به پیروزی راه سرخ فدایی

خسرو و مریم ـ دو عضو از سه عضو کمیته کردستان سازمان چریکهای فدایی خلق ایران 15/3/65.

بخش دیگر تا صفحۀ 45 که پایان گزارش است، شرح فشرده ای از عمل کرد و نوع سلوک ورفتارِ رفقای حاضر در کمیته کردستان، اعم از آن‌ها که قبل از 4 بهمن 64 در کمیته کردستان بودند یا آن‌ها که از کمیته رادیو به کمیته کردستان منتقل شده بودند را در بر می‌گیرد. دربارۀ هر یک از آن‌ها هم‌زمان با گزارشی عینی از عمل کرد و حدود آشنایی آنان با ادراک شخصی‌شان از حقوق و وظایف تشکیلاتی، حتی الامکان تکیه بر صداقت، با هدف ارتقای آن‌ها برای کار و زندگی در یک تشکیلات حرفه‌ای شبانه روزی در نظر گرفته شده است. این بخش از گزارش هرچند برای انتقال تجربه به نسل‌های آینده ضرورت دارد، از آنجا که به شناساندنِ بُرِشی از گذشتۀ انسان‌هایی فداکار که دانسته یا تصادفی به زندگی جمعی و شبانه روزی در کادر یک انقلابیِ حرفه‌ای به تشکیلات راه یافته بودند، شاید مورد علاقه یا قبول آنان در زندگی کنونی‌شان نباشد، با چنین ملاحظه ای از ارزیابی گزارش دو نفره کمیته کردستان دربارۀ آنان در این بازنویسی چشم‌پوشی می‌شود.

این گزارش دو نفره که به املا، انشاء و تقریر رفیق مریم نوشته شده، تنها رونویسی و رفع برخی اشکالات در خواناتر شدن جملات از جانب خسرو انجام شده است. کلیه موارد یادآوری شده در گزارش مورد تأیید کامل خسرو بوده، امضای او نیز مؤید این امر است. به این گزارش از جانب کمیتۀ مرکزی سچفخا اعتنایی نشد. در عوض رفیق مریم و من [خسرو] که خود را آمادۀ بازگشتن به ایران و از سرگرفتن زندگی مخفی با هدف بازسازی تشکیلات می‌کردیم، به خانه‌ای در سلیمانیه که گروهی از افراد باقیمانده از کمیتۀ رادیو در آن مستقر بودند، انتقال داده شدیم. این بار اما هر دو نفر ما شبیه به متهمین تحت مراقبت به مدت حدوداً یک ماه در آن خانه زندگی بسیار دشواری را سپری کردیم. ساکنین خانه که قبلاً اگر علاقه‌ای به مریم و خسرو نداشتند، دست کم روابطی برپایه احترام متقابل را رعایت می‌کردند. در این خانه اما همان احترام ظاهری متقابل نیز جای خود را به رفتاری مهاجمانه و تهدیدآمیز داده بود. ساکنین خانه کوچک‌ترین رفتار ما را به اعظم گزارش می‌دادند. برای نمونه به یکی از آن‌ها که توسط صادق‌ترین و فداکارترین افراد نوشته شده بود، اشاره می‌کنم. او جوان حدوداً نوزده ساله‌ای بود که در روز 4 بهمن از ناحیه زانو زخمی شده و مدت‌ها لنگ لنگان راه می‌رفت. به دلایل خودش علاقه زیادی به من و رفیق مریم داشت. در یکی از روزها طبق معمول او در میان جمع نشسته و مشغول نوشتن چیزی بود و توجه خاصی را جلب نمی‌کرد، نا گهان از نوشتن دست برداشت و ظاهراً برای کاری از اتاق خارج شد. در حال از جا برخاستن کاغذی که بر روی آن مشغول نوشتن بود به کف اتاق افتاد. رفیق مریم کاغذ را با هدف پس دادن به او از کف اتاق برداشت و از آنجا که کاغذ تا شده یا در پاکتی قرار نداشت و تنها یک روی صفحه نوشته‌هایی را نشان می‌داد، با همان نگاه اول مطالب نوشته شده بر روی صفحه خوانده می‌شد. رفیق مریم پس از انداختن یک نگاه سطحی آن را به من داد تا ببینم این رفیق چه مطالبی نوشته است. بر یک روی کاغذ تمام جزئیات نشست و برخاست و کلماتی که من خطاب به کسی گفته بودم نوشته شده بود؛ ظاهراً نشان می‌داد که آن نوشتۀ یک برگی ادامه یا بخشی از یک گزارش دنباله‌دار است که به سفارش کسی نوشته می‌شده، آخرین جمله نیز نشان می‌داد که گزارش هنوز تکمیل نیست و باید مراحل دیگری نیز به آن افزوده گردد. رفیق مریم کاغذ را از دست من گرفت و هنگامی که آن رفیق برای پیدا کردن نوشته‌اش به اتاق بازگشت، رفیق مریم نوشته را به دست او داد و با لحنی جدی گفت: „اگر می‌خواهی گزارش بنویسی، سخنان هر دو طرف مکالمه را بنویس و گزارش‌ات را تنها به گفته‌های یک نفر خلاصه نکن! باید معلوم شود که هر گفته‌ای در پاسخ به چه صحبتی بوده„. رفیق نوجوان با شرمندگی کاغذش را گرفت و سخنی نگفت. در کشاکش مناسباتی که از اقامت در آخرین مقر کمیته کردستان به عنوان «اعضای کمیته کردستان» با رفیق مریم و رفیق خسرو آغاز شده و در ادامه به چنین مراحلی در خانۀ واقع در سلیمانیه عراق کشیده شده بود، رفیق مریم نامه‌ای خطاب به رفقای کمیته مرکزی نوشته بود که در زیر می خوانید.

