گفت وگوی پرويز قليچخانی با تراب حق شناس: كتاب « بر فراز خليج » نوشتهی محسن نجات حسينی
- By : Khabar
- Category : تاریخ معاصر, مصاحبه, نشریه آرش
- Tags: ابراهیم آوخ, برفراز خلیج, پرویز قلیچ خانی, تراب حق شناس, تقی شهرام, رسول مشكینفام, سازمان مجاهدین خلق ایران, فتحالله خامنهای, محسن فاضل, محسن نجات حسین, موسی خیابانی
پرویز قلیچخانی: با سپاس فراوان از این كه در این گفت و گو شركت كردید. كتاب « بر فراز خلیج » نوشتهی محسن نجات حسینی، چندی است كه در تهران (توسط نشر نی) منتشر شده است. این كتاب در واقع خاطراتِ زندگی او از سال 1346 تا 1355 در سازمان مجاهدین خلق ایران است. و شما نیز از سال 49 در تمام مراحل كتاب حضور دارید. قبل از این كه سؤالات خودم را در مورد كتاب طرح كنم! بر این باورم كه برای نسل جوان اهمیت دارد بداند! تراب حق شناس جوانیاش را كجا گذرانده؟ و چگونه به عنوان یك مبارز آزادیخواه و عدالتجو، به جرگه مبارزین جامعهی ایران پیوسته؟ در واقع روند مبارزاتیاش چگونه طی شده است؟ البته در جلد اول خاطرات میثمی هم كه در ایران منتشر شده، در مورد شما و خصوصیات و كارهای شما در آن سال ها اشاراتی شده است. بهر حال بهتر است كه نسل جوان مستقیماً از زبان خودتان بشنود كه چگونه وارد جریان مبارزه شدید؟
تراب حق شناس:صحبت از تجربهء زندگی من به بهانهء انتشار این كتاب شاید چندان بجا نباشد اما اگر بتواند خوانندهء علاقمند را تا حدی در جریان تحولاتی قرار دهد كه موضوع كتاب در آن سالها ست، حاضرم. به هر حال، برای من بسیار دشوار است كه در جایگاه كسی قرار بگیرم كه گویا تجارب زندگیاش دستاورد مهمی داشته و یا این كه حضورش، از آنچه در جامعه میگذشته جدا بوده است. من هم به عنوان یك جوان كه استعداد متوسطی داشته در میان هزاران نفری كه در دههء پس از كودتای 28 مرداد، كوشش میكردند چشمانشان به دنیا باز شود، و خوب، در این راه به كوره راههایی هم میافتادند، به این كوشش پیوستم و قطعاً مثل همه آنها بودم و برای خودم هیچ برجستگی ویژهای قائل نیستم. ما وابسته به هر گروه كه بودیم، غالباً از طبقات متوسط و پایین بودیم و همگی محیط خفقان آور و سراپا بی عدالتی را احساس می كردیم و خواستار تغییر آن بودیم. به تغییر امیدوار بودیم و برای این تغییر تا پای جان می كوشیدیم. اشاراتی كه به آن سالها خواهم كرد متعلق به 40 سال پیش است، مراحلی از زندگی كه بسیاری از معیارهایش را در مراحل بعدی بررسی و نقد كرده ایم و به گمان خودمان كوشیده ایم به سوی آزادی – برابری در عرصه های گسترده تری گام برداریم
س : محیط خانوادگی كه در آن زندگی میكردید چگونه بود؟
حقشناس: من هم مثل دیگران طبعاً از یك محیط خانوادگی و طبقاتی معینی آمده بودم و با خودم همه بارها و میراث تاریخی آن محیط را داشتم. من در یك خانواده كاملاً معتقد به مبانی اسلامی و وفادار به پرنسیبهای مذهبی بزرگ شده و از ابتدا طعم زندگی محقر را چشیده بودم. یاد گرفته بودم كه زندگی محقر الزاماً به معنی كم ارزشی افراد آن زندگی نیست و براساس تربیت خانوادگی، تلاشم همواره به این سمت بود كه دركی انسانی و اخلاقی از مذهب داشته باشم (همین درك را امروز از كمونیسم دارم). قبل از به پایان رساندن كلاس نهم، به خاطر بیماری پدرم، در تمام مشكلاتی كه خانواده داشت شریك بودم و در واقع گرفتاریهای خانواده را به دوش میكشیدم. پدرم دام دار كوچكی بود و غالب كارهای این دام داری به دوش من بود.ـ
به هر حال پس از اتمام كلاس نهم، خانواده به خصوص پدرم، مایل بود كه من به سلك روحانیت درآیم. پس برای دیدن دورهی طلبگی به قم رفتم (1336). ولی خودم ضمن این كه قبول داشتم با مبانی دین آشنا شوم، دلم میخواست تحصیل دبیرستانم را هم ادامه دهم. به همین دلیل طی سه سالی كه آنجا بودم سیكل دوم مدرسه را هم به صورت داوطلب خواندم و از روال مدرسه عقب نیفتادم. در آن سالها، رفتن از محیط بستهی جهرم به محیط قم، كه یكی از پرتحركترین شهرهای ایران از نظر درس و مطالعه و بحث بود، اهمیت داشت، برای من چشم گشودن به كتابخانه بود. قبل از آن كتابخانه بزرگ ندیده بودم. اكنون كتابخانه هایی میدیدم كه حتا در آن، كتابهای لائیك، ادبیات مدرن و غیر مذهبی را هم میتوانستم در اختیار داشته باشم. حتا خیلی از چیزهایی كه الان در ذهنم حك شده مربوط به همان سالهاست كه در قم بودم.ـ
س : در واقع آن سالها كه شما تعریف میكنید درست دوران حاكمیت آیت الله بروجردی است. در آن روزها وضع خمینی و روحانیونی كه امروز در حكومتاند، چگونه بود؟
حقشناس: در آن سالها در حوزهء به اصطلاح «علمیه» قم، یك جنبش روشنفكری وجود داشت، طبعاً روشنفكری مذهبی، كه می كوشید زبان ترویج و تبلیغ دین را به سبك روز در آورد، و خواستار شكستن چهار چوبهایی بودكه در زمان آیتالله بروجردی مستقر شده بود. در پرانتز بگویم كه آیتالله بروجردی از سالهای 27-28 تا سال 1340 یعنی سیزده چهارده سال مجتهد بلامنازع ایران، عراق، پاكستان و جماعت های شیعه مذهب بود. خیلی هم قدرت داشت و حتا روی رژیم شاه هم نفوذ داشت و در واقع پای دوم رژیم و قدرت حاكم بود و حمایت وی هم از كودتای 28 مرداد، نقش سنگین و كاملاً ارتجاعیای به او میداد. در آن دوره كسانی بودند كه تلاش میكردند چهارچوب كهنهی قدیمی و سنتی را بشكنند و به اصطلاح «اصلاح طلبان» مذهبی آن دوره بودند. یكی همین محمد حسین بهشتی بود كه بعدها در جمهوری اسلامی قدرتمند شد و القاب حجت الاسلام، دكتر و حتی آیت الله به او داده شد، و نیز رفسنجانی، مكارم شیرازی،جعفر سبحانی تبریزی و.. و از اینها پیشتر شخصی به نام آقا سید رضا صدر، كه او مشخصاً بر هم زدن برنامه و سیستم درسی حوزهی قم را پیشنهاد میكرد. وی حتا در مقابل بروجردی مواضعی را میگرفت كه اگر خود فردی معتبر و صاحب نفوذ و پسر آیتالله صدر نبود، قاعدتاً حسابش را میرسیدند.ـ
میخواهم بگویم كه به هر حال حركتی كه بعدها به رهبری خمینی شروع شد و به صورت یك جنبش سیاسی در آمد، ابتدا به صورت یك جنبش فرهنگی در بین روحانیون جوان قم شكل گرفت . مانند بیرون آوردن مجلهای با جلد رنگی! (به نام مكتب اسلام) یا برپا كردن كلاس درس انگلیسی برای طلبهها. و این كارهایی بود كه مكارم و بهشتی و امثال آنها میكردند. یا مثلاً مطرح كردن بحث در باره ی داروینیسم و ماركسیسم، در كلاس درس ایدئولوژی ناصر مكارم شیرازی -كه الان آیتالله و از مدرسین حوزه ی قم است- كه من در این كلاسها شركت میكردم و این مربوط به سالهای 37 – 38 است. من نام ماركس، انگلس و واژه ماتریالیسم دیالكتیك و تاریخی را اولین بار در این كلاسها كه علیه مادیگری بود شنیدم. البته من در آن موقع خیلی جوان بودم و كوشش میكردم چیزهایی یاد بگیرم و همیشه در این تلاش بودم كه كمتر دچار تعصب شوم. در عین التزام قلبی و عملی به واجبات دینی، شك و اشكال در عقاید رایج دینی برایم جاذبه داشت. آشنایی با سابقهء اقدامات نواب صفوی و فدائیان اسلام، شناختن كسانی كه پس از 28 مرداد از ماتریالیسم و فعالیت در حزب توده بریده بودند و تازه مذهب را «كشف» می كردند (یكی از این ها كتابی ترجمه و چاپ كرده بود تحت عنوان «مذهب در آزمایشگاهها و رویدادهای زندگی بشر»)، حاصل آن سالهاست، هر چند همانطور كه سالها پیش در پیكار نوشته ام به آن دوره افتخاری هم ندارم.ـ
من در همانجا كه بودم كاملاً یك روحیه جستجوگر داشتم و یادم هست با بودجه اندكی كه داشتم و واقعاً هم اندك و نزدیك به هیچ بود، سعی میكردم كه گاهی اوقات روزنامه بخرم. آن موقع كسی از آشنایان و همدرسانم روزنامه نمی خواند و حتا گاه یك آیه ای از قرآن را به انتقاد و طنز مطرح میكردند كه « الذینُ یشترون لهوالحدیث » یعنی كسانی كه حرف مفت میخرند، یعنی روزنامه میخرند.ـ
