دیروز در سایت دویچه وله یادداشتی خواندم دربارۀ صمد بهرنگی که عنوانش بود “مرگی پر سر و صداتر از آثار”. مرا به فکر فرو برد که چرا باید چنین احکامی صادر شود؟ یک سو، شیوه و سطح کار رسانه های فارسی زبان و جبهه بندیهای درون آنهاست که باید شناخت و درک کرد.  چه درکی هست از “ارزش ادبی”؟ و چه مسئولیتی دارند در نقد و بررسی ژورنالیستی؟ همین رسانه ها (دویچه وله و بی بی سی) به زبانهای آلمانی و انگلیسی صد بار بهتر، کارشناسانه تر و بیطرفانه تر کار می کنند. دست کم آنجا اصولی جاری است. ایرانی که می شوند، به جای آنکه باری بردارند یا تعدیل کنند، ابزار تبعیض، حذف ، سانسور و در نهایت پروپاگاند می شوند. همیشه همین بوده است. و سوی دیگر، میخی است که به پاشنۀ تاریخ فرو رفته است. تا میخ در نیاید، این درد هست. و تا این درد هست، شهرت و محبوبیت رفتگانی چون نیما، فروغ، صمد، سلطانپور و شاملو مسئله ساز است. در حقیقت، خود “شهرت” کمتر مسئله است. گره کار در “بی نظیری” است.ـ

هایده ترابی
هایده ترابی

چگونه بگویمت؟ بیهوده است انکار. این پنج تن، هر یک به سهم خود، در هنر و ادبیّاّت آن جغرافیای سیاسی یگانه و بدعت گذار بودند و تردیدی نیست که ارزشهای هنری ماندگار آفریده اند. هر یک به سبک خویش. هر یک در اندازه و قوارۀ خویش. نکته این نیست که این پنج تن با هم سازگاری داشتند یا نداشتند. مسئله این است که این نامها محبوب هستند. محبوب مانده اند، بی آنکه به راه راست رفته باشند. توده ای و ناسیونالیست هم نشدند تا در حقّ شان ارفاق کنی. به هیچ صراطی مستقیم نشدند. آیا “خشن تر” از این چیزی هست؟ راستِ ایرانی با همۀ درجات و تنوّعش و با همۀ چهره هایش و با همۀ سرمایه هایش و با همۀ رسانه هایش و با همۀ قلمزنانش چگونه می تواند این واقعیت ناگوار را بپذیرد؟ حال چه باید کرد؟ راههائی هست:ـ

الف: نام و آثارشان را آشکارا ترور کن! این روش مذموم است. با اقبال عمومی روبرو نمی شود.ـ

ب: به شکلی آنان را بچپان در قالب راست! هر چه جا نشد، بِبُر! حذف کن!ـ

پ: آنان را به مسابقه یا مزایده بگذار. از ارزش و اعتبار آثارشان بکاه! یا آنان را به کپی برداری و سرقت ادبی متهم کن! یا هر دو. این شاید کاراترین روش باشد.ـ