نامه‌های رفیق مریم به کمیته مرکزی

„رفقای کمیته مرکزی،

با درودهای کمونیستی. پس از جلسه تطهیر بهمن، تطمیع حمید و تحمیق احمد توسط رفیق اعظم در تاریخ 2/3/65، سه عضو کمیته شروع به سمپاشی و لجن پراکنی علیه ما کرده‌اند که آن‌ها دیگر نمی‌خواهند مبارزه کنند، با توطئه‌گران برخورد نکردند، اعمال توطئه‌گران را در مقر گلاله به کمیته رادیو اطلاع ندادند و…. هم‌چنین آن‌ها از آنجا که توانایی پاسخگویی به مسایل نیرو های تشکیلات را ندارند، کلیه تصمیمات و اقدام‌های ما را متناقض با نظر رفقای مرکزیت اعلام کرده‌اند.

آن‌ها با سوء‌استفاده از محبوبیت احمد در میان رفقا، فرصت‌طلبانه به وسیله او نظرات تشکیلات‌شکنانه و منفعت‌طلبانه خود را به پیش می‌برند و رفقا را با مزخرفاتی که آن‌ها «نظر تشکیلات» و حتی «نظر رفقای کمیته مرکزی» می‌نامند، شستشوی مغزی می‌دهند.

این عناصر بی‌شخصیت به این نیز اکتفا نکرده، پس از سمپاشی‌های خود شروع به پرونده‌سازی علیه ما کرده‌اند. نامه مورخ 17/3/65 من به رفیق اعظم در جواب به نامه مورخ 14/3/65 رفیق اعظم گویای تمامی این امور است. امروز نیز طی صحبتی که با رفیق اعظم داشتیم رفیق قصد خود را مبنی بر گزارش گرفتن از نیروهای کمیته کردستان در مورد صحبت‌هایی که من با رفیق خسرو با آن‌ها و در «بدگویی علیه نیرو های تشکیلات» داشته‌ایم مطرح کرد. البته ما قبل از اینکه از طریق رفیق اعظم در جریان این امر قرار بگیریم قبلاً از طریق نادر و غلام که با تهدید از پرونده‌ها و نامه‌هایی که علیه ما نوشته شده صحبت می‌کردند، در جریان قرار گرفتیم. به هر حال همان‌طور که به رفیق اعظم هم نوشته‌ام، هیچ نیازی به این اعمال نیست پرونده‌ای که حمید و بهمن علیه ما ساز کنند سرنوشتی جز پرونده‌های حماد شیبانی و مصطفی مدنی و نوچه‌های آن‌ها: آذر و ناصر و مرضیه و عباس و… نخواهد داشت. شما هم هرکاری می‌کنید بکنید هر قضاوتی و یا هر تصمیمی می‌گیرید بگیرید. ولی این را بدانید که قضاوت‌ها و تصمیماتی که بر اساس نظریات حمید و بهمن و چند عنصر فرصت‌طلب از قبیل نادر یا کاظم، صورت بگیرد از نظر من فاقد کم‌ترین ارزشی است.

البته می‌توانید رفیق اعظم را راهنمایی کنید که بهمن را به مقر یاران دیرینه خودش (بهمن) فرید و حماد شیبانی و…. بفرستد آن‌ها علیه من پرونده‌های ضخیمی دارند.

به هر حال رفقا با این کارها نه می‌توانند ضعف‌ها و اشتباهات خود را بپوشانند و نه می‌توانند با پرونده‌سازی علیه من، انتقادات اصولی من را تحت‌الشعاع اتهامات بی‌اساس قرار دهند. اگر فکر می‌کنید در این مقطع، که تمامی نیرو های موجود تشکیلات (در خارج از کشور) را عناصری فرصت‌طلب و ناآگاه تشکیل داده، بتوانید این چنین منتقدین کارهای اشتباه خود را از سر راه برداشته و یا نظراتش را خنثی سازید ولی مطمئن باشید که تشکیلات سازمان همواره این چنین باقی نخواهد ماند، فدایی جریانی است در جامعه که به نیروی مادی مبدل شده و بالاخره هم وادار به پذیرش این واقعیت خواهید شد و مجبور خواهید شد که دست از اعمال ضدتشکیلاتی خود بر داشته با انتقاد از اشتباهات خود و درس‌آموزی از تجارب تلخ و پر بهای گذشته، راه‌های اصولی و تشکیلاتی را پیش پای خود و تشکیلات تحت رهبری خود بگذارید. با ایمان به رسیدن هرچه زودتر و سریع‌تر آن روز. با ایمان به پیروزی راه سرخ فدایی

مریم 20/3/65 „

رونویسی، نقل به عین از نامۀ رفیق مریم.