همان ایام ناصر مكارم شیرازی، كتابی تحت عنوان «فیلسوف نماها» نوشته بود، كه منظورش این بود كه ماركسیستها فلسفه ندارند و فیلسوف نما هستند. این كتاب كه به اصطلاح در رد داروینیسم و ماركسیسم بود، به صورت یك رمان نوشته شده بود. این كتاب در پیآمد كودتای 28 مرداد بیرون آمده بود كه جملهء آخرش، آنطور كه یادم مانده چنین است: «فردای آن روز یكی از روزهای تاریخی ایران بود [28 مرداد]، درهای زندان شكسته شد و محمود (قهرمان رمان كه علیه ماتریالیست هاست) و دیگران آزاد شدند». این كتاب چنین القاء میكند كه گویا كسانی كه در دوره ی مصدق به ناحق و به دلیل «آزاد فكری» زندانی بودند آزاد شدهاند. كتاب مجیز حكومت كودتا را میگوید و در همان استراتژی رژیم كودتا به مبارزه با ماتریالیسم و ماركسیسم وحتی داروینیسم می پردازد و كتابش برندهء جایزهء سلطنتی می شود كه بارها تجدید چاپ شده است. این البته یكی از چنین كتاب ها در آن سالهاست.ـ
اما خمینی به سٍمت استادی فقه و اصول به همان ترتیب سنتی اكتفا می كرد و از آن خارج نمی شد. او دیگر درس فلسفه را هم تعطیل كرده بود، مبادا به خروج از چهار چوب و روال سنتی كه گاه اظهار می داشته آن را قبول ندارد، متهم شود. باری، با طرح مسئلهء اصلاحات ارضی و شركت زنان در انتخابات در 1341 است كه او فعال می شود و بر دیكتاتوری شاه انگشت می گذارد و در غیاب یك اپوزیسیون جدی و در شرایط سركوب جریان های دموكرات و مترقی، اعتراضش انعكاسی وسیع می یابد.ـ
این اصلاح طلبان دینی كه در مقابل بروجردی بودند از همان موقع نطفههای حكومت امروز را بستند. یك دسته از اینها به شریعتمداری نزدیك بودند. اصلاح طلبان در واقع آلترناتیو خودشان را به نحوی داشتند مطرح میكردند، بدون این كه بدانند روزی این چنین ساده به قدرت خواهند رسید.ـ
س : سرنوشت درس خواندنِ دبیرستان در قم به كجا رسید؟ پس از گرفتن دیپلم دبیرستان در قم، آیا در همانجا ادامهی تحصیل دادید؟
حق شناس: از ابتدا هرگز در ذهنم نبود كه آنجا بمانم. به همین دلیل با این كه كلاس پنجم را در قم امتحان دادم، دیپلم را از تهران گرفتم. از همان سالهایی كه در قم بودم به كارهایی كه مهندس بازرگان انجام میداد علاقمند بودم و كتابهای او را میخواندم. من دوست داشتم به دانشگاه بروم ولی چون امكانات مالی نداشتم به دانشسرای عالی كه كمك هزینهای در حدود صدو پنجاه تومان میداد -كه با اعتصاب ما به دویست تومان رسید- وارد شدم، با این تعهد كه در قبال این كمك هزینه، پنج سال برای دولت كار كنم. از مهر سال 39 در رشتهی زبان انگلیسی، دانشجوی دانشسرای عالی شدم . در تهران با توجه به علاقهای كه به فعالیتهای مذهبی روشنفكرانه داشتم، و با توجه به این كه این علاقه در قم تشدید شده بود، طبعاً به بازرگان بیشتر تمایل پیدا كردم. چون افرادی مثل او اعتقادات مذهبی ما را به زبانی ظاهرا علمی و به زبان روز بیان میكردند و برای ما توجیه بهتر و رضایت بخشی ارائه میدادند. پس از یكی دو ماه عضو «انجمن اسلامی دانشجویان» شدم كه تحت تأثیر بازرگان و طالقانی بود.ـ
در همان سال 39 شرایط جهانی طوری بود كه شاه مجبور شده بود به «جبهه ملی» امكان فعالیت مجدد بدهد و در پاییز همان سال اولین متینگهای «جبهه ملی» در خیابان فخر آباد برگزار شد. من با شركت در آنها طبعاً به كارهایی كه بازرگان و دیگر ملیون و مصدقی ها انجام میدادند، علاقه داشتم. وقتی «نهضتآزادی» تشكیل شد (اردیبهشت 1340)، من جزو اولین نفراتی بودم كه بدان پیوستند، در عین حالی كه عضو جبهه ملی هم بودم. این عضویت دوگانه را محمد حنیفنژاد و سعید محسن و خیلیهای دیگر حفظ كردند. مثلاً حنیف نژاد مسئول «جبهه ملی» در دانشكده كشاورزی و هم مسئول «نهضت آزادی» در كمیته ی دانشگاه بود. او در هر دو كمیته از طرف دانشجویان انتخاب شده بود. ما نهضت را بخشی از جبهه ملی میدانستیم. «نهضت آزادی» تا زمانی كه سرانش را در اوایل بهمن 41 دستگیر كردند رسما فعال بود ولی بعد از آن به صورت مخفی ادامه یافت. در آن دوره «نهضت آزادی» و «جبهه ملی»، درك درستی از تحولاتی كه می بایست صورت بگیرد و جامعه واقعاً بدان نیاز داشت، نداشتند؛ این به اصطلاح «بورژوازی ملی» حتی توان طرح شعار الغای مناسبات ارباب رعیتی را نیز نداشت.ـ
س : در این دوره با چه كسانی آشنا شدید ؟ و آیا هستهی اصلی مجاهدین در همین شرایط شكل گرفت؟
حقشناس:بدون شك در همین روابط بود. مثلاً در اعتصاب غذایی كه در دانشكده پزشكی دانشگاه تهران -در حمایت از اعتصاب غذایی كه در قزل قلعه صورت گرفته بود و هنوز بعضی از سران جبهه آنجا بودند – برگزار شده بود ما هم طبعاًشركت داشتیم. از اینگونه مناسبات و میتینگ ها و جلسات آموزشی و غیره خاطراتی برایم به جا مانده است از فعالین جنبش دانشجویی و ملی آن سالها مانند حسن ضیا ظریفی، بیژن جزنی، بنی صدر، عباس شیبانی، ارفعزاده، سلامتیان، یا داریوش فروهر و پروانه اسكندری. نیز برخی از رهبران جنبش كه از آنها میشد چیزهای زیادی را آموخت و به نقاط قوت و ضعفشان پی برد و به گمانمان توشه ی راه پر مخاطره ی مبارزه ی سیاسی آتی را فراهم كرد. فعالیت سهگانه ما در «جبهه ملی» و «نهضت آزادی» به عنوان ارگان سیاسی و «انجمن اسلامی دانشجویان» به عنوان ارگان ایدئولوژیك و فرهنگی ادامه داشت تا این كه سران نهضت آزادی در اوایل بهمن 41 دستگیر شدند و كارهای ما جوانان نهضت كاملا حالت مخفی به خود گرفت. البته خود «نهضتآزادی» و به خصوص مهندس بازرگان كارش را مخفی نمی دانست و معتقد بود كه كار ما خیلی قانونی است. باری، «نهضت آزادی» به خاطر حالت بینا بینیای كه بین نیروهای ملی و قدرت روحانیت داشت و خصوصاً صراحتی كه (بر خلاف جبهه) از خودش در انتقاد به شاه نشان می داد، بیشتر ما را جلب میكرد. مثلاً در مورد رهبری دكتر مصدق به صراحت تاكید میكرد كه ما رهبر «جبهه ملی» را دكتر مصدق میدانیم در صورتی كه «جبهه ملی» برای آن كه نام مصدق به صورت مانعی برای نزدیك شدنش به حكومت در نیاید معتقد بود كه رهبری جمعی ست، همان شورای مركزی.ـ
س : فكر میكنم در آن سالها مصدق از بخش دانشجویی «جبهه ملی» دفاع میكرد و در نامهای كه نوشت حمایت خودش را از كمیته دانشگاه اعلام كرد. آن طور كه یادم هست در آن موقع مصطفی شعاعیان هم عضو كمیته دانشگاه بود.ـ
حقشناس: این كمیته در اپوزیسیون شورای مركزی جبهه قرار داشت و شعاعیان در همان موقع در مورد كنگره «جبهه ملی» كه به گمانم در سال 41 در نارمك برگزار شد جزوه انتقادی سختی نوشت. من از اینكه وی در كمیته ی دانشگاه بوده خبر ندارم.ـ
س : برای دور نشدن از اصل سؤال بالا: آن طور كه گفتید : نطفههای اولیه جمع شما از همین شركت در تظاهرات و اعتصابات و فعالیت تشكیلاتی بسته شده و غالبا هم دانشجویان عضو نهضت آزادی و جبهه ملی بودید. این افراد چه كسانی بودند و نشستهای اولیه شما چگونه بود؟
حقشناس: میتوانم بگویم كه به طور خاص بیشترمان دانشجویان عضو «نهضت آزادی» بودیم. حنیف نژاد از كشاورزی كرج، سعید محسن از رشته تاسیسات دانشكده فنی، اصغر بدیعزادگان از رشته شیمی دانشكده فنی و افرادی دیگر؛ در واقع این سه نفر عملاً پایه گذار سازمان مجاهدین شدند. افراد دیگری هم بودند. كسانی هم بودند كه برای تشكیل سازمانی كه بعدها نام مجاهدین به خود گرفت با آنان تماس گرفته شد ولی به فعالیت جدی نپرداختند و به شغل و زندگی عادی روی آوردند و رفتند. بقیهای هم شاید باشند كه زندگی میكنند.