ت: ترکیبی از راه دوم و سوم را برگزین! این روش هم سخت است. بالانس می خواهد.ـ

نیما و شاملو: نیما “تقوای هنری” نداشت. به دست خانلری نگاه می کرد، تأثیر می گرفت، تقّلب می کرد، تاریخ سرودن شعرش را عقب می برد. شفیعی کدکنی “جستجوئی در مطبوعات آن سالها” ندارد. اینگونه “تصوّر” می کند. “بخشهای اصلی و محوری ارزش احساسات [نیما] هم ترجمه آزاد و بفهمی نفهمی از یک کتاب فرانسوی است که مطالبی از کتابی نظیر دایره المعارف اسلام (چاپ اول)، درباره شعر معاصر ترک و عرب بر آن افزوده شده است.” آیا مطالعه کردن و داده هائی از منابعی هضم کردن و بکار بستن می شود ترجمۀ آزاد یا سرقت ادبی؟ ً زمانی که نیما این مقاله را در عهد رضا شاه می نوشت، رسم ذکر منابع تا چه حدّ جا افتاده بود؟ آیا خانلری در مباحث زبان شناسی هرگز “ترجمۀ آزاد” نکرد؟ کپی برداری چگونه روشن می شود؟ “روان شناسی پنهان در یادداشت های روزانۀ نیما چنین کاری را متأسفانه، متأسفانه، متأسفانه تأیید می کند.” کمی تحلیل روانشناختی متن؟ خیر. این کار از یونگ و فروید ساخته نیست. کمی تحلیل ساختاری، زبانی یا تاریخی؟ نیازی نیست. اینها “کفر” نیست. زیرا از دهان شفیعی کدکنی بیرون می آید. حال اگر شاملو (درست یا نادرست) بگوید که در ضحّاک شاهنامه یک واژگونگی تاریخی رخ داده است، “کفر” است. زیرا از دهان شاملوی “ولد زنا” بیرون می آید. کاش شفیعی کدکنی از روش معدل گیری و نمره دادن و پیشگوئی دربارۀ آیندۀ شاملو دست برمی داشت و اندکی در حال خود و یارانش می نگریست. عرصۀ فرهنگ و زبان و ادبیّات گود زورخانه و کشتی گرفتن نیست. همیشه چرخشهائی هست. همیشه بازنگریهائی هست. اندکی “روانشناسی پنهان” را در آثار خویش، هم اندیشان و یار و غارها (چون  سایه و ایرج افشار) دیدن هم بد نیست. خودنگری به “تقوای هنری” ژرفا می بخشد.ـ

فروغ: تا همین یکی دو دهه پیش گلستان بود که فروغ را فروغ کرد. اگر فروغ با گلستان نرفته بود، چنین شاعر اندیشمند و بی نظیری نمی شد. آثار فروغ گل کردند، زیرا او با مردان زیادی رابطه داشت. اگر فروغ با مردان زیادی رابطه نمی داشت، جزو مشاهیر ادبی ایران نمی شد. صیغه شدن و هووی دیگری شدن بد نیست، مدرن هم هست. امّا شعرهای “کسی که مثل هیچ کس نیست”، “مرز پرگهر” یا “عروسک کوکی” هیچ ارزش ادبی ندارند. فروغ با گلستان به میهمانی درباریان رفت امّا پیش پای آنها بلند نشد و با درباریان دست نداد. گلستان خاکستری می دید. فروغ سیاه و سفید می دید. آیا خاکستری همان رنگ ستیز با سیاه و دوستی با سفید نیست؟ خوب شد دماغش را عمل کرد. گلستان پسندید. راستی هیچ می دانستید که روان فروغ دو قطبی هم بود؟ این عارضه را کسانی چون فرزانۀ میلانی تشخیص دادند یا پزشک فروغ؟

صمد: تا کی باید تکرار کرد که آثار صمد ارزش ادبی نداشت یا کم ارزش بود؟ حال فارسها هیچ. چرا ترکهای آذربایجانی باور نمی کنند؟ نام صمد (با قصّه های جادویی و زیبایش) برجاست زیرا آل احمد گفت که ساواک او را کشت. اگر آل احمد نمی گفت که ساواک او را کشت، نام و آثارش چنین مشهور نمی شد. آیا عامیانه تر از این استدلالی برای کم ارزش نمایاندن کار یک نویسنده هست؟ گوئی جرم چپ بودن دیگر کارائی ندارد. وصلۀ چریک بودن هم دیگر نمی چسبد. زیرا همه می دانند که صمد چریک نبود. حال خودش غرق شد یا هر چه. آثارش که دیگر غریق نبودند. “ماهی سیاه کوچولو” اقتباسی از یک اثر روسی بود. فکر نسبتاً خوبی داشت امّا “موضوع اقتباس” به مذاق سیروس طاهباز خوش نیامد. آن را ردّ کرد. چرا؟ آیا اقتباس کردن از ارزش ادبی کاری می کاهد؟ از شکسپیر تا هانس کریستیان اندرسن تا برشت و بسیاری دیگر آثاری اقتباس کردند. کوتاه کنیم: “ماهی سیاه دانا”ی صمد مالی نبود تا فریده فرجام آمد آن را “ویرایش دقیق” کرد و شد یک شاهکار. این ویرایش بود یا آفرینش هنری؟ سندی؟  خطی؟ گزارشی؟ کجاست متن صمد؟ کجاست ویرایش فریده فرجام؟ آیا فریده فرجام کار هر نویسنده ای که ویرایش می کرد، می شد شاهکار؟ آیا نویسندۀ دیگری هم بود که با ویرایش او به شهرت بی نظیری برسد؟ نه؟ آیا مغلطه می کنم؟ نقاشی های فرشید مثقالی صمد را به شهرت بی نظیری رساند. فرشید مثقالی اثر هر نویسنده ای را که  مصّور می کرد، آن نویسنده به شهرت بی نظیری می رسید. مانند نقاشی های قصّۀ “خروس زری پیرهن پری” که شاملو را به شهرت بی نظیری رساند. اگر فرشید مثقالی به سن و سال صمد می مرد و می گفتند ساواک او را کشته است، به شهرت بی نظیری می رسید. نه؟ آیا مغلطه می کنم؟ می پرسم صمد بهرنگی به عنوان نویسندۀ کودکان و نوجوانان چه داشت که دیگران نداشتند تا آثاری چنین ماندگار و محبوب خلق کنند؟ ویراستار نداشتند؟ نقّاش نداشتند؟ شنا بلد بودند؟ آل احمد برایشان یادنامه نداد؟ همین؟