برای نمایان کردن جوِّ فشاری که در خانه واقع در سلیمانیه عراق در نتیجۀ روش زیر نظارت رفیق اعظم توسط بی‌مایه‌ترین افراد بر ما و دیگر نیروهای مخالف مشیِ انحلال‌طلبانه کمیته مرکزی وارد می‌شد، نامه دیگر رفیق مریم به کمیتۀ مرکزی را نقل به عین می‌کنم:

رفقای کمیته مرکزی،

با درود های کمونیستی. روز جمعه 6/4/65 طی صحبتی که مجید [فردی که پس از خود کشی رفقا مریم و خسرو به مقر مجاهدین خلق مراجعه کرد و در معامله‌ای که در ازای دادن اخبار از درون تشکیلات فدایی به مجاهدین، همراه با خانواده‌اش از عراق به اروپا انتقال داده شود، مدت‌ها مورد علاقه ویژه عباس و اعظم بود.] با رفیق خسرو کرده بود مسایلی را علیه داود و مهری گفته بود که با فرستادن عین مسایلی که بین آن‌ها رد و بدل شده و من به امیر منتقل کرده‌ام، با دست خط رفیق خسرو، در‌واقع به خواست رفیق اعظم که خواستار توضیح شده بود، جواب می‌دهم. این نوشته ضمیمه است.

اما آنچه که باعث شد من صحبت‌های مجید را به امیر منتقل کنم، برخورد های خصمانه، غیردوستانه و غیرسیاسی او علیه داوود [در دست نویس رفیق مریم «داود» با یک واو نوشته شده] و مهری بود. این که تا چند ماه پیش هنگامی که داوود مسئولیت داشت امیر مرید داوود بود. این که امیر در دفاع از داوود که به وسیله عوامل مصطفی مدنی (از قبیل مجید که به دلیل تحت مسئولیت مصطفی مدنی بود به هر خواست او تن می‌داد) زیر فشار قرار داشت، اختلافاتش با مجید چنان حاد شده بود که کمیسیونی برای حل اختلافات آن‌ها تشکیل شد، این که امیر و مجید هر دو عناصری بزدل و فاقد شهامت در برخورد روبرویند و هر دو به جز منافع شخصی و ارتقاء خود در تشکیلات به چیز دیگری نمی‌اندیشند و در این رابطه شناخت کاملی از آن‌ها در دست است که در نامه جداگانه‌ای به آن خواهم پرداخت، مسأله من نیست. ولی مسأله شیوه‌های برخوردی است که رفیق اعظم در بخش‌های تحت مسؤلیت خود آن‌را متداول کرده است. انتقال مسایل تشکیلاتی به افرادی که فاقد صلاحیتند تا به وسیله آن افراد دیگر را تحت فشار قرار دهد روشی است که رفیق اعظم به وسیله آن هرگونه اعتماد تشکیلاتی را زایل می‌کند؛ سمپاشی، بدگویی و لجن‌پراکنی علیه این و آن روشی است که رفیق اعظم در‌ واقع به دلیل ناتوانی‌اش در پاسخ‌گویی به مسایل تشکیلاتی و برای ایجاد اختلاف و نفاق بین نیروهای تشکیلات توسط عناصر بی‌پرنسیپ تشکیلات عملاً به آن دامن می‌زند. به طوری که مجید علت „بریدن“ داوود و غیرسیاسی بودنش را در این که با او احوال‌پرسی گرم نمی‌کرده و امیر در واژه‌هایی مثل „دخترۀ بد“ و “مهری کسی بود که دنبال شوهر می‌گشت و پیدا کرد.„ و „داوود و مهری قبل از ازدواج با هم رابطه نامشروع داشته‌اند.“ بیان می‌کند. و در همین رابطه امیر برای خرد کردن آن‌ها حتی در توالت را هم قفل می‌کرده که آن‌ها با اجازۀ او می‌توانستند کلید را بردارند و چه برخوردهای زشت و زننده دیگری که قادر به نوشتن آن‌ها نیستم فقط با دیدن آن‌ها و شنیدن واژه‌های متداول قلبم به درد آمد و برای سازمان، رفقای شهید و در بند و رفقای هواداری که در شرایط خفقان جمهوری اسلامی از انجام هیچ کاری در جهت اهداف سازمان کوتاهی نمی‌کنند، هزاران بار افسوس خوردم.