این جمع به فاصله ی دو سه سال شكل گرفت . یعنی در واقع تجربه جمعی شكل نهایی كار را به ما نشان داد. یك دوره در مخالفت با وضعی كه وجود داشت و همه نفرت از آن را احساس میكردیم، راههایی را آزمودیم: راههای پارلمانی بود و جبهه ی ملی مواد قانون اساسی را روی تراكت چاپ میكرد و پخش میكردیم و بابت این كار ساواكیها ما را میگرفتند و میزدند، خوب ما در فعالیت ایدئولوژیك و سیاسی خود همه نوع كار میكردیم از پخش تراكت تا برگزاری مراسم مذهبی و ملی، سخنرانی و پیك نیك و گردش علمی تا اعتصاب غذا و تظاهرات و كمك به زلزله زدگان قزوین و خانه و پل ساختن برای سیل زدگان جنوب تهران.ـ
س : شما مدتها تمام راههای قانونی مبارزه را چه به صورت علنی و چه به صورت نیمه علنی انجام دادید. از كی جمع شما به این نتیجه رسید كه باید شكل دیگری از مبارزه را در پیش گرفت؟
حقشناس: به نظرم لحظهی معینی ندارد . زمانی كه سران «نهضت آزادی» دستگیر شدند من كه در سال42 فارغالتحصیل شده بودم باید مهر ماه همان سال به كار معلمی مشغول میشدم. در واقع به خاطر این كه مسئولین «نهضت آزادی» زندانی بودند و دادگاه آنها هم قرار بود شروع شود، خود را به آموزش و پرورش معرفی نكردم و به فعالیتهایی در رابطه با زندانیان پرداختیم. از جمله تایپ و تكثیر دفاعیات بود. متهمان دفاعیات خود را در زندان مینوشتند و ما به هر شكلی بود این نوشتهها را از آنها میگرفتیم و تایپ و تكثیر میكردیم و بین دوستان و هواداران نهضت آزادی و افراد مطمئن پخش می كردیم. در سال های اخیر، از روی همان چیزهایی كه آن موقع چاپ كردیم مجموعه دفاعیات بازرگان و برخی اسناد دیگر چاپ شده است. به هر حال این كارها را باید كسی انجام میداد و در آن موقع كسی جز لطف الله میثمی و من نبود، بقیهء دوستان یا در زندان بودند یا سربازی، و ما زیر نظر احمد صدر حاج سید جوادی فعالیت می كردیم. در یك دوره ما تمام كارهای اجرائی را میكردیم و بعد كه میثمی دستگیر شد، من هم ناگزیر مخفی شدم و به تبریز رفتم. زمستان سخت 1342 كه راههای تبریز بسته شده بود، من در تبریز با شناسنامه ای جعلی در یك مسافرخانه كوچك بسر می بردم. در همان دوره، با ارتباطی كه داشتم دو جزوه نوشته ی مهندس بازرگان را چاپ كردم كه یكی در باره انقلاب كوبا بود (خلاصه كتاب «جنگ شكر در كوبا» اثر ژان پل سارتر، ترجمه جهانگیر افكاری) و دیگری یك سخنرانی بازرگان بود تحت عنوان «اسلام مكتب مبارزه و مولد». بعد از این كه از آنجا به تهران برگشتم این جزوهها را از طریق دوستانی كه در تبریز همكاری میكردیم به تهران آوردم و در تهران پخش كردیم.ـ
از اینگونه فعالیت ها، كوچك و بزرگ، در قالب های سیاسی، فرهنگی، مذهبی روشنگرانه، ورزشی و غیره انجام می دادیم و همه با احساس و اندیشه ی مخالفت با رژیم. این بار اول بود كه در زندگی، با بحران و سرگردانی و جست و جو دست به گریبان بودم. خوشبختانه در سطح جامعه همدردان فراوان داشتیم هرچند یكدیگر را نمی شناختیم. دیوارهای ساواك هم اجازه ی تماس نمی داد، خودمان هم باید حصاری امنیتی دور خود می كشیدیم تا حتی برای نزدیكان مان ناشناخته بمانیم. نه تنها به پلیس، بلكه به خانواده و دوستان نیز نعل وارونه بزنیم. این بود كه به امید روزی كه مبارزه همگانی شود، هركسی به خودسازی، تماس های مطالعاتی و محفلی با شور و آرزو و ترس آمیخته با تهور و توهم به راه خود ادامه می داد. كسی از اینان حاضر نبود سر به آخوری كه رژیم برای جوانان (و گاه برای ناراضیان) بسته بود فرو برد. در این جو بود كه از هر گوشه و كناری زمزمه و گاه فریاد شورش بر میخاست. آنطور كه یادم هست تا سال 50 كه مجاهدین ضربه خوردند 14 گروه ضربه خورده بودند.ـ
س : وقتی شما تصمیم گرفتید كه پنهانكاری كنید، در واقع تصمیم خود را برای مبارزهی مخفی گرفته بودید. آیا در مورد شكل مبارزه و چگونگی آن بحث و تصمیم گیری جمعی صورت گرفت ؟ و از چه سالی برای دیدن دورههای آموزشی به فلسطین سفر كردید؟
حقشناس: از سال 1343 كه برادران مجاهد -چنین باید بگویم!- حنیف نژاد و سعید محسن و رفقای دیگر كه بسیار صمیمی و انقلابی بودند، كار جمعی را شروع كردند. البته طی مدتی كه آن ها در تهران نبودند ارتباطات ما با یكدیگر ادامه داشت. حتا یكی دوبار برای دیدن حنیف نژاد به پادگان توپخانهء اصفهان رفتم كه وی در آنجا افسر وظیفه بود. او از كتابخانهء پادگان مجلات و كتاب هایی را در بارهء جنگ پارتیزانی (گریلایی) گرفته و می خواند.ـ
س : شما خودتان هم با آنها بودید؟
حقشناس: با آنها بودم ولی برای خودم هیچ حق تقدمی به این كه در میان آنها بوده ام قائل نیستم و خود را شاگرد آنان میدانم. تشكیلات از همت آنان بود.ـ
با بازگشت افرادی كه تا كنون اسم برده ام از نظام وظیفه، و با توجه به تجربه ای كه هر یك از آنها به خصوص حنیف نژاد از آموزش نظامی كسب كرده بود، پس از جمع بندی فعالیت هایی كه هر كسی بنا بر امكانات و ارتباطات خود انجام داده بود،كار مطالعاتی و تشكیلاتی هدفمند شروع شد. چهار سال فعالیت از 39 تا 43 نقد شد. رابطه ی سیاسی ما با مبارزه ای كه نهضت آزادی و جبهه ی ملی و روحانیون مخالف و نیز حزب توده پیش می كشیدند بریده شد، هرچند چنانكه خواهیم دید بخشی از بند ناف ایدئولوژیك ما به برداشتی كه بازرگان از اسلام داشت بسته باقی ماند. ما بتدریج به این نتیجه رسیده بودیم كه حالا باید مطالعه كنیم و ببینیم راه مبارزه چگونه است؟ ما نمیدانستیم كه چگونه باید مبارزه كرد و این نقطه آغاز اساسی در آن دوره اول بود. دریكی از نخستین جزوه های آموزشی آمده بود كه «ما راه و استراتژی مبارزه بلد نیستیم ولی این بدان معنا نیست كه صلاحیت یادگیری آن را نداریم». برای ما در این كه باید مبارزه كرد حرفی نبود بلكه در چگونه مبارزه كردن حرف داشتیم! چرایی برای ما مطرح نبود، چگونگی مطرح بود (امروز برای بسیاری از مبارزین 20 سال پیش چرایی مطرح است!). ضمناً هیچ مدرسه ای هم نبود كه بتوان در آن درس انقلابی آموخت، مگر خود زندگی. برای ما مثلاُ مرجعی مانند تجارب و آموزش حزب توده و جنبش كمونیستی جهانی وجود نداشت. ایدئولوژی دینی موجود هم مورد پذیرش مان نبود. در واقع، نه تنها استراتژی مبارزه ی سیاسی، بلكه جهان بینی مان را هم خودمان باید تدوین می كردیم. باری، كتابهایی در زمینه تحقیق جامعه شناسی، روانشناسی، سیاست ایران و جهان، تاریخ ایران، فلسفه، اقتصاد و سایر كتابهایی كه در دانشگاهها و اینجا و آنجا موجود بود، در دستور مطالعه قرار گرفت یا ترجمه شد. در واقع طی دو سه سال،كلاُ افراد اولیهی سازمان مجاهدین به فكر این هستند كه ببینند دنیا چگونه است و ما چه كار میتوانیم بكنیم. مثلاً فرض كنیم در مورد مسائل بین المللی كتاب هایی كه ریشههای عقب ماندگی را بیان كنند، استعمار چگونه است، سرمایه داری و استثمار، سوسیالیسم و تئوری های آن، كشورهای جهان سوم كدامند، نقش دین چیست، و تفكراتی كه در مورد دین وجود دارد كدامند و استفاده از روزنامه ها و دیگر منابع خبری و… تمام اینها مطالعه میشد. سال ها بعد، توانستیم بگوییم كه آنچه از این دریا می فهمیدیم به تعبیر مثنوی، به گنجایش كوزه ی یك روزمان بود.ـ