“اولدوز و کلاغها”، “پسرک لبوفروش”، “بیست و چهارساعت در خواب و بیداری”، “اولدوز و عروسک سخنگو” و… چرا این آثار از یادمان نمی رود؟ می پرسم این قصّه ها چه دارند که برای بچه ها جذاب می شوند؟ حال صمد غرق شد یا هر چه. به آثارش چرا سوء قصد شد؟ آثار بد بودند؟ گناه بچّه هائی که عاشق داستانهایش می شدند، چه بود؟ صمد قصّه گوئی خیال پرداز و چیره دست بود. زبان بچه ها را می دانست و می توانست به عوالم و تخیّل آنها بسیار نزدیک شود. قهرمانان و ماجراهای پرکشش داستانهای او وارد فرهنگ عمومی شده و الهام بخش آهنگسازان، نقّاشان، کارتونیستها، شاعران و نویسندگان دیگر قرار گرفته اند. او بود که برای نخستین بار اشعار فروغ را به زبانی دیگر ترجمه کرد. “در انتخاب کلمات آنچنان وزن و موزیک کلمات را رعایت کرده که اعجاب آورست.” این را غلامحسین ساعدی گفت و شاعر و ادیب دیگر ترک آذربایجانی، عمران صلاحی هم تأیید کرد. اینهاست راز جادوی صمد. آیا اینها ارزش ادبی نیست یا کم است؟

صمد مربّی کودکان و نوجوانان بود. حوزۀ کارش را عمیقاً می شناخت. نقد باید داشت. امّا چگونه می توان تابوشکنی های او را از یاد برد؟ او نخستین مرد از ایران بود که کنجکاوی شاگردانش را دربارۀ سکسوالیته بی محابا در کتابش موضوع و گزارش کرد. و باز همو بود که طرحی مدرن و انقلابی برای آموزش دو زبانه در گوشه ای از ایران پیاده کرد. مانند محمد بهمن بیگی (جیره خوار رژیم پهلوی) نبود که طرح ترومن و سیا را برای کشتن زبان مادری قشقائیان پیاده کرد. روش فاشیستی او را به کار نگرفت. در کلاس درس سخن گفتن به زبان مادری را بر کودکان قدغن نکرد. شاگردانش را مانند دیوانگان عربده کش نظامی به بخش کردن کلمه وا نمی داشت. تخم عقدۀ خود کم بینی و دکتر و مهندس شدن در آنان نکاشت. کمر به نابودی بافت بومی و غنای تکثّر فرهنگی میهنش نبست. درست برعکس. در شکوفائی و نو کردن آن کوشید. اینهاست راز بی نظیری صمد.ـ