اما در رابطه با داوود، داوود را همواره رفیق عباس به عنوان فردی لایق و کاردان معرفی کرده و با برخوردهای تأییدآمیزِ خود همیشه از او حمایت کرده و آخرین بار از او در حد عضو سازمان نام برده است. اکنون مسایلش چیست؟ „بریده“ است یا بی‌شرف است دلیلش روشن نیست. فقط می‌توانم بگویم که کرکوک و سلیمانیه و شه دَه لَه محلی نیست که بریده بودن یا نبودن افراد آشکار شود. اگر داوود بریده است مجید از همان روزی که آمده بود تا خودش را تحویل رژیم عراق بدهد و بعدها در جریان توطئه و در گیری و بعد از آن نهایت بز دلی را به نمایش گذاشت، امیر که تا وقتی که در شه ده له بود مسأله‌اش این بود که چرا مجید را به کرکوک برده‌اند و او را نبرده‌اند و حالا که به سلیمانیه آمده مسائلش حل شده، بریده و بدتر از آن هستند. با ایمان به پیروزی راه سرخ فدایی

مریم 10/4/65

[این نامۀ رفیق مریم خطاب به کمیتۀ مرکزی نیاز به توضیحاتی دارد که عبارتند از:

ـــ کودتای 4 بهمن 64 توسط باند: مدنی ـ شیبانی ـ یدی پس از اطلاعیه رادیویی حکومت جمهوری اسلامی مبنی بر دستگیری دسته‌جمعی بیش از 60 نفر از اعضای مخفی سازمان در داخل کشور، روی داد. باند نامبرده پس از آن که اطمینان حاصل کرد، یک نیروی مادی در ایران از سازمان بر جای نمانده تا کودتای نظامی آن‌ها را افشاء کند، به کودتا دست زدند.

ــــ در نامه رفیق مریم در باره بزدلی و جُبن امیر و مجید نوشته شده است. امیر یک عنصر بسیار حقیر و فاقد هرنوع ویژگی انقلابی بود. به جز عمل‌کرد رذیلانه‌اش در چاپلوسی و دم لابه کردن در برابر قدرت در همان شبه‌تشکیلات بی‌ریشه، تنها به یک نکته از کارهای او اشاره می‌کنم؛ او از من خواست کپسول سیانور همراهم را که از تشکیلات شهر با خودم داشتم به او بدهم. ناگفته پیداست که چنین درخواست مسخره‌ای در مناطق آزاد کردستان عراق چه اندازه مضحک است. از دادن سیانور به او خودداری کردم، دلیلش نیز واضح است؛ من از تشکیلات استعفا داده بودم و هیچ مسئولیتی در قبال امیر نداشتم دیگر این که ضرورتی هم برای حمل سیانور در کردستان عراق که همه نیروهای مستقر در آنجا مسلح حرکت می‌کردند، وجود نداشت. سرانجام موضوع به دخالت اعظم کشیده شد.

ــــ اعظم که خود چندین سال در تشکیلات مخفی زندگی کرده و اصول ناظر بر حمل سیانور را می‌دانست، در کمال بی‌پرنسیپی با استدلال این که «جان امیر در مقابله با انتقام‌جویی قادر (از تفنگچی‌های باند شیبانی ـ مدنی) در خطر است»، در نامه‌ای از من خواست سیانورم را به او بدهم. باز اندیشی در این معامله تنها نشانه‌ای از شکسته شدن همه اصول نیست، بلکه هم آوایی برای در اختیار نگاهداشتن بی‌ارج ترین مخلوقاتی است که در صفوف یک تشکیلات انقلابی راه گم ‌کرده بودند.

ــــ  در نامه رفیق مریم به گسترش روابط شخصی اعظم با افراد تحت مسئولیتش برای استفاده از آن‌ها برای خرد کردن نیروهای معترض اشاره شده است. این نوع روابط مسموم میراث شومی است که توسط باند تبهکاری که در جنبش به «اکثریت» معروف شد، دیربازی در زندان‌های شاه و پس از آن در میان جماعت معروف به «اکثریت» بسیار رایج بود. روش اعظم در این راستا ناظر بر شیوه‌ای بود که او از مناسباتش با اکثریت که حتی پس از انشعاب نیز هم‌چنان ادامه داشت، به ارث برده بود. دو عضو دیگر کمیته مرکزی نیز این میراث ضداخلاقی و تشکیلات‌شکنانه را به کار می‌بستند.

ـــ در نامه رفیق مریم به پاره‌ای از ویژگی‌های رفیق داوود اشاره شده است. شخصاً شاهد آن بودم که اگر تلاش‌های پیگیر رفیق داوود همراه با رفیق رشید، رفیق دیگری که خیلی پیش‌تر تشکیلات کمیته کردستان را ترک کرد، در راه اندازی فنّی رادیو فدایی نبود، دشوار که تشکیلات کمیته کردستان و ارتباطات کمیته خارج از کشور، به دایر کردن و ادامه کاری رادیو فدایی دست می‌یافت. رفیق داوود در راستای تعهداتش به جنبش به آن تلاش دست زد، بی‌آن‌که آن را همانند اهرمی برای تمهیدات شخصی به کار برد. رفیق رشید نیز از خیر همه خوبی و بدی‌های ادامه‌کاری با تشکیلاتی که به کانون توطئه‌گری روی آورده بود، تشکیلات را ترک کرد.این هر دو رفیق افزون بر داشتن روحیه‌ای بسیار رزمنده و پی‌گیر هم‌چنین پای‌بند به تعهدات تشکیلاتی از خصوصیات ستایش‌انگیز اخلاق انقلابی نیز بهره‌مند بودند.]