س : پس مطالعات و بحثهایی كه طی چند سال انجام شد، چه زمانی به این نتیجه رسیدید كه باید به طور جمعی و با تشكیل هستههای مخفی، شیوه مبارزه مسلحانه را در دستور كار قرار دهید؟ و چه تداركاتی برای این كار در دستور قرار گرفت؟
حقشناس: به نظر من تدریجی است. درست است كه سازمان مجاهدین از زمان رضا رضائی اعلام كرده و میكند كه تأسیس سازمان از سال 1344 است ولی این، جنبه ی تبلیغی دارد و هیچ تاریخ دقیقی را نمیتوانیم در این مورد ثبت كنیم. اما شروع تدارك برای عمل مسلحانه باید گفت سالهای 48-49 است. بدین معنا كه از سال 44 تا سال 48 سازمان ، فعالیت آموزشی- سیاسی و مطالعاتی دارد و خوب كسانی كه در زمینههای اقتصاد، سیاست، فلسفه، دین و سایر مسائل واردتر بودند دیگران را آموزش میدادند. مسائل دینی در آن دوره به عنوان یك چاشنی قضیه همیشه وجود داشت، به این معنی كه درك اساسی را از جایگاه اجتماعیای كه داشتند و از مطالعاتی كه كرده بودند، میگرفتند و از دین كه فرهنگ حاكم بر ما بود تأیید و بلهاش را میخواستند. یعنی چیزی كه ما به آن رسیده ایم مخالف دین نیست و باید از قرآن در میآوردیم كه درست است. مثلا اگر بچهها با یك درك رادیكال این تئوری قدیمی را می پذیرفتند كه كار منشاء ارزش است، بلهاش را از قرآن میگرفتند. برخی كتابهای ماركسیستی، از لنین تا مائو، همچنین كتاب هایی كه با دید مادی به بحث در باره ی پیدایش جهان و تئوری های تكامل انواع پرداخته اند از جمله كتابهای آموزشی سازمان بود ولی مواظبت می شد كه این مباحث اعتقادات دینی افراد را سست نكند و لذا به توجیهات و تفسیرهایی از دین و قرآن می پرداختیم كه مخصوص خودمان بود. همین جا بد نیست اشاره كنم كه به نظر من سازمان مجاهدین از آغاز امر آخوندیسم و دستگاهی به نام روحانیت را قبول نداشت. درست است كه بسیاری از روحانیون از محلاتی و منتظری و طالقانی گرفته تا رفسنجانی و … از سال 50 به بعد، از مجاهدین حمایت می كردند و بعضی از طلاب مانند سید محمود دعائی سمپاتیزان آن بودند ولی آنان در سازمان و خط مشی سیاسی و اهداف آن تأثیری نداشتند. غالب آنها از سازمان مجاهدین به این دلیل پشتیبانی می كردند كه ادعا كنند در مبارزه با رژیم شاه تنها كمونیست ها (فدائیان) نیستند كه عمل مسلحانه می كنند. اما خود مجاهدین چنین دركی و منظوری نداشتند، بلكه بارها از وحدت در میدان عمل با فدائیان سخن گفتند.ـ
كلاس ها، كلاس آموزشی یك سازمان مخفی است و در آن ها مسائل امنیتی كاملاً رعایت میشد و حتا بشكل یك سازمان نظامی عمل میكرد و این برای حفظ اطلاعات و جزوه ها و برای رد ندادن به جایی و همین طور محمل سازیها برای خانوادهها از الزامات بود ، و این كار بسیار سختی بود. در آن دوره یك آدم شاغل كه تحصیل كرده هم بود، قاعدتاٌ ماشین میداشت و ازدواج و خانوادهای میداشت و اگر تو این طور نبودی بدین معنا بود كه كلهات بوی قرمهسبزی میدهد! بعضی از خانوادهها در آن موقع پیشاپیش ساواك حركت میكردند و بدون اینكه بدانند، به ساواك اطلاعات رد میكردند و تو باید بسیار هشیار میبودی كه حتا خانواده كاملاً بی اطلاع بماند. ما عملاً سازمان انقلابیون حرفهای – مدل لنینی – را با تفسیر اسلامی مطابق میكردیم و پای آن هم محكم ایستاده بودیم.ـ
در سال 47 است كه سازمان یك نشست مركزی برگزار میكند و در آن نشست استراتژی سازمان تنظیم میشود. این استراتژی این است كه ما اكنون به حدی رسیدهایم كه آموزش سیاسی لازم را دیدهایم و چیزی كه لازم داریم تدارك عمل نظامی است، و برای عمل نظامی وسایل لازمِ آموزش را نداریم و در داخل تنها میتوانیم آموزش جودو و كاراته را ببینیم و نهایت دو سال سربازی برویم و استفاده از اسلحه را در آنجا یاد بگیریم. به گمانم در این راستا بود كه هر كس هم میتوانست به سربازی رفت. كسانی كه به سربازی رفتند تجارب خودشان و حتا اگر میتوانستند كتابها و نقشههای نظامی و … را با خود آوردند. ارسال افرادی برای آموزش در پایگاههای فلسطینی از اینجا منشأ می گرفت.ـ
س : چند سؤال هم در مورد كتاب «بر فراز خلیج» نوشتهی محسن نجات حسینی دارم. این كتاب همانطور كه میدانید در ایران منتشر شده و خاطراتِ محسن نجات حسینی است كه از سال 1346 با سازمان شروع به همكاری كرده، و در اواخر سال 1355، یك سال پس از تغییر ایدئولوژی سازمان، از سازمان جدا شده است و اكنون هم مقیم سوئد است. نظر كلی شما در مورد این كتاب چیست؟
حقشناس: به نظر من همانطور كه نوشته شده كتاب خاطرات اوست. نه تاریخ سازمان مجاهدین خلق ایران و تحلیل اندیشه و عمل آن در سال هایی كه وی و من عضو آن بودیم. به طور كلی، برخورد صمیمانهای كرده با حوادثی كه خودش عموماً شاهد آنها بوده و چند حادثه دیگری كه توی سازمان رخ داده و او شنیده و نسبت به آنها یقین داشته است. به نظر من كتابی خواندنی است (هرچند به خاطر انتشار در داخل كشور محدودیت هایی با خود دارد)، به خصوص برخی حوادث نظیر ربودن هواپیما از دوبی به بغداد، فرار رفقا شهرام، حسین عزتی و ستوان احمدیان از زندان ساری و تجربهء نویسنده با جنبش فلسطین و زندانی شدنش در لبنان … البته بعضی جزئیات را اشتباه كرده كه چندان مهم نیست، شاید در چاپهای بعدی خودشان اصلاح كنند .ـ
س : در این كتاب مطرح شده كه شما در اولین سفر با نویسنده و عدهای دیگر برای سفر به فلسطین همراه بوده اید. شما چگونه و با چه محملی از ایران خارج میشدید و آیا این سفر اول شما بود ؟ و چرا شما را به عنوان مسئول همراه اكیپ به این سفر فرستادند ؟ ضمناً در كتاب از دستگیری شما در مراحل اولیهی سفر گفته شده است، این دستگیری چگونه بود؟
حقشناس: من قبلا در فروردین 1349در یك هیئت سه نفره همراه با فتحالله خامنهای و رسول مشكینفام به دبی و سپس به قطر رفته بودم، با مسؤلین سازمان الفتح در خلیج ملاقات كرده و موافقت آن سازمان را برای آموزش نظامی افرادی از ما در بیروت و اردن به دست آورده بودیم. بعد برای گزارش امر به سازمان به ایران برگشته بودم. و علت این كه مرا انتخاب كرده بودند، شاید غیر از بعضی آشناییها كه با جنبش سیاسی ایران و نیز از تحولات منطقه داشتم، علت عمده ی آن آشنایی من با زبان عربی بوده است. تازه وظیفه ای بود كه به عهده ی ما گذاشته شده بود. علت را نمی پرسیدیم، اهمیتی هم نداشت كه بدانیم. اما در رابطه با پیوندی كه ما با جنبش انقلابی فلسطین داشتیم، اشاره می كنم به نشریه ای داخلی و هفتگی كه طی سالهای 47 و 48 در سازمان انتشار میدادیم. این نشریه ویژه انقلاب فلسطین بود. یعنی اخبار و مقالات و تفسیرهای جنبش فلسطین را كه در آن سالها -سالهای بعد از 1967 – خیلی اوج داشت در این نشریه میآوردیم. در