عباس هاشمی: باز هم تکرار میکنم که این بحث مفصل است و من هم متخصص نیستم، البته دوستی هم تلفنی با شیطنت گله داشت و گفت «با آن همه پرچانگی این مسئله را هم توضیح میدادی» البته برای تحریک متخصصین به بحث هم بد نیست و میدانید که من هم دنبال بهانه هستم برای افشاء هرچه بیشتر این «امالفساد». پس برویم سراغ ریشهی فساد؛ فلسفه و شعر هم مثل بسیاری از علوم در مسیر تغییر و تحولات اجتماعی و تاریخی مفاهیم و جایگاه متفاوتی پیدا میکنند و در ابتدا برای دورهای طولانی در هم آمیخته هستند و در دورهی خاصی با تحولات و پیشرفتهایی که در سطح دانش و تخصص بوجود میآید متمایز میشوند. بهمین دلیل در زمانهی افلاطون قریب به دوهزار و چهارصد سال پیش یعنی در عهد باستان چنین تفکیکی منطقا نمیتوانسته وجود داشته باشد، و افلاطون خودش هم ملقمهای از شاعر، سیاستمدار و فیلسوف است این ها را قدما «علامه» میگفتند این تفکیک خیلی بعدتر در مدرنیته است که اتفاق میافتد و تفکیکشان مفهوم پیدا میکند، مثلا در مورد نیچه و هایدگر که مدرناند میتوان بهتر دانست که شعر و فلسفه را مخلوط نکنند چون فلسفه کارش و وظیفهاش چیزی ست و شعر چیزی دیگر. مگر دهن کجی و بخشی از نقدشان به افلاطون بوده باشد (خنده) گرچه من شخصا مشکلی ندارم. برای من محتوا مهمتر از فرم است حال اگر شاعری فیلسوف هم باشد چه بهتر و اگر فیلسوفی هم شاعر باشد باز هم بهتر. اما هر دو باید خودشان را بدرستی و بدون هالهی دیگری شدن و هویت دیگری را مخدوش کردن بیان شوند. به قول فرانسویها باید هر کدامش برای دیگری مثل «گیلاس روی کیک» باشد. و اتفاقا آنچه که در کارهای افلاطون صورت گرفته اختلاط این دو و بیش از این دو است. که البته علت دارد. چون او همزمان میخواهد هویت سقراط را مخدوش و با تغییراتی دلخواه نظرات او را تهی از محتوا کند و اصل اختلاف را کنار بگذارد و هم شهرت و نیکیهای سقراط را با تعریف و تمجید، از آن خود کند، و هم خالق اثری فیلسوفانه باشد بنابراین به ابهام گویی نیاز دارد. البته عدهای خوششان میآید و شاید مثل رمان یا نمایشنامه از آن لذت میبرند. اما بهر حال این «سالاد»ی (مخلوطی)ست که تعمدی ساخته شده. مسئلهی من اما از جنبهی متدیک نیست اساسا اخلاقی ست.
ولی مثلا در تراژدی یا شعر تئاترال که سنتی یونانی ست خدایان مثل «اسباب بازی» و یا درستتر «وسیله»ی زورآزمایی بچهها خلق میشدند و همیشه بچهها از آن پیروز بیرون میآمدند، در حالی که تمام سحر و جادو و این ابهامات فلسفی و داستان سراییهای افلاطون در مورد خودش و سقراط دست آخر به پیروزی «خدایی» منجر میشود که خود اوست و فعلا ۲۴۰۰ سال عمر و تسلط دارد تصادفی نیست که افلاطون با شعر در میافتد هدف اساسی او در درجهی اول «هومرزدائی» ست چون بخشی از تربیت نوجوانان و جوانان بوسیلهی آموزش «تراژدی»ها بود چیزی شبیه «شاهنامه خوانی» برای ما ایرانیها. این سنت ریشهای عمیق در تربیت یونانیان داشته و هومر سرآمد اینکار و افلاطون دشمن هومر! به این میماند که در مدارس ما شاهنامه تدریس کنند و «سیاستمدار»ی بگوید شاهنامه نباید تدریس بشود «چراکه در آن جنگ و خون و خونریزی هست و برای بچه ها خوب نیست.» که این حرف در حقیقت نگاه افلاطون را به تراژدی نشان میدهد و در حقیقت ترس از روحیهی رزمی ناشی از «تراژدی»هاست که حتما میدانید در تراژدیها انسانها محق هستند و تشویق میشوند با خدایان درگیر شوند و به نوعی یونانیان قبحی آنچنان برای خدایان قائل نبودند چون در پس دنیای اسطورهای، دنیایی دیگر و بهشت و جهنمی نیست تو باید قادر باشی با بدهاشان بجنگی و از خوبهاشان خوبیها و فن خوب زیستن و جنگیدن را بیآموزی. افلاطون اما تازه با سرهم بندی ایدههای ناسخ و منسوخ، رویای بر ساختن خدایی واحد و «ولایت» فقیهی را بر جامعهای قالببندی شده برای بندگانی عبد و عبید در سر داشت. بهر حال ضدیت او از منظر تفکیک شعر از فلسفه نیست. مشهور است که او بشدت علیه «هومر» تبلیغ میکرده است اما او خودش در توجیه ضدیتاش با شاعران میگوید بخاطر «بیعقلی» و «خطرناک» بودن («ایجاد شُبهِه کردن»شاعران است! چیزی که همواره در سراسر تاریخ با همین چماق بر سر شاعران و منتقدین کوفتهاند و نه ضرورت تفکیک شعر از فلسفه!