تعداد پر شماری نامه‌های رفیق مریم را از آن روزگار که یادآوریش خالی از درد نیست، هم‌چنان در آرشیو بلا استفاده‌ای که از 39 سال پیش نگاهداشته‌ام، این دست‌خط‌ها نشانه‌های درخشانی از روحیه سازش‌ناپذیر و مبارزه‌جوی رفیق مریم‌اند. برخی از نامه‌ها به دلیل گذشت زمان و رطوبت هوا ناخوانا و بلا استفاده‌اند. رونویسی پاره‌ای نیز به علت یادآوری آن روزها و فشار روحی که بر نگارنده وارد می‌کنند، در این یاد نامه نوشته نخواهد شد. ــ پیش از این نیز چندین بار به نوشتن «تاریخچه‌ای از واپسین دورۀ فعالیت سازمان زیر نام اقلیت» روی آوردم. سنگینی یادآوری آن روزهای سیاه و آن نتایج خونین، آن چنان پر از فشار روحی بود که بیماری و بستری ماندن، گاه تا یک ماه همراه داشت و ادامه کار متوقف می‌شد. پرداختن به همین گزارش کوتاه نیز موجب بیماری چند روزه و از هم گسستن توان ادامه‌کاری شده است ــ فشارها و توهین‌ها در خانۀ سلیمانیه گسترش یافتند و گاه کار تا حد گلاویزی به جای باریک می‌کشید که اگر خودداری من و وساطت رفیق مریم نمی‌بود، روشن نیست چه عواقبی به بار می‌آورد.

رفیق مریم هم‌زمان با آن‌همه کشمکش و توانایی غلبه بر دشواری‌ها از خواندن پیگیری منابع کلاسیک جنبش کمونیستی غافل نمی‌شد. برای نمونه به بخش‌های پراکنده‌ای از دست نوشته‌های او که برای ریگای گه ل فراهم کرده بود، اشاره می‌کنم. دو دست نوشته ناتمام، بی‌آغاز و انجام در میان انبوه نامه‌ها را نقل می‌کنم:

ـ قسمتی از یک نوشته از صفحه 5 در رویارویی با مسأله «خلق کُرد و نیروهای متشکل آن»

„…بنا بر وضعیت عمومی جنبش خلق کرد حل بحران مناسبات سیاسی فی مابین حرب دمکرات و کو مه له نیز بیش از هر زمان دیگری ضرورت پیدا می‌کند.

حرب دمکرات و کو مه له با درک وضعیت ناشی از در گیری‌های نظامی بین پیشمرگان دو نیرو به مثابه عاملی بازدارنده در ارتقاء و رشد جنبش خلق کرد طی یکسال و نیم اخیر نقش داشته است، باید در سیاست‌های خود تجدید نظر کنند. آن‌ها باید آتش بس غیررسمی موجود را با به اجرا گذاشتن رسمی و فوری آن تضمین عملی نمایند. حزب دمکرات و کو مه له برای تحکیم و تداوم این آتش بس باید مذاکرات بدون قید و شرط خود را تحت نظارت کمیسیونی مرکب از نیروهای انقلابی مورد پذیرش دو طرف برای حل اختلافات فی مابین شروع نمایند.

بر زمینه اتخاذ چنین سیاست مسئولانه‌ای است که می‌توان با برخی از تردیدها و تزلزل‌هایی که در اثر درگیری‌های نظامی حزب دمکرات و کو مه له در میان بخشی از مردم و پیشمرگان دو نیرو رسوخ کرده است مقابله نمود و تأثیرات سوء این درگیری‌ها را از اذهان توده‌ها زدود و تعرضات پیشمرگان دو نیرو و سایر پیشمرگان خلق کُرد را با تمام انرژی و توان‌شان در برابر مزدوران رژیم سازمان داد.„

(نقل به عین از دست‌خط رفیق مریم.) بالای صفحه و جمله‌ها نشان می‌دهد که صفحاتی قبل و بعد از آن نوشته شده بوده، این صفحات دریغا پیدا نشدند.

ــ بریده های دیگری از دست‌خط رفیق مریم در برگه‌هایی با شماره 5 و 7 نیز نشانه آن هستند که مطلبی با صفحات بیشتر تهیه شده بوده، تنها این دو برگ در میان نوشته‌ها پیدا شدند. صفحه 5 آن در بردارنده مطلب زیر است:

„ولی شما نمی‌توانید توده ها را بدون کشاندن زنان به سیاست، به سیاست بکشانید. زیرا در سرمایه‌‌داری نصف جمعیت بشر یعنی زنان تحت ستم مضاعف هستند. زنان کارگر و روستایی تحت ستم سرمایه هستند، اما بیشتر و بالاتر از آن حتی در دمکراتیک‌ترین جمهوری‌های بورژوازی، اولاً آن‌ها از بعضی حقوق‌ها به دلیل آن که قانون، برابری با مردان را به آن‌ها نمی‌دهد، محروم بوده و ثانیاً ـ و این مورد اصلی است ـ آن‌ها در „قید خانه‌داری“ باقی می‌مانند و آن‌ها به „بردگان خانگی„ بودن ادامه می‌دهند، چون آن‌ها زیر بار جان کنی، بدنماترین و کمرشکن‌ترین و بیهوده‌ترین رنج‌ها را در آشپزخانه و خانوار منفرد تحمل می‌کنند. ص 79“

برگ بعدی با شماره 7 در بالای صفحه:

„زنان بخش جدا ناشدنی طبقه کارگر، در کلیه جنگ‌های طبقاتی هستند و با پیوند خواسته‌های خود به خواسته‌های این طبقه، انقلاب را تسریع کرده و با خون تازه‌ای که به آن می‌دهند آن را تقویت می‌نمایند. از این‌رو اولین هدف عاجل زنان کارگر ارتباط دادن رهایی فرد با آزادی طبقه کارگر است. ص 48

زن فقط در جامعه‌ای آزاد می‌تواند آزاد باشد [لغت بعدی قابل خواندن نیست]

شرکت زنان در کار تولیدی، علی‌رغم خواست بورژوازی، کمک به بالا بردن شناخت و آگاهی سیاسی یکی از ستم‌کش‌ترین، مترقی‌ترین و انقلابی‌ترین نیروی اجتماعی نمود. ص 49“

[مراجعه دادن به صفحات منبع مورد استفاده نشانه آنست که رفیق مریم برای نوشته خود، از یک منبع کلاسیک استفاده کرده است]

رفیق مریم در تحکیم مناسبات تشکیلاتی هرگز از اصول اساسنامه مصوبۀ کنگره سرباز نزد. او در مدافعات پیگیرش از اصول تصویب شده تا حد متهم شدن به راست روی و پشتیبانی شخصی از کمیتۀ مرکزی موضوع حملۀ مخالفان نظری‌اش قرار می‌گرفت. در مواجهه با اصول‌شکنیِ اعضای کمیتۀ مرکزی، از هیچ پافشاری فروگذار نبود. نمونه عملکردش در مقابله با نامۀ من در آوردی کمیتۀ مرکزی دایر بر „پنج عضو کمیته بدون حق وتو، ارتباط مستقیم هر عضو با کمیتۀ مرکزی و….“ در همین گزارش منعکس شده است. رفیق مریم از جانب کسانی متهم شده که تا به عضویت رسمی کمیتۀ کردستان نرسیده بود، از مقابله با باند فرید ـ امین که دیرتر به باندی بزرگ‌تر مرکب از؛ امین، فرید، یدی، سعید/حماد، عباس کامیاران و رضا صلاحی شد پرهیز می‌کرده، اما به مجرد عضویت در کمیتۀ کردستان، از اهرم تشکیلاتی که او عضوش بود برای مبارزه با باند مدنی/شیبانی استفاده کرد. بی جا بودن این اتهام را باید در دلایل منطقی موجود جستجو کرد؛ نخست این که در کمیتۀ کردستان، عباس کامیاران مسئول کمیته از فعال‌ترین عناصر باند بود و فرید دوست زمان اکثریتی بودن امین را در کنار خود داشت و از باند دیگری در تیم پیشمرگه متشکل از ؛ مهدی، قادر و مسعود پشتیبانی می‌گرفت. در نتیجه متهم شدن رفیق مریم به مقابله با باند هم‌زمان با عضویت در کمیتۀ کردستان، تنها یک مغلطه پوچ است، زیرا مقابله یک نفر با دو باند پر نفوذ یاد شده، کمترین شانسی برای کسب موفقیت ندارد. از زمانی که یدی اخراج شد، مدنی نیز از مسئولیت‌هایش استعفا کرد و تمام مدت با سعید/حماد و یدی در حال برگزاری جلسات بود، او به شکل مستمر همراه با یدی و سعید در کمیتۀ کردستان جلسۀ ترویج و تبلیغ ضدتشکیلاتی برگزار می‌کرد و به شکل علنی در حال توطئه‌گری علیه سازمان و متشکل کردن باند خودش بود، رفیق مریم از همان زمان که تنها در بخش خبر رادیو فدایی فعال بود، یک لحظه حتی، از مقابله با توطئۀ امین و حماد غافل نبود و مستمراً عضو کمیتۀ مرکزی را زیر فشار قرار می‌داد. کشمکش رفیق مریم با حماد از زمان تشکیل ستاد از سال 57 آغاز شده بود و امری جدید نبود. تا آنجا که من شاهد قضایا بودم تنها کسانی که او را به «شخصی کردن مسایل تشکیلات» متهم می‌کردند، اعضای کمیتۀ مرکزی و بیش از همه رفیق اعظم بود که در این کار سماجت می‌کرد. رفیق مریم با من که افتخار همسری‌اش را داشتم نیز از شخصی کردن مسایل پرهیز می‌کرد. اتهاماتی که هرگز در مواجهۀ مستقیم با رفیق مریم در میان گذاشته نشد، طبیعتاً پس از جان باختنِ او دهان به دهان گسترش پیدا کرد. منشاء اولیه‌ اتهامات یاد شده عبارت بودند از: کمیتۀ مرکزی، باندی که دیرتر به سازمانی دیگر تبدیل شد و حواشی این دو منبع ریشه داشتند. خودکشی اعتراضیِ او حتی از جانب حواشی کمیتۀ مرکزی با جملۀ توهین‌آمیز «خودکشی مریم و خسرو از روی استیصال بود» توجیه تئوریک می‌شد. این حواشی و اتهامات دیرگاهی بر سر زبان‌ها بود.