واقع كار مهم من در آن دو سال قبل از سفر، تهیه این نشریه بود. همكارانی هم داشتیم. اخبار را از رادیوهای عربی گوش میدادم و نشریات عربی و روزنامهها و جزوات عربی را از جاهای مختلف گیر میآوردم و بهترینهایش را انتخاب و هر هفته یا هر 15 روز یك بار در چندین صفحه تحت عنوان «اخبار فلسطین» در اختیار جمع سازمانی میگذاشتم. این نشریهی اخبار فلسطین بچههای سازمان را در جو دیگری خارج از چهارچوب صرفا كتاب خواندن و دورهم جمع شدن قرار میداد. برداشت سازمان از این نشریه این بود كه تأثیر زیادی در پرتحرك كردن سازمان و نیز آمادگی برای آموزش نظامی داشته است. در ضمن، این كار یك فعالیت انترناسیونالیستی بود و ما را به جنبش فلسطینی و عربی خیلی نزدیك كرد. به هر حال من به خاطر این كه با این مسایل آشنا بودم، به سفر اول رفتم و باید برای گزارش به ایران بر میگشتم و این در حالی بود كه هنگام رفتن شناسنامههای جعلی تهیه كرده بودیم و شناسنامهی من عكس هم نداشت. جالب است كه بگویم، اول مثل كارگرانی كه قاچاقی از ایران خارج شده بودند بایستی به سفارت ایران یا نمایندگی آن می رفتم و یك برگه ی عبور میگرفتم و با آن به ایران میآمدم. من هم این برگه ی عبور را براساس همان شناسنامهای كه اسمش محمد علی بود و عكس هم نداشت، گرفتم. در سفارت شناسنامهی مرا عكس دار نكردند و فقط عكس مرا روی آن كاغذ چسباندند و گفتند با همین برو ایران. بد نیست این داستان را برایتان بگویم كه تا حدی برخورد ما را به سازمانمان نشان می دهد. ما طبعاً مقداری در این سفر خرج كرده بودیم و برای جبران این خرجها و كمك به سازمان، پانزده قطعه ساعت - از نوع سیكو ـ خریدم تا با فروش آن مقداری از این خرج سازمان جبران شود. كشتی باری پس از یك هفته كه دچار موج شد و ما راه 30 ساعته را در یك هفته گذراندیم به بوشهر رسید. ناخدا میدانست كه من باید در بندر خودم را به پلیس معرفی كنم و خوب اگر قرار بود كه ساعتها را هم از گمرك رد كنم، آنها را از من میگرفتند. كارگران زحمت كشی كه از خلیج بر میگشتند تا در ایران خانوادههایشان را ببینند و همسفر بودیم، ساعتها را از من گرفتند و بین خودشان تقسیم كردند و گفتند كه ما آنها را به دستمان میبندیم و در مقصد به فلانی -یكی از همكاران خودشان – میدهیم. آنان همین كار را كردند و این برایم خیلی جالب و عالی و آموزنده بود چرا كه هر كس میتوانست ساعت ها را با خودش ببرد و كسی مرا نمیشناخت و من هم سند و دلیلی نداشتم كه ساعتها را مطالبه كنم. بعداً هم طبعاٌ پلیس مرا دستگیر می كرد و به ساواك می رفتم و برای آنها توجیه بهتری بود كه ساعتها را ببرند ولی فردای آن روز كه من آزاد شدم و به دكان همان همكارشان رفتم، دیدم كه همه ساعتها را در دستمالی پیچیده پیش اوست و به من داد. این روحیه صمیمیت و همبستگی بین زحمتكشان، هنوز در ذهنم حك شده است. روز قبل، موقع معرفی خودم به پلیس، پاسبانی كه آنجا نشسته بود پرسید كه چرا غیرقانونی از ایران خارج شدی؟ گفتم دنبال كار رفتم و اینجا كار نبود. گفت پس بنویس «گشنه بودم» و من هم نوشتم «گشنه بودم». سواد را در حد كلاس ششم ابتدایی نوشتم و غیره. در ساواك هم با محمل و رفتاری كه داشتم نفهمیدند چكاره ام. فردایش آزاد شدم. به نظرم اواخر خرداد 1349 بود.ـ
در سفر دوم، همراه محسن نجات حسینی ، موسی خیابانی ، ابراهیم آوخ، محمود شامخی و كسان دیگری كه نجات حسینی نام برده است، بودم. در دوبی حدود 15 تا شانزده نفر بودیم و این به دو دلیل بود، یكی این كه بعضیها بودند كه باید سفرشان را ادامه بدهند و به خاورمیانه بروند و دیگر این كه بعضی میآمدند كه فقط به عنوان كارگری كه بی پاسپورت است، بتواند از سفارت ایران پاسپورت بگیرد و به ایران برگردد تا بعداً از این پاسپورت ها استفاده شود. در همین سفر دوم، همان طور كه محسن نوشته است، ما باید خود را در قالب آدمهایی كه غالباً لومپن و بیكار هستند در میآوردیم. وقتی از دوبی به طرف ابوظبی با لنچ خیلی كوچكی حركت كردیم ، خیلی خطرناك بود و نزدیك بود غرق شود. نزدیك صبح به ابوظبی رسیدیم، بچهها دو به دو یا سه به سه و هر كدام از طرفی راه افتادند و من و محمود گوشهای مانده بودیم تا هوا روشن شود و بعد حركت كنیم. زمانی كه چشم باز كردیم با ماشین گشتی پلیس مواجه شدیم. من به عربی وانمود كردم كه توی شركتی كار میكنم ولی در واقع خودم را گول میزدم. ما را به عنوان ورود غیر مجاز به ابوظبی توقیف كردند و به زندان بردند. در همان روزهای اول، من به وسیله تلگراف و با طریقی كه داشتم به فتح الله و مشكین فام اطلاع دادم كه ما زندانی هستیم تا آنها -كه هنوز در دوبی بودند – حواس خودشان را جمع كنند و به جاهای دیگر هم خبر دهند. در آن زمان هنوز ابوظبی مستعمرهی انگلیس بود. بعد از 25 روز، زندان در هوای بسیار گرم و كمی آب، و غذای وحشتناك با 20 نفر زندانی عادی در یك اتاق، من یاداشتی را به زبان انگلیسی نوشتم و برای افسر انگلیسی ای كه گاهی برای كنترل میآمد، فرستادم. وقتی او یادداشت مرا كه در آن نوشته بودم ما بیخود زندانی هستیم و اجازه بدهید كه برویم، خواند و چون دید متن را درست نوشته ام، بلافاصله آمد و گفت بروید. بعد از آن ما را به دوبی عودت دادند و آنجا هم كه در و پیكری نداشت و با پاسپورتی كه برایم درست كرده بودند، به بیروت رفتم و بعد به اردن كه هیئت سازمان به سرپرستی اصغر بدیع زادگان مشغول مذاكره با الفتح بودند. مسعود رجوی نیز عضو هیئت بود.ـ
س : در این كتاب، از چگونگی تغییر ایدئولوژی سازمان مجاهدین به طور روشن چیزی نگفته است. تا آنجا كه من میدانم روند این تغییر ایدئولوژی هم زمان و شاید خیلی زودتر در زندانهای رژیم شاه شروع شده بود. به همین خاطر پس از مصاحبه با شما، از ابراهیم آوخ، یكی از اعضای سابق سازمان مجاهدین خلق كه در سفر دوم به خلیج فارس با شما بوده و در سال 50 دستگیر شده و به اعدام و سپس ابد محكوم شده بود، در مورد روند تغییر ابدئولوژی در زندان صحبت كوتاهی داشتم كه در همین شماره چاپ خواهد شد. ولی سؤالم از شما این است كه این روند تغییر ایدئولوژی در خارج از زندان – یعنی داخل و خارج از كشور – چگونه پیش رفته است؟
حقشناس: به نظر من خیلیها تغییر ایدئولوژی مجاهدین را عمدتاً از زمینهای كه داشت جدا میبینند! مجاهدین سالهای 40 و 50 ، اول مبارز بودند و سپس مسلمان. برای ما در درجه اول این مهم بود كه باید با رژیم شاه مبارزه كرد. اهداف ما البته با معیار ماركسیستی نمیخواند و طبعاً ما كمونیست نبودیم ولی نظریهمان شكل تمام خلقی، عدالت جویانه، ضد امپریالیستی و ضد استبدادی داشت و چنین هم بودیم، گیرم از فرهنگ مذهبیای كه بر ما حاكم بود، برای پیش برد نظرمان استفاده میكردیم. ما اگر چنانچه در آمریكای لاتین بودیم، ممكن بود از انجیل همان چیزها را بیرون بیاوریم و استفاده كنیم. از طرف دیگر، به همین دلیل كه ما اول مبارز بودیم یعنی با تضادِ فقر و ثروت آشنا بودیم و با سلطه و حاكمیت این سیستم قصد مبارزه داشتیم طبیعی است كه از چیزی كه به آن «علم انقلابِ زمانه» میگفتیم – یعنی ماركسیسم – روی نتابیم و نسبت به آن نظر خوبی داشته باشیم. به همین دلیل انقلاب كوبا یا انقلاب چین برایمان اهمیت داشتند، و این نه از این جهت بود كه سیستم كسب قدرت از طریق حزب یا كانونهای مسلح اهمیت داشت. برای ما این مسئله كمتر مطرح بود. نظر ما بر این بود كه هر طور شرایط خودمان ایجاب كند عمل می كنیم، نه با دنباله روی از این یا آن تز. انقلاب ویتنام، برنامه ی سیاسی و استراتژی و تاكتیك نظامی و این كه آنها چگونه بسیج می كنند و چگونه سازماندهی میكنند و كدام اهداف را دنبال میكنند برای ما آموزنده بود. به همین دلیل برای ما چهگوارا همچون یك پیغمبر بود. بیهوده نیست كه در تفكر مجاهدین حسینبن علی آن قدر چهره انقلابی خاصی به خود میگرفت كه نمیتوان آن را با چهره هوشی مین یا چهگوارا فرقی گذاشت. در غالب كتابهای سازمان نقل قول از بزرگان ماركسیسم در كنار آیات قرآن و نهج البلاغه دیده می شد. این كه در سال 52 رژیم شاه میگفت ماركسیستهای اسلامی (بگذریم كه اولین بار این تعبیر را علیه گروه شایگان ـ شعاعیان بكار برد كه توی خانه آنها هم آثار فدائیان را دیده بودند و هم كتابهای مجاهدین را) پْر بی راه نمیگفت، به خاطر این كه ما تكه بریدههایی از ماركسیسم و تكه بریده هایی از اسلام را كنار هم میگذاشتیم. برای ما پیش بردن امر مبارزهی اجتماعی و رها شدن از چیزی كه آن را خلاف عدالت اجتماعی و خلاف انسانیت میدانستیم – یعنی استعمار، امپریالیسم، استبداد، استثمار – مهم بود. بنابراین به نظرمان راه های پیموده شده در چین، كوبا، شوروی و تجربه ی انقلاب اكتبر كاملاً قابل مطالعه و آموزنده بود.ـ
س : زمینهای را كه شرح میدهید درست است، ولی در كتاب اشاراتی دارد در مورد افرادی مثل حسین روحانی، كه گفته شده او كه در بین افراد سازمان وجهه و اعتبار خوبی داشته اول تغییر ایدئولوژی را قبول نداشته و به همین خاطر او را به ایران میفرستند و بعد از چند ماه كه بر میگردد، معلوم میشود كه تغییر ایدئولوژی را قبول كرده و خودش در این زمینه فعال میشود. مهم این است كه بدانیم به رغم زمینه هایی كه وجود داشته، مقاومت هایی هم بوده. سؤالم این است كه این مقاومت ها چگونه بوده ؟ و در مورد بچههای داخل ابعاد این مقامتها تا چه حد بوده ؟
حقشناس: ببینید ! چنین زمینه هایی در سازمان وجود داشت و حتا در موقع نماز، اگر جلسه مهمی داشتیم ممكن بود نماز قضا شود و این برای ما اهمیت نداشت و كسی وسط جلسه بلند نمیشد كه برود و نماز بخواند. یعنی ابتدا مبارزه است كه اهمیت دارد . ما از قرآن میخواستیم چیزهایی را در بیاوریم كه مبارزه اجتماعی ما را تأیید كند . تجربه به ما آموخت و هر كدام از مجاهدین كه كلاه خود را قاضی میكردند، این را میتوانستند بفهمند كه ما چندین سال بالای اعلامیهها آیه قرآن مینوشتیم و معتقد بودیم كه از قرآن الهام میگیریم، ولی آنجا كه یك سال میگذرد و تو برای هیچ یك از كارهایی كه به مبارزه روزمرهات مربوط میشود، لازم نمیبینی كه لای قرآن را باز كنی! یعنی در واقع غیر قابل استفاده است (همین حرف را مجید شریف واقفی در خانهء تیمی مشترك در تابستان 1352 به پوران بازرگان زده است). چرا به خودمان دروغ بگوییم؟ به نظر من در آن جریان تغییر ایدئولوژی یك اصل وجود داشت كه نادیده گرفته شده است و آن اصل اینست كه نباید به دیگران و به خودمان دروغ بگوییم. درست است كه ما در این كار اشتباهاتی كردیم و خطاهایی مرتكب شدیم و خودمان هم در سال 57 گفتیم و نقد كردیم، ولی اصل كار در اعلام تغییر ایدئولوژی این بود كه نباید به مردم دروغ گفت. وقتی ما میرسیم به این كه اصل راهنمای ما دیگر اندیشهی مذهبی نیست وكارایی ندارد تا در امر مبارزه ما را یاری دهد، باید این را صریح به همه بگوییم، حتا اگر بسیاری از امكانات را از دست بدهیم و حتا اگر بسیاری از هواداران ما از ما زده شوند. این مسئله در مقدمهی كتاب «بیانیه ی اعلام مواضع …» با صراحت كامل گفته شده است.ـ
زمانی كه تغییر ایدئولوژی چه در داخل كشور و چه در خارج عملی شد چیز زیادی از اندیشهی مذهبی در درون سازمان باقی نمانده بود. این بود كه اكثریت بچهها نه فقط در مركزیت، بلكه در پایین – عملاً به این نتیجه رسیده بودند. خودم را نمونه بگویم : آخرین چیزی كه تو ترك می كنی نمازت است. یعنی از آن اعتقاد چیزی جز نماز نمانده و نماز آخرین چیز توست، و ترك نماز برای خود امری بسیار ساده بود. كلاه خودم را قاضی میكنم و میپرسم كه طی این سالها كدام یك از كارهای ما با تبین مذهبی انجام شده بود و كدامیك یك با تبین ماتریالیستی؟ و میبینم كه تماماً با تبین ماتریالیستی كار كردهایم، تماماً با ماتریالیسم تاریخی است كه نمیتوان آن را از ماتریالیسم فلسفی جدا كرد. و حالا با چنین وضعی میخواهیم به مردم بگوییم كه ما اسلام داریم و این یك دروغ گویی است. بعضی از سازمانهای عربی هم بودند و از دوستانِ خیلی خوب ما بودند و به ما پیشنهاد میكردند كه چرا این كار را میكنید و شما لازم نیست علنی كنید و امكانات زیادی را از دست میدهید. تا موقعی كه اعلام نكرده بودیم درون خودمان آتش بپا بود و بحرانی بودیم و قبل از این كه سازمان موضع بگیرد – آن هم با سیستم نظامیای كه داشتیم و یك كلمه نباید بر خلاف نظر جمعی بیرون درز كند – به دیگران چیزی نمیتوانستیم بگوییم. وقتی كه اعلام شد، آن وقت بعضی میگفتند كه یك شبه و ناگهان كودتا شده ؛ این داستان است كه گفته میشود. 9 ماهِ تمام در جلسات درونی سازمان بحث صورت گرفته بود. شهرام از سال 52 همراه با رفقایی دیگر بتدریج به ماركسیسم رسیده بود و تمام تلاش خودش را بكار می برد كه این نظر را درون سازمان جا بیندازد. به نظر من جسارت او برای این كار بسیار در پیشرفت كار سازمان اهمیت داشت. بدون این كه بخواهیم اشتباهات یا خطاها را چشم پوشی كنیم. یا بخواهیم بر آنها سرپوش بگذاریم. در ضمن، تصمیمگیری مركزیت نقش خیلی خیلی مهمّی در این كار داشت چون اعلام هویت رسمی سازمان یك جسارت خاصی میطلبید. چون ممكن بود افراد ذره ذره خودشان سازمان را ترك كنند. ولی با تصمیمی كه مركزیت گرفت و جمع بندیای كه كرد، حتا جدایی احتمالی، دیگر آن جنبه را نمیتوانست داشته باشد. واضح تر بگویم با آن ایدئولوژی، انشعاب باید بالاخره صورت می گرفت، چه با طرد مذهب از ایدئولوژی سازمان پیش از انقلاب، چه با طرد ماركسیسم از آن پس از انقلاب.ـ
در باره ی نقش تقی شهرام در تغییر ایدئولوژی: به نظر من نقش وی مسئلهی مهمی است ولی فردی نبوده است. اولین كسی از سازمان مجاهدین كه رسماً گفت من ماركسیست هستم، باقر عباسی بود كه در سال 1351، از داخل زندان اعلام كرد. او را همراه محمد مفیدی گرفته بودند. آنها در واقع همراه با علیرضا سپاسی، در عملیات ترور سرتیپ سعید طاهری، از كمیته ی مشترك ضد خرابكاری، شركت كرده بودند و چند روز پس از عملیات، باقر عباسی و مفیدی دستگیر میشوند كه هر دو را بعداً اعدام میكنند. باقر عباسی در زندان ، از پشت میلهها با صدای بلند اعلام میكرده كه ایدئولوژی من ماركسیسم است و من ماركسیست هستم. در زندان بودند مجاهدینی كه بینش مذهبی شان را كنار گذاشتند و به ماركسیسم گرایش پیدا كردند، اما نمیدانم كه تأثیر آنها روی رفقایی كه در خارج از زندان بودند، تا چه حد بوده است. چه در داخل كشور و چه خارج، این تغییر ایدئولوژی پروسه ای تدریجی داشته و مقاومت در برابر آن برخی ایدئولوژیك بوده، برخی سیاسی و برخی هم حتی شخصی بوده است و به نظر من مقاومت بسیار كوتاه مدت حسین روحانی از نوع سوم بود. ضمناٌ او پس از پذیرش تغییر ایدئولوژی بود كه به داخل كشور باز گشت و وظایف سنگینی هم به عهده گرفت.ـ
س : اكنون كه صحبت از تغییر ایدئولوژی شد نقبی می زنم به حوادثی كه در این دوران اتفاق افتاده است. یكی مورد شریف واقفی و صمدیه لباف است كه البته در مورد آنها به طور مفصل نوشته شده است. اما میخواهم نظر شما را در این مورد بدانم كه آیا! علیرغم آن كه اكثر بچهها مواضع چپ را پذیرفته بودند، در آن موقع نمیشد كار دیگری كرد ؟ و اصولاً نظر شما در مورد آن تصفیههای درون سازمانی چیست؟ آیا تصفیهها به خاطر تغییر نكردن مواضع آنها بود ؟
حقشناس: اكثریت افراد سازمان تغییر ایدئولوژی را پذیرفته بودند و قاعدتاٌ به روال دموكراتیك امكانات سازمان بایستی اختیار آنان میبود (چنان كه بخش سوسیالیستی انترناسیونال كارگری در فرانسه كه در سال 1920، كنگره تور را برگزار كرد انشعاب داد و حزب كمونیست تشكیل شد، تمام امكانات حتا روزنامه اومانیته به بخش كمونیستی كه اكثریت داشت واگذار گردید). من نمیخواهم این را با خودمان مقایسه كنم چون روال كار سازمان چریكی، اصلاً دموكراتیك نمیتواند باشد. من امیدوارم هستم كه اگر یك سازمان مخفی روزی درست شد -چرا كه نه!- مناسبات طوری باشد كه بتوان دموكراتیك عمل كرد. در هر حال بدون شك و به رغم این اكثریت، چون سازمان مجاهدین یك سازمان مذهبی بود و چون این تغییر كلاً ماهیتش را عوض میكرد و بر خلاف توجیهی كه در سازمان وجود داشت كه می گفت: «كل سازمان ماهیتش عوض شده و از دفاع از خرده بورژوازی ایران و نمایندگی آن به نمایندگی طبقه كارگر تغییر ماهیت داده»، ما ماركسیستها بایستی میرفتیم و گروه خودمان را درست می كردیم. نه این كه نام و هویت سازمان را غصب كنیم. شورای مسؤولین سازمان در مهر سال 1357 در جلسه نقد و بررسیای كه كار بخش منشعب (م. ل.) را طی چند سال رسیدگی می كرد، اطلاعیهای صادر كرد كه این مسئله در آن آمده كه درست این بود كه افرادی كه ماركسیست شدند سازمان خودشان را می زدند و بقیه در سازمان مجاهدین میماندند. در این اطلاع از رفتار غیر دموكراتیك با افرادی كه تغییر ایدئولوژی را نپذیرفتند نیز شدیداٌ انتقاد شده است. عجیب است با اینكه بیش از 23 سال از این انتقاد از خود می گذرد باز هم بعضی ها خوش دارند انتقادی را تكرار كنند كه دیگر تازگی ندارد!ـ
داوری در باره ی حوادث تاریخی نمی تواند جدا از مضمون تاریخی شان صورت گیرد و عوامل متعددی كه باعث آن ها شده همه را باید در نظر گرفت تا احتمالاٌ به حقیقت نزدیك شد ولی حب و بغض ها و رقابت های گاه حقیر مانع نقد سالم و آموزنده ی تجارب گذشته است…ـ
س : در كتاب نجات حسینی برای اولین بار از قتل دیگری در سازمان صحبت میشود كه خیلی از افراد قدیمی سازمان هم در جریان نبودند. ماجرا از این قرار است : جوانی به نام حمید توسط تشكیلات داخل برای دیدن دورهی آموزش نظامی از طریق لندن به عراق میآید . در خانهای تیمی، محسن فاضل – یكی از مسئولین داخل كه به تازگی از ایران به خارج اعزام شده بود – به او مشكوك میشود و این شك او به حمید به عنوان مامور ساواك تا جایی پیش میرود كه با توافق حسین روحانی مسئول خارج كشور سازمان در آن موقع، و كمك محمد یقینی، حمید را زیر فشار قرار میدهند. در واقع او را كتك میزنند. گویا شما هم در بیروت قرار بوده كه با تشكیلات داخل تماس بگیرید و چند و چون قضیه را روشن كنید. ولی قبل از این كه خبر شما برسد، حمید در زیر شكنجه كشته می شود. آیا این قضیه صحت دارد؟ و شما امروز پس از گذشت زمان نسبت به این اتفاق چه فكر میكنید؟
حقشناس: آری درست است و همینطور بوده!! بگذارید مسئله را اینطور بگویم: در آن زمان برخی اعضا و هواداران چه از ایران و چه از خارج برای دیدن آموزش به پایگاههای فلسطینی میآمدند و پس از دیدن دورهی آموزشی به ایران بر میگشتند. یكی از كسانی كه آمد همین جوان بود كه از ایران فرستاده بودند و از طریق انگلستان به آنجا آمد. سال 53 بود. او متأسفانه رفتار ناشیانهای داشت كه برای بچههای جا افتادهی سازمان غریبه بود. همین موضوع شك و تردید ایجاد می كرد. ولی به نظرم این خطای بزرگی برای سازمان بود و حتا وقتی سپاسی چند ماه بعد به خارج رسید و مسؤولیت بخش خارج را به عهده گرفت، این را به عنوان یك خطای پایگاهی نامید. هیچ كس بر این قصد نبود كه این فاجعه ی ناخواسته اتفاق بیفتد ولی او زیر فشارها كشته شده بود. باید بگویم كه محسن فاضل از نظر روحی آدمی بود كه در اینطور موارد بسیار شكاك بود و همین شك كردن و دستپاچگی بود كه نقطه ضعف او بود و به همین دلیل هم او را به خارج فرستاده بودند كه در معرض تعقیب و پیگرد نباشد. چون به همه چیز می توانست شك كند و پای بدترین احتمالات برود.. این رفیق البته كارایی ها و صلاحیت های خودش را داشت و مثل هر كس دیگر نقطه ضعف هم داشت. او كه شدیداٌ تحت تأثیر و ترس از سركوب پلیسی قرار داشت در این مورد پیشقدم شد كه از این فرد بیگناه و مظلوم (به قول بهرام آرام) سئوالاتی بكند و از او موارد شبهه ناك بیرون آورد و بقیه را با خود در تشكیك به او همداستان كرد. بالاخره كار به كتك زدن او میرسد و او از بین میرود. من میگویم كه این یك خطای عظیم بوده و من همیشه شرمنده آن هستم، با این كه از آنجا به بیروت رفتم برای این كه تلفنی از ایران بپرسم كه آیا به او اطمینان دارند و او كیست؟ متأسفانه آن شب نتوانستم تلفنی تماس بگیرم و تلگراف زدم، فردای آن روز جواب تلگراف رسید كه این آدم مطمئن است ولی دیر شده بود. وقتی از بغداد تلفن زدند و به صورتی رمزی گفتند كه طرف از كف رفت، من واقعاً منقلب شدم. این فاجعه ی شرم آور در سال 1353 رخ داد.ـ
در هر كار سترگ زندگی فردی و اجتماعی امكان ارتكاب خطائی كه به فاجعه بینجامد هست. این در كار سیاسی هم پیش میآید و این را از این نظر میگویم كه خیلیها ضعفها یا اشتباهاتی را كه در كار سیاسی پیش میآید، به دیده میگیرند ولی در كنار كشیدن از سیاست هر چه پیش بیاید، به هیچ میشمارند. گویا من اگر وارد كار سیاسی نشوم دستم پاك است، هر بلایی كه سر همسایهام، سرجامعهام و حتا سر خودم می آید، من مسئولیتی ندارم ولی اگر رفتم و كار سیاسی كردم و طی آن یك اشتباهی یا خطائی صورت گرفت تقصیر از كار سیاسی ست..ـ
س : این موضوع كه- كسی كه كار میكند اشتباه هم دارد درست! اما، مسئله ترور كردن رفیقی كه هر لحظه خودش با مرگ انقلابی فاصلهای ندارد بسیار دشوار است. ببینید خود همین محمد یقینی كه در جریان شكنجهی حمید در بغداد به محسن فاضل كمك كرده بود! خودش دچار چه سرنوشتی شد؟ او كه از افرادی بود كه در تمام مراحل همكاریاش با سازمان یكی از فداكارترین بچهها محسوب میشد، چگونه توسط رفیق دیگری از سازمان ترور میشود! شما به عنوان یكی از مسئولین قدیمی سازمان، در مورد یقینی چگونه فكر میكنید؟
حقشناس: به نظر من دیدن شرایطٍ آن موقع به معنی توجیه خطاها نیست ولی باید به این مسئله توجه داشت كه این مسائل در شرایط معینی رخ داده است. و اكنون باید كاری بكنیم كه اگر شبیه آن شرایط پیش آمد، دوباره چنین خطاهایی تكرار نشود. ما باید با چه ذهنیتی، با چه مناسبات درون تشكیلاتی، با چه دیدی به انسان، به فرد، با چه دیدی به سازمان، با چه دیدی به مسائل امنیتی و حتی با چه دیدی به دشمن نگاه كنیم تا احتمالاٌ چنین چیزی رخ ندهد. البته من خود جواب آن ها را ندارم. ولی برایم این سؤال هست، سؤالی كه دیروز نبود، چه باید بكنیم كه اگر چنان شرایطی پیش آمد، دیگر چنان حوادثی رخ ندهد؟ توجه به شرایط زمانی و مكانی هیچ خطاكاری را تبرئه نمی كند. خطاهایی از این دست كه در یك سازمان انقلابی رخ می دهد البته محكوم است. اگر در همین شرایط پرنسیپ های اخلاقی و فضیلت هایی كه از آن دم می زنیم به دادمان نرسد و ما را از افتادن به چنین ورطه هایی باز ندارد، معلوم می شود كه آینده ای كه ما برای جامعه مان تصویر می كنیم از وضعی كه اكنون در آنیم بهتر نیست، بلكه بدتر است، زیرا به نام آزادی و انقلاب و … جهنمی را به بار آورده ایم.ـ
مناسبات غیر دموكراتیكی كه به اجبار در درون این گونه سازمانها وجود داشت بیشترین لطمات را به این جریانات زده است و در همه ی سازمانها هم كم و بیش وجود داشته است . بدون شك چنین كارهایی محكوم است و شكی نیست كه به هویت انقلابی این جریانات آسیب سختی زده است. من فكر میكنم كه اگر با رو حیه ای انقلابی و مبارز به بررسی و نقد كمونیستی و عقلانی این خطاها بپردازیم احتمالاٌ در آینده شاهد چنین رخدادهایی نخواهیم بود. در عین حال این نكته را باید تأكید كرد كه تصمیم گیری در شرایط جنگی، منطث و معیاری دارد كه با آنچه در وضعیت عادی مطرح است متفاوت و گاه متضاد است.ـ
شما در این مصاحبه بر زخم ها و دردهایی متعلق به 25 سال پیش یا بیشتر دست گذاشتید كه كوشیدم استنباط خودم را در باره شان بگویم. زیرا اگر به مبارزه ی دشوار خود وفاداریم، باید بار خطاها و لغزش ها را نیز بر دوش كشیم و به گردن بگیریم. در چندین دههء اخیر كه سلطهء مطلق شاه و ولی فقیه، سلطهء سرمایه و شلاق بر همه جا گسترده بوده نقب زدن به عقلانیت، دموكراسی، لائیسیته، ماتریالیسم و كمونیسم و اندیشیدن به بدیلی متعالی و تلاش در راه آن همه چیز ما بود. خطا و نقد هر مرحله غیرقابل اجتناب بود. باری، امیدوارم فرصت بررسی و بازگویی موضع گیری های درست و انقلابی، حماسه ها و مقاومت ها و نقاط تابناك و افتخارآمیز سال های مورد بحث تا امروز نیز بیابیم.ـ
نشریه آرش: آقای حقشناس، با تشكر از شما كه بررسی كتابِ «برفراز خلیج»، بهانهای شد برای پاسخ گویی به سؤالاتِ طرح شده از طرف ما .ـ
برای دسترسی به آرشیو نشریات آرش به مدیریت پرویز قلیچ خانی به لینکهای زیر مراجعه کنید
نشریه آرش
آرش
- آرش شماره ی 1 (بهمن 1369 برابر با فوریه 1991)
- آرش شماره ی 10 ( آبان ماه 130 برابر با نوامبر 1991)
- آرش شماره ی 11 (آذر ماه 1370 برابر با دسامبر 1991)
- آرش شماره ی 12 (دیماه 1370 برابر با ژانویه 1992)
- آرش شماره ی 13 ( بهمن ماه 1370 برابر با فوریه 1992)
- آرش شماره ی 14و 15 (اسفند و فروردین 1371 برابر با ماچ و آپریل 1992)
- آرش شماره ی 16 (اردیبهشت 1371 برابر با ماه مه 1992)
- آرش شماره ی 17 (خرداد ماه 1371 برابر با ژوئن 1992)
- آرش شماره ی 18 (تیر ماه 1371 برابر با ژوئن 1992)
- آرش شماره ی 19 (شهریور 1371 برابر با سپتامبر 1992)
- آرش شماره ی 2 (اسفند 1369 برابر با مارس 1991)
- آرش شماره ی 20 (مهر ماه 1371 برابر با اکتبر 1992)
- آرش شماره ی 21 و 22 ( آبان و آذرماه 1371 = نوامبر و دسامبر 1992)
- آرش شماره ی 23 (دیماه 1371 برابر با ژانویه1993 )
- آرش شماره ی 24 ( بهمن 1371 برابر با فوریه ی 1993)
- آرش شماره ی 25 و 26 (اسفند و فروردین 1372 = آپریل 1993)
- آرش شماره ی 27 (اردیبهشت 1372 برابر با ماه می 1993)
- آرش شماره ی 28 (خرداد1372 برابر با ژوئن 1993)
- آرش شماره ی 29 (تیر ماه 1372 برابر با ژوئیه 1993)
- آرش شماره ی 3 (فروردین 1370 برابر با آپریل 1991)
- آرش شماره ی 30 (شهریور 1372 برابر با سپتامبر 1993)
- آرش شماره ی 31 (مهر ماه 1372 برابر با اکتبر 1993)
- آرش شماره ی 32 (آبان 1372 برابر با نوامبر 1993)
- آرش شماره ی 34-33 (آذر، دیماه 1372= دسامبر، ژانویه 1993)
- آرش شماره ی 35 (بهمن 1372 برابر با فوریه 1994)
- آرش شماره ی 37-36 (اسفند،فروردین 1373 برابر با مارچ و آپریل 1994)
- آرش شماره ی 38 (اردیبهشت 1373 برابر با ما مه ی 1994)
- آرش شماره ی 4 ( اردیبهشت 1370 برابر با ماه می 1991)
- آرش شماره ی 40-39 (خرداد، تیر 1373 برابر با ژوئن و ژوئیه 1994)
- آرش شماره ی 42-41 (مرداد و شهریور 1373 برابر با آگوست و سپتامبر 1994)
- آرش شماره ی 44-43 (مهر و آبان 1373 برابر با اکتبر و نوامبر 1994)
- آرش شماره ی 46-45 (آذر و دیماه 1373 برابر با دسامبر و ژانویه 95-1394
- آرش شماره ی 48-47 (بهمن و اسفند ماه 1373 برابر با فوریه و مارچ 1995)
- آرش شماره ی 49 (فروردین و اردیبهشت 1373 برابر با آپریل و مه 1995)
- آرش شماره ی 5 (خرداد 1370 برابر با ژوئن 1991)
- آرش شماره ی 50 (خرداد و تیر ماه 1373 برابر با ژوئن و جولای 1995)
- آرش شماره ی 51 (مرداد و شهریور 1374 برابر با آگوست و سپتامبر 1995)
- آرش شماره ی 52 (مهر و آبان 1374 برابر با اکتبر و نوامبر1995)
- آرش شماره ی 53 (آذر و دیماه 1374 برابر با دسامبر و ژانویه 1995)
- آرش شماره ی 54 (بهمن و اسفند 1374 برابر با فوریه و مارچ 1996)
- آرش شماره ی 55 (فروردین و اردیبهشت 1375 برابر با آپریل و ماه می 1996)
- آرش شماره ی 56 (خرداد و تیر ماه 1375 برابر با ژوئن و جولای 1996)
- آرش شماره ی 58 (مهر و آبان 1375 برابر با اکتبر و نوامبر 1996)
- آرش شماره ی 6 (تیر ماه 1370 برابر با ژوئیه 1991)
- آرش شماره ی 7 (مرداد ماه 1370 برابر با آگوست 1991)
- آرش شماره ی 9-8 ( شهریور و مهر ماه 1370 برابر با اکتبر 1991)
- نشریه آرش، شماره شماره ی 105 و 106، اسفند 1389، مارچ 2011