سلطانپور: این روزها باز سالگشت اعدام او بود. به نظر می رسید هر کس هر ستایش یا نکوهشی داشت و هر دشنام و لعنتی داشت، گفت و تمام شد. امّا دیدیم که تمام نشد. سالهاست که می گویند و سالها از پس این خواهند گفت. همیشه چرخشهائی هست. همیشه بازنگریهائی هست. همیشه خطر هست. همیشه نقد هست. همیشه امید هست. و امروز سلطانپور هست. چرا؟ مگر بر همگان واضح و مبرهن نبود که آثار او ارزش هنری ندارند؟ اگر ساواک به اجرای کارگردانی او “دشمن مردم” (از هنریک ایبسن) حمله نمی کرد، او به چنین شهرتی نمی رسید. چرا ساواک به اجرای کارگردانی او حمله کرد؟ مگر “دشمن مردم” خطرناک بود؟

“وقتی که در سال ۱۳۵۸ بچه‌های حزب‌اللهی تئا‌تر «عباس آقا کارگر ایران ناسیونال» سلطان‌پور را به هم زدند، [از] تهران مصور مصاحبه‌ای با من کردند و همان‌جا گفتم ما می‌گوییم این کار درستی نیست ولی سلطان‌پور خودش بنای این کار‌ها را گذاشته و او حق اعتراض ندارد.” این را هم محمد علی سپانلو گفت. آیا حزب اللهی ها به تقلید از سلطانپور به نمایشها حمله می کردند؟ ویکی پدیا می گوید همین کارگردان “در سال ۱۳۴۸ به سرکردگی گروهی به نمایشِ سلطان مار بهرام بیضایی حمله کرد و آن را از صحنه فروکشید.” گویا به نقل از نوشته ایست از محمود دولت آبادی زیر عنوان “عباس آقا تو خیلی شبیه هدایت هستی!” (۱۳۹۴) سعید یوسف که آن زمان در دانشگاه مشهد دانشجو بود و به تماشای آن نمایش رفته بود، روایت دیگری دارد:ـ

“نمایشی از صحنه فرو کشیده نشد. در آخر نمایش برخی از تماشاگران (دانشجویانی معترض) هو کردند. در بیرون از سالن تئاتر درگیری پیش آمد. ساواک چند تنی از دانشجویان معترض را دستگیر کرد.” می پرسم آیا سعید سلطانپور هم آنجا بود؟ می گوید: “چنین چیزی را نمی توانم تأیید کنم. و بسیار بعید است که سلطانپور از تهران به مشهد آمده باشد و به کسانی چون من خبر نداده باشند.”ـ

چنین می نماید که ساواک هم به نوعی از نمایشها حمله می کرد و هم از نوعی از نمایشها پاسداری می کرد. “آربی آوانسیان به عنوان سانسورچی تلویزیون به همراه دیگر سانسورچیان تئاتر تلویزیون ملی ایران، نمایشنامۀ تراکتور نوشتۀ نصرت نویدی را که انجمن به کارگردانی سعید سلطانپور آماده کرده بود، ردّ کرد. مخالفت آربی بخصوص با این نمایشنامه، در میان بقیۀ سانسورچی‌ها، شدیدتر بود. بعد از آن دو نمایشنامۀ دیگر ما را ردّ کردند.” اینها را کسی نگفت جز یک شاهد عینی معتبر. هم آربی آوانسیان زنده است و هم ناصر رحمانی نژاد حّی و حاضر. بادا که عمرشان دراز بماناد در صحّت و سلامت!ـ

و امروز: جوانانی آثاری از سلطانپور می شناسند و می ستایند. آنان در زمان او هنوز به دنیا نیامده بودند. راستِ کینه شتری تبعیض گر چگونه می تواند با این واقعیت تلخ کنار بیاید؟ رسانه ها مانده اند چه بکنند. از “یک هنرمند خطرناک” بگویند یا نگویند؟ چگونه بگویند تا سلطانپور از این که هست، محبوب تر نشود؟ کدام رسانه حاضر است ریسک کند؟ که را دعوت کنند؟ چگونه میز را بچینند تا “تق صیر” خودش شود؟ براستی جرم و “تق صیر” از که بود؟

امپرسیونها و مناقشه ها بیشمارند. تمامی ندارند. برمی گردند. در کلامی دیگر. در نگاهی دیگر. بارها و بارها. امروز. فردا. پس فردا. ادامه دارد. مادام که آن میخ هست و آن درد.ـ

ـ ۲۴ ژوئن ۲۰۲۰