تلاش کرده‌ام تا آنجا که فراهم باشد، نوشته کوتاه، فشرده و در برگیرنده ویژگی‌های آموزنده‌ای از زندگیِ کوتاه و پر کشمکش رفیق مریم را گزارش کند، در نتیجه و ناگزیر از پرداختن به بسیاری از نکته‌ها پرهیز می‌کنم. جوّ آلوده و زهرناک در مقرهای ناپایدار کمیتۀ کردستان با فشار بیشتری در خانۀ سلیمانیه عراق ادامه یافت تا آنجا که سرانجام اعظم به قصد اخراج رفیق مریم و من عازم سلیمانیه شد و ساکنان خانه بی‌تابانه چشم در راه فرشتۀ عدالت برای اخراج دو یهودای ملعون از بهشت سازمان مقدس، دقیقه شماری می‌کردند. فرشته با لباس غضب وارد شد و از همان آغاز رفتار تهدیدآمیزش را نشان داد. پس از صرف ناهار قرار بود جلسه محاکمه به ریاست اعظم و دستیاری؛ احمد، حمید، بهمن، امیر، مصطفی (جوان آذربایجانی)، نسترن (زن بهمن) و دیگرانی که به درستی در یادم نمانده‌اند، برگزار شود. رفیق مریم من را به اطاقی که ما در هنگام اقامت در آن خانه به سر می‌بردیم، دعوت کرد و گفتگوی واپسین را با من، هم به عنوان یک رفیق قدیمی تشکیلاتی، نیز در مقام همسری با عشق سوزان به زندگی زناشویی انجام دهد. رفیق مریم گفت: „ما را با خفت بیرون خواهند کرد. تو به هیچ وجه مجاز نیستی به خشونت متوسل شوی، جدا از آن که هیچ یک از افراد حاضر در خانه ارزش گلاویز شدن ندارند. ما تلاش خودمان را برای دگرگون کردن یک جمع عاطل و بی‌مصرف تا ارتقای آنان به اعضای یک تشکل انقلابیون حرفه‌ای به کار بردیم. کمیتۀ مرکزی در حمایت افرادی که من و تو به خوبی آن‌ها را می‌شناسیم، حتی حق ادامۀ مبارزه در ایران را از ما می‌خواهند سلب کنند. اگر تو روی نگاه کردن به زندانیانی که به جرم هواداری از سازمان در اسارت به سر می‌برند، خانواده‌های بی‌شماری که فرزندان خود را از دست داده‌اند، زحمت‌کشان و تهی‌دستانی که تو خود را وجدان انقلابی آنان بشمار می‌آوری، راه خونینی که با جان باختن قهرمانان مبارزه با دیکتاتوری، به تو نیز تعلق دارد و اگر از خانواده خودت در از دست دادن بهترین فرزند خود [مهرداد گرانپایه] شرم نمی‌کنی، در جلسه شرکت کن و با انتقاد از خود به تصمیم این موجودات تسلیم شده، پیوند خودت را با «کلان» تجدید کن! وگرنه با این سلاح (اشاره به کولت 45 که در دست داشت) نخست به مغز من، سپس به قلب خودت شلیک کن! او منتظر جواب من نشد. با بلعیدن یک مشت از سیانوری که من برای ساختن کپسول ساییده بودم، پایان راه خود را به من نشان داد. من نیز سلاح را از دست او ربودم و با شلیک به قلب خودم، قدم در راه ناتمامی که آغاز کرده بودم گذاشتم. چند ساعت بعد در بیمارستان ارتش عراق در سلیمانیه چشم‌هایم به واقعیت رخ داده گشوده شد؛ رفیق مریم جان باخته بود، یک صف دراز از رفقایی که در طول پنج سال ـ در خلال اعلام موضع اقلیت ـ جان باخته بودند، در مقابل چشمانم نمایان شدند. مهرداد جوانترین برادرم در انتهای صف ایستاده بود و با چهره‌ای موقر با آن چشمان پر مهابتش که دو خورشید تابان بودند، به من نگاه می‌کرد. در مقابل آن صف پر از حماسه و هیبت، جمع ناچیز دریوزگانی ایستاده بودند که در پی انحلال سازمان چریک‌های فدایی خلق ایران با اعلام شکستی ننگین، نه در میدان نبرد، بلکه به هنگام گریز در صحنۀ شرم‌آور انحلال‌طلبی منتظر ادامۀ حیاتی سرافکنانه و به میراث بردن نام فدایی بودند. سازمان پس از لمحه‌ای منحل شد؛ سه انشعاب شرم‌آور واپسین فرجام ناچیزترین خیره‌سرهایی بود که خود را فرماندهان ستاد انقلاب رهایی بخش می‌پنداشتند. هر یک از سه عضو کمیته مرکزی تبدیل به یک سازمان یک نفره شد. مضحک‌ترین آنان کمیتۀ مرکزی اقلیت ـ توکل با شراکت؛ عباس، بهمن و امیر، بار شرمناکیِ انحلال‌طلبی را متعفن‌تر کرد. هر یک از این سازمان‌های فدایی تشکیل شده در خارج از مرزهای سیاسی ایران، بی‌آنکه در برابر یک دشمن به مبارزه بپردازد، کانون توطئه‌گری بزرگ‌تری را که بیرون از شعاع عمل انقلابی نیرو های مردمی در گلاله و گاپیلون تشکیل داده بودند، به سه کانون بی‌عمل و خنثی تجزیه کردند. رفیق مریم جان باخت؛ او هر تلاشی که می‌توانست به ادامه راه مبارزه بی‌انجامد را به دوش کشید. او در روز 17 تیر سال 65 در سلیمانیه عراق جان باخت و در گورستان شهر «گرد سیوان» به خاک سپرده شد. میراث فدایی با جان باختن او گام فرجامین را بر زمین گذاشت و از سازمان چریک‌های فدایی خلق ایران تنها یک نام و یک خاطره در جنبش‌های انقلابی ایران بر صفحات تاریخ افزوده شد. زیر این نام یگانه، دشوار که تشکل دیگری پدیدار شود. خاطرۀ حماسه‌ای که از سیاهکل آغاز شد و در سلیمانیه عراق فرجام یافت، از حافظۀ تاریخ مبارزه نازدودنی بر جای خواهد ماند.