بهتر است برای فهم کم وکیف نظرات او و صحت و سقم استنباط من ببینیم خود «افلاطون» کیست، فلسفهاش (پلاتفرماش) چیست و چرا افلاطون اینگونه افلاطون شد و چه عواملی یا چه منافعی افلاطون را چونان «منبع لایزال»ی بر «قلهی دانش و معرفت» نشانده که رویایاش حتی تا به امروز «آب از دهان»نخبگان سرازیر کرده و همهی طلاب فلسفه و الهیات در قم و لندن و بروکسل و هامبورگ و شیکاگو و نیوجرسی و ده ها شهر دیگر و مهمتر از آن دانشجویان فلسفه و سیاست در همه ی عالم چه در غرب و چه در شرق باید از آن تغذیه کنند و در چشمهی زمزم مبارکاش غسل تعمید ببینند و باید از او چونان اتوریتهای بیهمتا حفظ و حراست گردد. این «جرثومهی عهد باستان و تئوریسین برده داری» همه ساله نیز با تمجید و تحسین و تجدید چاپ و انتشار آثار او و تجلیل از نبوغاش در کلاسها و سمینارها و نشستهای گوناگون، مستقیم و غیرمستقیم مکررا بزرگ داشته میشود، که به نظر میرسد بیش از همهی فلاسفه عالم حجم و ارج و اهمیت دارد. بدین گونه این «علامه ی تمام طلایی»* را چونان خدایگانی، دوهزار و چهارصد سال همچون بختکی روی سر همه عالم نگهداشتهاند و ظاهرا پسلهاش را هر جا بتوانند بر اریکهی قدرت مینشانند؛ یکی از شاگردان یا «مخلصان» برجسته و تاثیرگذار شهیراش آیت الله خمینی بود که به «فیلسوف – شاه»ی رسید و پس از ارتحال او ،«دانشمند گرانقدر» و «روشنفکر دینی» و « پژوهشگر دین و عرفان» «استاد و رئیس سابق آموزش عالی اسلامی» و «تئوریسین انقلاب فرهنگی» جناب «حاج آقا عبدالکریم سروش» به این حقیقت استشهاد داده است که «حضرت امام خمینی فرهیختهترین و از اهم مخلصان افلاطون بودهاند»! البته که اعتراف ایشان به معنی این نیست که خود حاجآقا سروش هم صاحب چنین مرتبتی نیست و مشمول «کمکهای غیبی» نمیباشد.
قابل تامل اینکه چندین سده است بشر وارد دنیای نو شده و با علوم دقیقه سر و کار دارد و چندین و چند سفر به ماه و مریخ داشته و جزییات کائنات را «از قعر گل سیاه تا اوج زحل» شناخته است و فیلسوفان مدرن و متفکرین بسیاری آمدهاند، و بدست مردم کلیسا و کنیسا و مساجد و خدا را سر جای خودشان نشاندهاند، اما گویا بدون افلاطون چرخ این نظام سرمایهداری جهانی لنگ است و این دول اروپایی و آمریکایی، با علم و دانش و فرهنگ قادر نیستند مناسبات اجتماعی ماهیتا بردهدارانه را حفظ و اداره کنند، اما برای فروش اسلحه جنگ لازم است و برای جنگ هم چه چیز موثرتر از نژادپرستی و سلطهجویی! لذا هم نظریهپرداز اصلیاش افلاطون را باید زنده و بزرگ نگهداشت و هم باید پسلهاش را با«کمکهای غیبی» در قامت خمینی ها و اردوغانها … و بعضی اصلاح طلبان وطنی مورد عنایت ویژه قرار داد و امکانات تحصیل و تدریس اسلام ناب افلاطونی را در سراسر اروپا و آمریکا برایشان فراهم کرد تا ممالک امثال ما را با آسیاب خون بچرخانند*.
م آذری: واقعا افلاطون برای همین چنین بزرگ و غول شده است، شگفت انگیز است ؟
ع هاشمی: از نظر من عامل اصلی در بر ساختن افلاطون به عنوان «بزرگترین فیلسوف»٫ «مهمترین دانشمند»، «خداوندگار عقل و دانش» بصورت ابدی، اساسا ایدههای ارتجاعی خود او و دفاع نظری نژادپرستانهاش از «قدرت» حاکمهی سروران درتوجیه قیمومت ذاتیِ امت و ضرورت ارشاد و حکومت خواص پاک نژاد بر عوام است. او کسی ست که به شیوهی سفسطهآمیزی در هنگامهای که جامعه بدنبال ساختارهای مناسب برای حفظ و حراست و توسعهی دموکراسی بود و دنبال «چه» باید کرد میگشت، بطور حیرتانگیزی «که» را با «چه» عوض کرد و دموکراسی و خودگردانی «آتنی» را نظرا و عملا به شکست کشاند و البته زبان آوری ، دماگوژی و هنر ساختن معجونی از ترکیب شعر و نمایشنامه و داستان سراییاش هم در احراز چنین جایگاهی بیتاثیر نبوده است. اما اساس شهرتاش مدیون حرف دل سروران و بردهداران است که او آنرا بشیوهی فیلسوفانهای فرموله کرد.
م آذری:منظورتان از «که» و«چه» چیست و دیگر اینکه مگر ایدهی ارتجاعی کم بوده است، چرا این حرفها و این آدم چنین «مهم» و «بزرگ» و «ماندگار» شده؟
ع هاشمی: اول، شاید از حرف من شگفت زده شوید و آنرا اغراق بدانید اما این کار افلاطون یعنی جابجا کردن همین «که» به جای «چه» اگر نبوغ آساییاش کمتر از کار«اینشتن» باشد اما اثرات سوئی که نظریه ی افلاطون در فکر بشر گذاشته، و جنگهایی که از پس این فکر برخاسته را محاسبه کنید میبینید بمراتب خسراناش از بمبهای اتمی هیروشیما و… بیشتر بوده. فقط کشتار فاشیستها و مسلمانان طرفدار فکر او را حساب کنید! حیرت آور است. ببینید در آن برههی تاریخی که اتوریتهی بزرگی چون سقراط را کشتهاند و دموکراسی وخودگردانی آتن دچار بحران است و مسئلهی مبرم «چه گونگی» و تکامل ساختار دموکراسی و خودگردانی مطرح است، افلاطون دست به ساختن تئوری خود میزند و گفتمانی را پیش میکشد که به جای «چه»گونگی اداره شهر، از «که» باید شهر را اداره کند سخن میگوید. نقش این تئوری «نبوغآمیز» نژادپرستانه، گرچه عنصری ذهنی ست اما هیتلر را در مقابل خود افلاطون به فاشیستی کوتوله بدل میکند چون اثرات مخرب فکر افلاطون طی ۲۴۰۰ سال نه تنها در جنگهای متعدد و مداوم نقشی ویرانگرتر داشته بلکه تا اقصی نقاط دنیا اثر گذاشته و بشکل آشکارش در فاشیسم، در «انقلاب اسلامی ایران» در «دولت اسلامی داعش»، در سلطه جویی «امارت اسلامی طالبان» و کلیه گرایشهای سلطه جو و نژادپرستانه به همه جا و همه جا کشیده شده و هست. انگار چرنوبیلی در تاریخ دهان گشوده است. و نشتاش بسی کشندهتر از همین کرونا اما ویروساش همچنان در مغزها پنهان است!
این فکر چنان آلایندهی اثر گذاری ست که فقط بر اهل تبعیض نژادی و اسلام فقاهتی اثر نگذاشته، حتی اثراتاش در دو فیلسوف نقاد خودش نیچه و هایدگر همچنان باقی ست! و این «نبوغ» در تئوریزه کردن، «فیلسوف – شاه» یا اهمیت و جایگاه خواص و «نخبگان» تا همین الان بخاطر فریبندگیاش با حرارت و اشتهای بینظیری از طرف همهی سلطه جویان رنگارنگ بلعیده و اجرایی شده است. برای آن؛ دین و مذهب و لامذهب و لاییک هم فرقی ندارد چون ناقل این ویروس «مغز» ها هستند گرچه ارباب دین آن را ترجیح میدهند و آنرا از آن خود میدانند چون به ولایت باور ویژه دارد، اما اساساش بر نخبگان و از ما برتران و هوشمندان پاکنژاد استوار است که این دو تاکنون بسته به توازن قوا هوشمندانه به توافق رسیده و مثل شیخ و شاه دست در دست و در کنار هم بر مردم حکومت و ظلم و جنایت کردهاند. نمونهی بارزش باز تولید سیاستمداری در ۱۷ قرن بعد و در آغاز مدرنیته «ماکیاولی»ست که او هم پدیدهای ست بسیار شبیه افلاطون و دارای «نبوغ» سرشار و فکری منسجمتر حتی از افلاطون اما با صراحت یا وقاحتی بیشتر. و جالب است که زندگی اش هم خیلی شبیه افلاطون بوده؛ اشرافزاده ای که درست در اوج بحران سالهای نخست قرن شانزدهم که ایتالیا بعنوان تنها کشور «عقب مانده» نسبت به فرانسه و اسپانیا و انگلستان، بر سر دو راهی «مدرنیت» دچار آشوب بود.*
دوم، راز ثانوی توفیق افلاطون:
میگویند «کدخدا را ببین ده را بچاپ» در درجهی اول باید بگویم که از نظر من افلاطون یک «سیاستمدار» است البته «بزرگ و نابغه» و ترجیحا ارقه چون مهمتر از آن او استاد سیاست؛ شاه پرور (Kingmaker) و مربی دولتمردان بوده است که در این مقام جنبه فیلسوفیاش ثانوی میشود و در عین حال از نگاه من خودش بهمان معنای «بد»ی که از شاعری بعنوان ذهنی، تخیلی و غیر واقعی … ارائه میدهد، شاعر است منتهی شاعری بد و دستگاهی و فیلسوفی نژادپرست اما توانا . این را خواهیم دید. دوم ومهمتر اینکه حرفهای افلاطون علاوه بردفاع ذاتی و نژادی از برگزیدگان، ستایش و حراست از دو قدرت اساسی و تعیین کننده در همهی قرون و جوامع بشری ست؛ یکی قدرت سیاسی اعلیحضرت حاکم یکی هم قدرت سیاسی موازی از نخبگان و پاکنژادان یا مبلغین ومروجین و توجیهگران نظام سلطه که گاه رقیب قدرت حاکم نیز میشوند، یعنی عمدهی «فلاسفه» یا روحانیون و روشنفکران دستگاه و دیوان و سیاستمداران.
م آذری: ممکن است بطور مشخص بگویید چه گفته است؟
ع هاشمی: بی تردید افلاطون اولین و بزرگترین تئوریسین نظم بردهداری و تئوری «عوام و خواص» است و نه تنها جزء به جزء ساختار قدرت و طبقهبندی لایهها و طبقات اجتماعی را تعیین کرده، بلکه مورد به مورد از آنها تعریف داده و حد و حدود اختیارات هر لایه و جایگاه و وظایف و قوانین و مناسبات بین این سلسله مراتب کاستی را تشریح و توجیه دینی و عرفی کرده است*.
فراموش نکنیم که این در حالیست که سقراط استاد «محبوب»اش ضدبردهداری و حقوق خواص، و طرفدار دموکراسی مستقیم موجود در آتن بود. افزون بر آن چون افلاطون دیگر خود را فیلسوفی میدانست صاحب تئوری و صلاحیت برای رهبری، برای تضمین این جایگاه، یک تکملهی رندانهای هم به این دکترین بردهداریاش میافزاید که: برای توفیق در تحقق این نظریات؛ بهتر آن است که شاه «فیلسوف» باشد. و از مزیت «حکومت فلاسفه» یا «شاه-فیلسوف» سخن میگوید، که هم نظر اعلیحضرت صاحب قدرت را به اهمیت وجود خودش، به عنوان فیلسوفی شریک در قدرت، جلب میکند و هم «دانه» میپاشد برای ارباب فکرِ اهل بخیه، یعنی روحانیون و روشنفکران دستگاهی که رویایی شیرین را در خوابهای روز و شب شان زنده نگه دارد. و او بدین گونه هم حمایت آنان را به خودش جلب میکند و هم خودش را به لولای ابدی «قدرت» حاکم و «رویای قدرت» بعدی ها بدل میکند. او بدرستی فهمیده بود که این دو دسته یعنی شاه یا اشرافیت حاکم با داشتن لشکریان و قدرت قهریه از یک طرف و نخبگان (روحانیون و روشنفکران عاشق دستگاه و دیوان)، با داشتن زبان توجیه و ترغیب و تشجیع، به عنوان رقیب یا جایگزین قدرت حاکم، همواره قدرتمند ترین نیروهای موجود در همه ی جوامع بشری هستند و خواهند بود*.
و بدینگونه او «سیب عشق» را به اتاق هر یک از اینان انداخت و رستگار ابدی شد. و با تبلیغ یک فریب پارادوکسال: «فیلسوف» اما نژادپرست، و طرفدار بردهداری، بزرگترین كلاه تاریخ را سر مردم دنیا گذاشت و خطرناکترین و خوش ظاهرترین «بمب» بیصدا اما ویرانگر را در اختیار شیادان تاریخ قرار داد: «فیلسوف-شاه» (یعنی سیاستمداری فاشیست + قوهی قهریه اعلیحضرت قدر قدرت)
حال میتوانیم ببینیم و بفهمیم چرا شاعران توسط این «فیلسوف»(سیاستمدار ارقه) سرزنش میشوند:
ظاهرا و منطقا فلسفهای که افلاطون ادعایش را دارد و مفهومی که از آن در توجیه سرزنش شاعران بدست میدهد، عبارت است از؛ فهم همه جانبهی دنیای اطراف و دریافت جدی و منطقی و درست ِواقعیتهای پیرامون و در یک کلام درک واقعی از چیستیِ هستی و نیستی بدون افزودن تعبیر و تفسیر و یا اغراق در خود واقعیت.
(اما خواهیم دید که افلاطون بعنوان پدر اخلاقی ملایان «بر منبر چیزی میگوید و در جای دیگر کار دیگر میکند» به این «خدعه» باز میگردیم)
شعر اما بیان غیرعادی و منتزع و دگرگونه از واقعیات است که از طریق احساس و عاطفه در گویشی ویژه بیان میشود و به یک معنی نه « واقعی» و نه «جدی»ست اما مثل طنز که مُعوج واقعیت است، میتواند از هر واقعیتی تاثیرگذارتر باشد.
این نگاه، گویش یا سُرایش را هرکسی ندارد، چرا که در طبیعتِ بعضیها یا درست تر در نگاه بعضی از انسانها نگریستن به اطراف، به دنیا و هستی و نیستی متفاوت از دیگران است. میتوان گفت شبیه داشتن «عینک»ی طبیعی و مخصوص است که پدیدهها را به گونهی متفاوتی از آنچه که همه یا دیگران میبینند، میبیند. حتی این «عینک» را میتوان به دو نوع متفاوت، محدب و مقعر هم تشبیه کرد که هر دو اغراقی را ایجاد میکنند و باعث جلب توجه و تعجب ذهن معمولی میشود؛ واقعیت در هر دو مُعوج است، در یکی بزرگ میشود و در دیگری حقیر. و نیز میتوان گفت که شعرا گاه همچون کودکان حقیقت را به شکلی بس ساده و بدون پیشداوری به زبان میآورند حتی در مقابل «بیگانه»: «بابا مامان را زد» ظاهرا منطقی ست که از این دو گزاره در مورد فلسفه (آنچه که ظاهرا افلاطون در مقابل شعر قرار میدهد) و شعر، متقاعد شویم که فلسفهی افلاطون نگاهش به واقعیت از نگاه شعر جدا و واقعیتر است. و اگر قرار باشد نگاه فلسفی او و شعرا را به واقعیت، در«ادارهی ثبت احوال واقعیت» بایگانی کنند، توجیه فلسفهی افلاطونی ظاهرا واقعیت را بیشتر همانگونه که وجود دارد و به چشم عادی میآید میبیند و نگاه شاعران بگونهای دیگر و غیر واقعی ست. پس ظاهرا افلاطون حق داشته است که بر سر در مکتب خانهاش بنویسد «ورود شاعران ممنوع» چرا که آنجا فلسفه میبافتند و این کار کار شاعران نبوده و نیست. افلاطون «دوقبضه» این تصور و تعریف ما را تایید میکند وقتی میبینیم علاوه بر ممنوعیتِ ورود شاعران، ورود دیگران را هم مشروط به دانستن «هندسه» کرده است:«اگر هندسه نمی دانید وارد نشوید»، پس یعنی شوخی نداریم، اینجا با «فلسفه» سروکار داریم و فلسفهی ما خیلی جدی ست و به دقت و مهندسی شده بافته میشود!
اما افلاطون چگونه فلسفهای میبافد که اینگونه با شاعران در تخالف و دشمنی قرار میگیرد؟ ۱۷ قرن بعد کسانی و از جمله والتر بنیامین در توضیح «هنر بازتولیدپذیر» از این راز یعنی «رقابت و انحصار» دو مولفهی اصلی در ضرورت هنر چونان عنصر مشروعیت و انسجام بخش یک نظام سیاسی پرده برداشت*.
اما افلاطون خود سالها شاعر بود و ظاهرا بعد از اینکه فلسفه آموخت، به لحاظ نظری از شعر برید و علیه شاعران شد و حرفها زد و بافت. اما برغم این چرخش نظری آشکارا تاروپود گفتهها و کل ملغمهی فلسفیاش همچنان تخیلی و شاعرانه بافی ماند. اساس مُثُل که هستهی مرکزی فکر افلاطونی را شکل داده است مطلقا بنیادی تخیلی، «تقلید»ی دارد، اتفاقا این همان جنبهی هنرمندانه شاعرانهی اوست که افلاطون را البته با «کمکهای غیبی و مستمر» افلاطون کرد و او اما همین هنر را در شاعران مذمت میکند! افزون بر افلاطون و آثارش کلیهی مکتوبات دینی و آسمانی بنیادی تخیلی و بافتهی ذهن این یا آن پیغمبر است و نه «واقعیت» و «تعقل» و جالب است که نگاه کنیم به محمد و قرآناش، در چندین قرن بعد؛ عینا داستان تکرار میشود، همان شاعرانگی و شیوایی کلام در ساخت و بافت متن و هنری که محمد یا نویسندهی قرآن را «محمد» کرد و قرآن را قرآن، محمد را هم با توسل به همان روش افلاطون و با همان تناقض، وامیدارد که شاعران را طرد و نکوهش کند. زیرا برای محمد هم نظم و اتوریته «اوجب واجبات» بود.
این حضرات با یک تقلب عوامفریبانه اصل را بر «واقعی» بودن و «حقیقت» فرمایشات و اصول و فروع دین و باورها و فرامین خود قرار میدهند و از این پایگاه با با مجوزی خود ساخته به رقبای خود که شاعران هم از آن جملهاند حمله میبرند. فراموش نکنیم که آتن با همهی بحرانی که داشت به افلاطون اجازه نمیداد که مثل محمد دست به شمشیر برده و چنان کشتار و خونریزی ای راه بیاندازد. اما براستی این تناقض که خودت شاعر باشی و در عین حال شاعران دیگر را تخطئه کنی از کجا و از چه میآید؟ اگر به حرفهای افلاطون در مذمت شعرا دقت کنیم، میبینیم معیارش اساسا «خطرناک بودن» با توجیه «ضعف عقلانیت» در شاعران است، در حدی که به طرد و بیرون راندن آنان از شهر فتوا میدهد. البته او بعدها، احتمالا پس از تثبیت قدرت سیاسی، در مورد شعر قدری منعطف میشود و سرودن اشعاری را که ضد نظم نباشد، بلامانع میداند. بهمین جهت درک افلاطون از شعر اساسا بر محور «عقلانیت»ی ست که ضامن «نظم جامعه»ای که او نظریه پردازش هست، باشد و برایش هیچ چیز مهم تر از نظم و اتوریته نیست و «اوجب واجبات» است. همچنانکه برای محمد ماکیاول و خمینی.
با نگاهی مختصر به خاستگاه و مسیر زندگی افلاطون و دگردیسی او از «شازده» به «شاعر» و با فاصلهای کوتاه به «فیلسوف» یا درست تر سیاستمدار و سپس بازگشت اش به اصل و تبار خویش ، حائز اهمیت بسیار است:
افلاطون از یک خانوادهی اشرافی و گویا جزء سی فامیلی ست که در حاکمیت سیاسی آن زمان آتن سهم داشته اند. او در جوانی و درست در دورهی تلاطمهای اجتماعی سیاسی که حکومت و خانوادهی او موقعیت خود را از دست میدادند به شعر رو میآورد و برای دورهای به عنوان شاعر شناخته میشود. در بیست سالگی اما روشن نیست چگونه و با چه انگیزهای با سقراط رابطه میگیرد و به تلمذ فلسفه رو میآورد. بعد از این رویکرد در بیست و هفت سالگی اشعارش را یکسر میسوزاند و از آن پس در لباس فیلسوف در می آید اما فیلسوفی مخصوص که بر خلاف استادش سقراط ضد شعر و شاعران است. گفته شده است اشعار سقراط و هم جزوهای از او درباره زیباشناسی و شعر (بوتیقا) منطقا بنا به اظهار نزدیکی و ارادتاش به استاد نیز در اختیار او بوده و برای همیشه مفقود شده است. میدانیم که سقراط گرایش فکریاش در سیاست احترام به عموم انسانها و بر آن بود که «انسانها برغم هر تفاوتی در سطح دانش و حرفه و موقعیتی که دارند در تصمیمگیری برای چگونگی ادارهی زندگی شهر و کشور صاحب صلاحیت و حق رای مساوی هستند» و در زندگیاش همیشه با مردمان کوچه و خیابان در گفتگو و حشر و نشر بود. افلاطون اما درست برخلاف استادش نگاهاش همان نگاه آبا و اجدادی اشرافیاش بود و به بردهداری باور داشت و «بردگان را فاقد صلاحیت رای دادن» میدانست و آنان را «پست و رذل» میشمرد و خواهان «نظمی محکم برای حفظ حریم اشرافیت از بردگان» بود و عموما «دمخور با شاهان و اعیان»*.
از چگونگی برخوردهای واقعی بین سقراط و شاگرد اشرافزادهاش بر سر این دو نگاه اساسا متفاوت متاسفانه سندی در دست نیست و یا لااقل من ندیدهام و اکثر آنچه که از اینجا و آنجا درباره ی این رابطه میبینیم، مخدوش و اندکی از ارسطو و گزنفون و اساسا از خود افلاطون و برساختهی خود اوست که ظاهرا حکایت از نگاه ستایش آمیز افلاطون نسبت به سقراط دارد. اما به گمان من او نظرات سقراط را در نوشتههایش تا آنجا که توانسته به نفع خود مصادره و بدون نقل درست آنها در ملقمهای غیر قابل فهم و خالی از مضمونی درست و روشن در دیالوگهای «ضیافت» و «جمهور» و سایر نوشتههای خود بصورت مبهم و نا دقیق ارائه کرده است. چنانکه حتی از نظر پژوهشگران «روشن نیست کدام ایده از کیست» اما برغم این «ارادت»ی که از سوی شاگرد به استاد ابراز داشته شده، در نگاهی به دادگاه سقراط با حضور افلاطون، ما هیچگونه واکنش و کلامی از این شاگرد که «خداوند کلام و عقل و دانش» و «علامهی دهر» بوده و ظاهرا ستایشگر استاد خود نمیبینیم در حالیکه هر شرکت کننده در آن دادگاه خود یک قاضی و هم وکیل به حساب میآمد و سقراط به رای اکثریت مردمی که در آنجا جمع شده بودند(۲۸۰ به ۲۲۰) به جرم بدآموزی یا به زیر کشیدن اتوریته ی والدین به نوجوانان، محکوم به اعدام میشود و این شاگرد و «دانشمند بزرگوار» همچون گوسفندی بی زبان در حضور مردمان «نادان» سکوت میکند و پس از مرگاش او را میستاید که «بیهمتا» و « فوق بشر» و «سمبل انسانیت» بود. (شبیه امام حسین برای ملایان که از قِبَلش نان میخورند و هیچکدام حاضر به جانفشانی نیستند) این مطلقا غیرطبیعی، غیراخلاقی و غیرقابل فهم است: مگر بگوییم آشکارا میخواسته سزای دموکراسی خواهی استاد را کف دستش بگذارند و یا ستایش او کاملا دروغین است، یا منافع و نقطه نظرات او ایجاب میکرده که همچون گرگ در لباس میش * سکوت کند تا پس از مرگ سقراط، یگانه فیلسوف و «افلاطون»ی بشود که یحتمل در دوران شاعری اش خواب آن را دیده بود؟
نگاه افلاطون به شعر و هنر، پدر همان نگاه دگماتیکهای اصحاب دین وکلیسا به واقعیت لایتغیر و بسته و ازلی و ابدی در کتابهای دینی و آسمانی ست. و بدون تردید فکرش سر چشمهای ست «ناب» که به تمام ادیان جهان به نسبت و اشکال گوناگون خوراک داده است*.
از نگاه من فلسفهای که با شعر و شاعر خصومت داشته باشد، فلسفهای ست فاقد روح زندگی و بر آمده از «غار»های تاریک اعصار کهن که «حقیقت»شان هم در «واقعیت» همان تاریکیها قالبگیری شده است و هدفی جز استیلای تاریکی بر مردمان در سر ندارند. تصادفی نیست که طی ۲۴۰۰ سال مستقیم و غیرمستقیم جانمایه ی دستگاههای ایدئولوژیک دولتی حکومتهای استبدادی رنگارنگ تا کنونی که گاه نام دموکراسی هم بر خود دارند بوده و هست.
م. آذری: ممنون از اینکه به سوال هایم پاسخ دادید بسیار تامل بر انگیز است چنین نقدی به افلاطون
ع. هاشمی: به لطف شما ست و من سپاسگزارم که شما پیگیری میکنید و مرا به تامل بیشتر وامیدارید
……………………
برخی یادداشتهای پراکنده و استنادات مربوطه از سوی مصاحبه شونده:
– «علامه ی تمام طلایی» کنایه ای ست با آهنگی آشنا ( علامهی طباطبایی)
بنا به تقسیم بندی سه گانه نظام برده داری افلاطون: «نخبگان و فلاسفه از جنس طلا هستند و دو دیگر به ترتیب نقره و مس)
-«سیاست دروضعیتی قرار دارد که جز در سایه ی امکانات استثنایی و یاریِ بخت(بخوانید کمکهای غیبی) نمی توان آن را درمان کرد» افلاطون
– در مورد ماکیاولی از ویکیپدیا:
شهریاری که بخواهد شهریاری را از کف ندهد، باید شنیدههای خوب نبودن را بیاموزد و هر جا که نیاز باشد، به کار بندد. هر گاه برای نجات کشور تصمیمگیری قطعی لازم باشد، نباید بگذاریم ملاحظاتی در زمینه دادگری، انسان دوستی یا ستمکاری، یا حتی سرفرازی و سرافکندگی به میان آید.ماکیاول معتقد است که دین و زبان از هر وسیله دیگری در ایجاد وحدت و تأمین اطاعت برای حاکم بهتر است پس حاکم باید خود را دینی جلوه دهد. اما دین نبایستی در کنار یا در مقابل حکومت باشد، بلکه باید در درون حکومت و تابع حکومت باشد] با ماکیاول، اندیشه سیاسی وارد مرحله سکولاریسم میشود. ماکیاول اصولاً با دولت لائیک مخالف بود. اما میخواست دولت هماهنگ با دین عمل کند. زیرا اعتقاد داشت دین موثرترین وسیله برای اعمال قدرت سیاسی و بهترین عنصر برای پیوستگی و اتحاد ملی است
-همهی محققان این تاریخ را قبول دارند: «وقتی که کسوفِ اول می 361 ق.م. رخ داد، افلاطون در باغ کاخ سلطنتی مسکن گزیده بود»
– «زحمت و رنج نسل بشر هیچ وقت تمام نمی شود مگر اینکه فیلسوفان که به حق و عدل علم دارند، قدرت سیاسی را در دست گیرند یا کسانی که در مسند قدرت هستند «در اثر عنایتی الهی» به صورت فیلسوفان راستین درآیند.» افلاطون
– بر خلاف تعاریف عموما مثبت و اغراق آمیز از افلاطون «آتنایوس، نشانه های روشنی را از دشمنی رایج با افلاطون ثبت کرده است؛ در این سند، آشکارا او را به کبر، طمع، سرقت ادبی، حسادت، خطاهای فاحش، تناقض با خویشتن، دروغگویی و تملق جباران متهم کرده اند.» (به نقل ازدیوگنس لائرتیوس)
-از آنجا كه تاریخا هنر در مذهب ريشه دارد، حالتی انحصاری و یگانه خاصي به خود گرفته كه توانسته است نظم حاكم را به لحاظ فرهنگي مشروعيت و به لحاظ اجتماعي انسجام بخشد. اما «هنر بازتوليدپذير» جديد انحصار را کنار زده و امكان تجربه ی هنری را به ميان تمامي توده های مردم برده که میتواند تجربه ی جمعی را که هنر نخبه گرا از انسان مدرن دریغ داشته به او بازگرداند . والتر بنیامین
– جهت انبساط خاطر خوانندگان باید بگویم چون در اینجا سنت دموکراسی ریشه دار است برای مدرن تر ها و تنوع طلبان و یا کسانیکه از افلاطون خوششان نمی آید «فیلسوف فوق العاده» ی دیگری که گویا «بزرگترین فیلسوف معاصر»هم هست را چند دهه است به بازار آورده اند و باد میزنند که هم «اولترا مدرن» و«پست مدرن» و هم منتقد رادیکال و هم مدافع وضعیت موجود و هم لائیک و هم روحانی و هم عارف و قدری هم فاشیست است، البته نه «تمام سلول های مغزش» آنطور که بعضی از مکتب فرانکفورتی ها گفته اند، ولی هرچه که بخواهید در همه جانبه بودن او هست! ایشان کسی نیست جز «هایدگر» این «نابغه ی فلسفه» در مدرنیته که اتفاقا از دیرباز شعبه ی بسیار پر رونقی هم در ایران دارد که از زمان مرحوم اعلیحضرت علی اللعنه بوسیله احمد فردید «نابغه» ای نمونه و سپس «انجمن سلطنتی فلسفه» رونمایی شد که بعد از انقلاب هم برای حفظ مصلحت نظام اسم اش را عوض کردند و شد موسسه ی تحقیقات و حکمت و امنیت فلسفه ، یک چنین چیزی ولی همچنان بوسیله ی سیاستمداری فیلسوف ماب و «فرهنگی کار» اما در سایه: آقای دکتر حسین نصر از ینگه دنیا با تاکید ویژه بر اهمیت این فیلسوف بی نظیر و فوق العاده و متناسب برای توجیه همکاری با رژیم حاضر ایران و سابق آلمان و محبوب ایشان، اداره و پیگیری میشود و نشان به این نشان که گویا چندی پیش «عده ای لمپن روشنفکر» به هیدگر انتقاد کرده اند و «تردید و بحران» در موردش شکل گرفته، فورا این موسسه دست بکار شده، سر کیسه را شل کرده و طی قراردادی به یک مکلای مدرس فلسفه و خوش سرزبان به نام بیژن عبدالکریمی پول گنده ای پرداخته که هر چه زودتراهمیت هایدگر را مفصلا و در جلسات مختلف گوشزد جدی کند و با چاپ دو جلد کتاب درست و حسابی و کَت وکلفت در دهن «لمپن روشنفکران» را نیز ببندند و نگذارند این فیلسوف بیمانند تحت تاثیر « لمپن روشنفکران» افشا و از دست برود .
(متاسفانه نوار شرح این «قرارداد» و ذکر پانزده سوال که از طرف «صاحبکار» یا همان انجمن سلطنتی فلسفه ی سابق طرح شده؛ که ایشان باید پاسخ بدهد و رفع سوءتفاهم بکند و نیز مقداری از کلاس ها و توضیحات این پروژه،تحت عنوان «پروژه ی هایدگر در ایران» ظاهرا از روی یوتیوب برداشته شده است)
-افلاطون «خودِ جنس است»: انگار ادیان بوش هستند و افلاطون خودش همانگونه که «انچوچک» به «بوش» پسر گفت: «تو اگر بوشی من خودشم » خرسندی)