خسرو همدان 16/4/1404

*i احتمالاً خائنین توطئه‌گر برنامه‌ای غیر از برنامۀ توطئه‌گرانه‌شان در 4 بهمن در دستور داشتند. از سوئی آن‌ها می‌خواستند نگهبانی مقر تحت تنظیمات تیم انجام گیرد و از سویی دیگر انور در همان مقطع خواستار این بود که کلیۀ امکانات انتشاراتی سازمان در کردستان به مقرِّ کمیته منتقل شود! بعد از توطئۀ 4 بهمن روشن شد که آن‌ها آرشیو جداگانه‌ای را تنظیم کرده و کلی از وسایل انتشاراتی را که قبلاً گفته بودند تمام شده، در محل انتشارات مخفی کرده بودند.*

* زیر نویس صفحه 2 پس از توطئۀ 4 بهمن، از طریق محمود [یکی از رفقای پیشمرگه] در جریان روابط محفلی مصطفی مدنی با پیشمرگان قرار گرفتیم. هر کدام از پیشمرگان که به مقر رادیو می‌رفته‌اند، امین (مصطفی مدنی) با بدگویی علیه مریم و خسرو از آن‌ها می‌خواسته که جلوی مریم در تشکیلات کمیته و خسرو در تشکیلات تیم [پیشمرگه] را بگیرند. و مشخصاً قبل از حرکت تیم به جوله طی نشستی از؛ حمید (فرماندۀ نظامی تیم پیشمرگه)، محمود و مصطفی رفیق مریم در پافشاری بر پرنسیپ‌های سیاسی/تشکیلاتی سازمان کوتاهی نمی‌کرد. او در پیروی از اصل «اعلام نظر شخصی تنها در ارگان بالاتر، از اعلام نظر یا موضع‌گیری در حوزه‌های زیر مسئولیتش تا حد دنباله‌روی چشم بسته از کمیتۀ مرکزی متهم بود. او در نوشته‌هایش برای ریگای گه ل یا در موضع‌گیری‌هایش در جلسات کمیتۀ کردستان هرگز از اصول تصریح شدۀ سازمانی عدول نمی‌کرد. او در جلسه با کمیتۀ مرکزی که ارگان بالاتر بود، بی‌هیچ ملاحظه‌ای نظریاتش را اعلام می‌کرد؛ نظریاتی که در جلسات تحت مسئولیتش در تحریریه ریگای گه ل اعلام نمی‌شد. نظریات تئوریکی اش را برای اعلام در کنگره ـ که هرگز بر گزار نشد ـ نگاهداشته بود. او برای جلوگیری از تشتت هیچ‌گاه چهرۀ کمیتۀ مرکزی سازمان را تضعیف نکرد. او همۀ اختلافاتش با کمیتۀ مرکزی را تنها در جلسات رسمی با اعضای کمیتۀ مرکزی بروز می‌داد. برای نمونه در اخراج یدی از تندترین برخورد با توکل و اعظم خودداری نکرد. پس از اخراج یدی و آغاز تلاش او برای درهم شکستن تشکیلات و همکاری با باند اما شیبانی/مدنی مواضعش اما تغییر کرد و مجدانه در ایزوله کردن یدی و افشای توطئه‌گری او و باند را وظیفۀ خود کرد. او در مقابلۀ باند بازی در تشکیلات از شکل گرفتن هر باندی جلوگیری کرد. من در جلسات تشکیلاتی بود که از موضع‌گیری‌های او مطلع می‌شدم. از نظریاتی که برای کنگره تدوین می‌کرد هرگز با من سخنی نمی‌گفت. او زندگی زناشویی را به باند «خسرو/مریم» تبدیل نکرد.

* [مصطفی سقزی پیشمرگه با سابقۀ کمیتۀ کردستان که از سال 60 تا 64 همواره مسأله دار و مسأله ساز بود؛ مدتی هم از تشکیلات بیرون رفته بود] امین از او خواسته بود که در کار جوله خرابکاری کنند. – این‌ها اطلاعاتی بودند که بعد از 4 بهمن حمید فرمانده نظامی و محمود پیشمرگه کمیته کردستان در گفتگوی چهار نفره به ما دادند.  –

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: